عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
او را به خود نبینی او را به او توان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
جام می گر به دست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
چشمی که چشمهٔ آب از چشم ما روان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
به چشم ما جهانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
بشنو ای عاشق سرمست هوا را بگذار
رو به درگاه خدا آر و ریا را بگذار
دردمندانه بیا دُردی دردش در کش
ور تو را درد دلی نیست دوا را بگذار
گوشهٔ خلوت میخانه اگر میجوئی
عاشقانه به طلب هر دو سرا را بگذار
بر سر دار فنا نه قدمی مردانه
بلکه از من شنو و دار بقا را بگذار
فازغ از هر دو سرائیم خدا میداند
گر تو اینها طلبی صحبت ما را بگذار
کشتهٔ عشق حیات ابدی مییابد
گر مرا میکشد آن یار خدا را بگذار
بندهٔ سید ما از دو جهان آزاد است
چه کنی فقر و غنا فقر و غنا را بگذار
رو به درگاه خدا آر و ریا را بگذار
دردمندانه بیا دُردی دردش در کش
ور تو را درد دلی نیست دوا را بگذار
گوشهٔ خلوت میخانه اگر میجوئی
عاشقانه به طلب هر دو سرا را بگذار
بر سر دار فنا نه قدمی مردانه
بلکه از من شنو و دار بقا را بگذار
فازغ از هر دو سرائیم خدا میداند
گر تو اینها طلبی صحبت ما را بگذار
کشتهٔ عشق حیات ابدی مییابد
گر مرا میکشد آن یار خدا را بگذار
بندهٔ سید ما از دو جهان آزاد است
چه کنی فقر و غنا فقر و غنا را بگذار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیدهٔ بینا نگر
خوش بیا در چشم ما بنشین چو ما
جو بجو می بین و در دریا نگر
رند سرمست خوشی گر بایدت
در خرابات مغان ما را نگر
هر چه هست آئینهٔ گیتی نماست
دیده بگشا در همه اشیا نگر
این عجائب بنگر ای صاحب نظر
جای آن بی جای ما هر جا نگر
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا شو در بلا بالا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
آفتابی در قمر پیدا نگر
نور او در دیدهٔ بینا نگر
خوش بیا در چشم ما بنشین چو ما
جو بجو می بین و در دریا نگر
رند سرمست خوشی گر بایدت
در خرابات مغان ما را نگر
هر چه هست آئینهٔ گیتی نماست
دیده بگشا در همه اشیا نگر
این عجائب بنگر ای صاحب نظر
جای آن بی جای ما هر جا نگر
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا شو در بلا بالا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
آفتابی در قمر پیدا نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
چهار حضرت در یکی حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر تو را داده خدا
چشم بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری درین قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان این حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر تو را داده خدا
چشم بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری درین قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان این حضرت نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
مظهر و مهر به همدیگر نگر
مظهری ظاهر درین مظهر نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
آب را می نوش و در ساغر نگر
تنگهٔ زرگر بیابی صدهزار
یک حقیقت فهم کن در زر نگر
عیسی مریم ببین گر عارفی
ور نمی بینی برو در خر نگر
عقل اگر منعت کند از عاشقی
گوش کن آن قول و دردسر نگر
حاصل دریای ما گر بایدت
این صدف بشکاف و در گوهر نگر
نعمت الله در همه عالم ببین
نو او در بحر و هم در بر نگر
مظهری ظاهر درین مظهر نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
آب را می نوش و در ساغر نگر
تنگهٔ زرگر بیابی صدهزار
یک حقیقت فهم کن در زر نگر
عیسی مریم ببین گر عارفی
ور نمی بینی برو در خر نگر
عقل اگر منعت کند از عاشقی
گوش کن آن قول و دردسر نگر
حاصل دریای ما گر بایدت
این صدف بشکاف و در گوهر نگر
نعمت الله در همه عالم ببین
نو او در بحر و هم در بر نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
هرچه می بینی به او می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آئینهٔ گیتی نما
رو به او آور در او رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ماورا با ما نشین
آبروی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بند و در او می نگر
رشتهٔ یک توست عالم سر به سر
دو مبین این رشته یک تو مین گر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آئینهٔ گیتی نما
رو به او آور در او رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ماورا با ما نشین
آبروی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بند و در او می نگر
رشتهٔ یک توست عالم سر به سر
دو مبین این رشته یک تو مین گر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
راه را گم کرده ای جان پدر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشقبازی گر کنی با من نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری ببینی نور او
خوش به چشم ما در آ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشقبازی گر کنی با من نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری ببینی نور او
خوش به چشم ما در آ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیا و پردهٔ هستی برانداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
دل به دلبر گذار و خوش می باش
جان به جانان سپار و خوش می باش
نقش رویش که نور چشم من است
بنظر می نگار و خوش می باش
باش با جام می دمی همدم
نفسی خوش بر آر و خوش می باش
هر چه داری همه امانت اوست
جمله با او سپار و خوش می باش
چو همه اوست غیر او خود نیست
همه را دوست دار و خوش می باش
تنگهٔ زر یکی و تنگه بسی
تنگ ها زر شمار و خوش می باش
یار جانی نعمت الله شو
باش با یار ، یار و خوش می باش
جان به جانان سپار و خوش می باش
نقش رویش که نور چشم من است
بنظر می نگار و خوش می باش
باش با جام می دمی همدم
نفسی خوش بر آر و خوش می باش
هر چه داری همه امانت اوست
جمله با او سپار و خوش می باش
چو همه اوست غیر او خود نیست
همه را دوست دار و خوش می باش
تنگهٔ زر یکی و تنگه بسی
تنگ ها زر شمار و خوش می باش
یار جانی نعمت الله شو
باش با یار ، یار و خوش می باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
عقل را گوید از این در دور باش
تندرست است آنکه دارد درد عشق
ور بود بی درد گو رنجور باش
عشق او داری ز عالم غم مخور
چون غم او می خوری مسرور باش
رند مستی گر بیابی مست شو
ور به مخموری رسی مخمور باش
ناظر او باش چون اهل نظر
ور نداری این نظر منظور باش
عشق سرداری اگر داری بیا
بر سر دار فنا منصور باش
نعمت الله نور چشم مردم است
چشم داری طالب این نور باش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
جامی چو بود سبو کدامست
خمخانهٔ بی حساب می نوش
او آب حیات و تشنه مائیم
از چشمهٔ ما تو آب می نوش
می نوش می محبت او
مستانه در آن جناب می نوش
گر می نوشی تو در خرابات
با ساقی بی حجاب مینوش
از گلشن ما گلی به دست آر
می گیر عرق گلاب می نوش
از مشرب خاص نعمت الله
رندانه بیا شراب می نوش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
بایزید است جان و هم جانان دل
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل