عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
خسرو شیرین لبان توئی بشمایل
کعبه کوی تو قبله گاه قبایل
شایدت ار مصریان شوند زلیخا
یوسف عصری بتا بشکل و شمایل
حالت مجنون بجو نه حکمت لقمان
عشق بود برق کشت زار فضایل
گر تو بخوانی بگو که راندم از در
ور تو برانی که خواندم بوسایل
حسن تو مستغی از دلیل حکیمان
پرتو خور بر صفای اوست دلایل
چشم بدان دور کرده اند زرویت
تیر نظر دوز و جادوان حمایل
وه که زیاد تو این صفت نشود دور
تو همه مستوحشی و ما همه مایل
لیلی و عذرا توئی و سلمی و شیرین
رفته به تغییر در لباس اوایل
نقش تو بر چشم تر نماند و شگفت است
نقش تو آب و نشد زحادثه زایل
از پی تعویذ چشم بد شبی از مهر
دست بگردن در آرمت بحمایل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
دلی که عشق بود در طبیعتش مجبول
کجا عدول نماید بحکمت معقول
گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود
که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول
گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه
خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول
خبر نداش زاسرار یار ما جبریل
میان عاشق و معشوق عشق بود رسول
زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق
که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول
مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل
که تا ابد نشود از زسلطنت معزول
حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم
اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول
میانه علی و دیگران همین فرق است
که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول
حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته
ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شب فراق درآمد برفت روز وصال
چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال
بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال
اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال
نبود فرصت بدگو میانه من و دوست
دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال
گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش
که ریخت خون دل من بغمزه قتال
زهی زملت ترکان که خون مردم را
چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال
فسون آهوی تو صید کرده شیردلان
عجب که شیر بافسون رود بدام غزال
تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست
که ماهیان نشناسند قدر آب زلال
بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت
که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال
عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر
که زندگانی عاشق بود امید وصال
ملولم از غم دوران دهر ایساقی
مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال
گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته
دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال
که شاید از کرم عام پیر میخانه
ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال
علی ولی خدا سای می توحید
که عقل را بنهد عشق او بپای عقال
بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش
که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
میرفت و هزار دل دنبال
سر پنجه زخون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر بدنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخیت زچشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش بقفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بی نور
تو جانی و بی تو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدردم بچنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت زخون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق بزورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغ البال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
محرمی کو که بگویم غم دیرینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
بنشست بتا نقش تو تا در حرم دل
نقش حرم دیر بدیده شده باطل
فکر دهن تنگ تو در وهم محال است
حل شد زلبت گرچه بدل عقده مشگل
زاهد نگشاید گره از کار تو روزه
افطار زمی کن که شود حل مسائل
روحی تو و در آینه عکست نتوان دید
عاجز بودت وهم بتصویر شمایل
در مزرعه دل بجز از عشق نکویان
هر تخم که کشتیم ندامت شده حاصل
چون روح که اندر همه اعضا شده ساری
عشق تو روانست بشریان و مفاصل
یکحرف الف بس بود از دفتر عشقت
یکعمر حکیما چکنی کسب فضایل
در خیل عرب لیلی اگر میر قبیله است
نازم به بت خود که بود میر قبایل
آشفته خم زلف بتان حبل متین است
از جمله جهان بگسل و زین سلسله مگسل
عالم همه طوفانی و دنیاست یکی بحر
کشتی است علی نوح نبی میکده ساحل
آن میکده وحدت و آن کوثر تحقیق
کامد زدم او اثر از فاعل و قایل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
زلفین تو را موی بمو گشتم و دیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
دل ببر داشت فغانی و گمان میکردم
که بغوغای جرس قطع بیابان کردم
رفت چون برق زره محمل لیلی مجنون
از چه خود را بره بادیه حیران کردم
تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت
قطع از انس پریزاده و انسان کردم
ریختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش
یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم
از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم
شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم
دوش دیوانه عشق تو شنیدم میگفت
که من این حکمت تعلیم بلقمان کردم
گفتم آشفته حدیثی زخم زلفش باز
عالمیرا من از این گفته پریشان کردم
داد یکجرعه میم از سر رحمت خمار
طوف میخانه چو با دیده گریان کردم
ساقی میکده عشق علی دست خدا
که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
با تف عشق ما در افتادیم
شمع وش شعله بر سر افتادیم
بارها داده سر در این سودا
با سر نو باو در افتادیم
هفت دریای عشق را گشتیم
رسته زین یک بدیگر افتادیم
در خرابات عمرها خوش بود
آخر عمر خوشتر افتادیم
چه عجب دامن ار بمی آلود
چون بمیخانه با سر افتادیم
چون بغربت گرفته جاجانان
ماهم از خانمان در افتادیم
طوس را ما بپارس بگزیدیم
داده دل پیش دلبر افتادیم
چون تجلی طور اینجا بود
ارنی گو بر او در افتادیم
لیل مظلم بدیم و ماه شدیم
ذره بودیم چون خور افتادیم
رند مست و خراب آشفته
زلف او را بچنبر افتادیم
بی سر و پا رسیده بر در شاه
در خور تاج و افسر افتادیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
من و شمع دوش حرفی بمیان نهاده بودیم
دو زبان آتش افشان به بیان گشاده بودیم
زمن آتشی بجست و بنشست در دل شمع
بمقابله قراری چو بهم نهاده بودیم
همه شب بسوخت شمع و بگریست تا سحرگه
به نسیم صبح هر دو ززبان فتاده بودیم
بنوای مرغ شب خیز که کوفت نوبت بام
زده عطسه ای بجستیم که قرار داده بودیم
زگلی حدیث کرد او من و دل زگلعذاری
بعیار عشق دلبر من و دل زیاده بودیم
بگزید او تعلق من و عشق ساده رویان
من و شیخ هر دو آشفته نخست ساده بودیم
من و کوی میفروشان تو و خانقاه زاهد
بکه خضر رهنمون گشت که ما بجاده بودیم
بسم این تفاخر ایدل که بخواب دیدم امشب
که من و سگ در دوست بیک قلاده بودیم
بده ای یدالله از لطف مرا کلاه عزت
که بجای پای با سر بدر ایستاده بودیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
وصال دوست بمحشر زبس یقین دارم
بزندگانی خود چون رقیب کین دارم
برای اینکه بپوشم بعیب خود پرده
هزار دلق ملمع در آستین دارم
چو خاتم لب لعلت مرا بدست افتاد
چو جم دو عالم در زیر این نگین دارم
کنون که خرمن حسنت زمهر و مه چربید
گمان مدار که پرواز خوشه چین دارم
حدیث زلف وی آشفته مینوشتم دوش
بآستین همه گوئی غزال چین دارم
اشاره کرد بابرو زغمزه چشمش و گفت
کمان کشیده بقصد جهان کمین دارم
نمود در ازلم جلوه ای و چهر نهفت
بواپسین سر دیدار اولین دارم
باولین در کریاس عشق سودم سر
که پا چو عیسی بر چرخ چارمین دارم
نماز و روزه و حج قبول از زاهد
من و محبت حیدر عمل همین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
ای من اسیر زلف خم اندر خمت شوم
همچون صبا بحلقه مو محرمت شوم
نه خضر یافت زندگی از تیغ عشق تو
ای من قتیل لعل مسیحا دمت شوم
گفتم زبوی زلف تو ناسور زخم دل
لعلش بخنده گفت که من مرهمت شوم
در پرده راست پرده عشاق میزنی
مطرب فدای نغمه زیر و بمت شوم
خورشید گرچه آفت شبنم بود ولی
من دارم آرزو بچمن شبنمت شوم
تا می زلعل ساقی مجلس گرفته ام
جام سفال گفت که جام جمت شوم
تو آهوی ختائی ورم کردنت سزاست
باز آی از خطا که فدای رمت شوم
با ما کمست مهر تو و با رقیب بیش
قربان مهربانی بیش و کمت شوم
شادی نصیبه دگران بود و من بجهد
آشفته گشته ام که اسیر غمت شوم
هستند نوح و آدمت ایشاه در پناه
من در پناه نوح و سگ آدمت شوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
شور از آن لعل پرشکر دارم
نمکی تازه بر جگر دارم
چهره اش بر فراز قامت گفت
ماه بر شاه نیشکرم دارم
سرو قدش بلب اشارت کرد
که چه شیرین رطب ثمر دارم
گفت خطش که طرقه تعویذی
از پی بستن نظر دارم
کو ه عشقش بجلوه آمد و گفت
من بسی طور در کمر دارم
شش جهت بسته اند طراران
از کدامین ره گذر دارم
جوشن از حب مرتضی کردم
ورنه زینان بسی حذر دارم
گفتی آشفته کی پریشانشد
من آشفته کی خبر دارم
تا مگر از دری نماید روی
دل دیوانه در بدر دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
زمشکین موی و روی ای لعبت روم
تو چین و روم آوردی در این بوم
وجودت گر نبودی عالم آرا
بعالم بدیکی موجود و معدوم
زتقسیم ازل دل آن دهان برد
از آن تنگست ما را رزق مقسوم
کجا پنهان شدی ای چشمه نوش
که خضرت چون سکندر گشته محروم
نظر را طلعت یار است منظور
مشامم را ززلف دوست مشموم
بگو لؤلؤی منثورت صدف چیست
که لعلش پرورد لؤلؤی منظوم
جهانی در گمان از جوهر فرد
بحرفی کشف کردی سر مکتوم
نمی بستی میان خود اگر تنگ
نمی شد این دقیقه هیچ مقهوم
تب هجران بکشت از التهابم
طبیبی گو عیادت کن بمحموم
چو عاشق گشتی از شنعت نیندیش
زلازم ناگزیر افتاده ملزوم
مرا تریاق از مهر علی هست
طبیبم داد گر جلاب مسموم
گنه کاری آشفته عجب نیست
که جز آن چارده کس نیست معصوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
سالها رفت که ای عشق نگیری خبرم
باز غوغا کن و سودا شو و بازآبسرم
سر بی شور نگنجد به تن عاشق مست
خبری زآمدنت کو که کند باخبرم
تو بهر رنگ درآئی زدرم زیبائی
بسرو سینه و دل پای نه و بر بصرم
اندر این باغ ندارم زچمن پیرا چشم
من که از داغ غمت لاله خونین جگرم
بوئی از مصر محبت سوی من آر بشیر
پیر کنعانم و مشتاق ببوی پسرم
منکه سایم بدر پیر مغان جبهه زعجز
کی شود خم پی تعظیم سلاطین کمرم
توئی ای دوست شمال و منم آن مشت غبار
با حضور تو مپندار که ماند اثرم
در بر تابش خورشید نماند شبنم
در بر جلوه تو نام خودی می نبرم
بطواف حرم آشفته رسیدم با سر
بشکستند گر از سنگ جفا بال و پرم
کردم از پارس سفر بر در شاهنشه طوس
وه که از بخت بلند است مبارک سفرم
مس قلبی که مرا بود باکسیر رسید
احمد لله تعالی که سراپای زرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
مانده بر دست این دل صد پاره ام
دوستان از دست رفته چاره ام
تا که دارم این دل خونین بدست
هست با من دلبر خون خواره ام
کار سازم خلق را از یمن عشق
تا نگوئی عاجز و بیکاره ام
چاره کار جهانم در دمست
گرچه خود در کار خود بیچاره ام
در بر دل دلبر و دل در طلب
من عبث در شهرها آواره ام
سنگها خوردم زدوران تاکنون
لعل میبخشد زسنگ خاره ام
عاشق و رند و نظرباز و خراب
شیخ گو زین بیش گو درباره ام
جوشن از مهر علی دارم برزم
نیست بیم از توپ و از خمپاره ام
گو بدنیا حرز ما نام علیست
کی فریبد شاهد مکاره ام
ذره ام اما زفر شاه طوس
مهر و مه آید پی نظاره ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
تا عطف عنان کرد زآفاق خیالم
شد پیر مغان خضرم و داد آب زلالم
هر در که زدم خانه خدا جز تو ندیدم
زآن از همه جا سوی تو برگشت خیالم
بارم بده ای یار که من تشنه تو آبی
و از صحبت اغیار سراپای ملالم
من رانده دیر و حرمم ور تو بخوانی
با این شرف اندیشه نباشد زوبالم
منکر نیم از پرسش گورو زنکیرین
با مهر تو آیا چه جواب و چه سؤالم
دزدیده بچشمت نگران دیده کز اطراف
ترکان نظر دوز ندادند مجالم
با داغ قبول تو بدیها همه نیکوست
ور تو نه پسندی همه نقص است کمالم
بنمای هلال خم ابرو چو مه نو
کاین حاصل عمر است مها در همه سالم
یکروز سگ خویشتنم خوان زعنایت
تا خلق بدانند که دارای جلالم
اکسیر زخاک در میخانه گرفتم
پرداخته شد کیسه اگر از زور و مالم
از سفره تو بهره برد دشمن و هم دوست
درویش توام چون ننهی خوان نوالم
وجه الهی و لم یزل و من بتو پیوند
با بود تو ای عشق محالست زوالم
در رتبه حیدر که خدایش شده وصاف
آشفته چه گویم که ثنا گستر و لالم
داماد مدیحت زسرانگشت عنایت
خوش پرده برانداخت زربات حجالم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
محراب نخواهم خم ابروی تو دارم
زنار نبندم شکن موی تو دارم
زاهد بحرم نازد و راهب بکلیسا
من فارغم از این دو سر کوی تو دارم
گر بت بپرستم من روی تو صنم بس
ور کعبه ستایم خم گیسوی تو دارم
یکهفته نپائید و بتاراج خزان رفت
میگفت گل ار رنگ تو و بوی تو دارم
حاشا که برم منتی از سد ره و طوبی
در گلشن دل تا قد دلجوی تو دارم
من تشنه و خال از لب نوشین تو سیراب
من مسلمم و رشک بهندوی تو دارم
شیر فلکت چشم سیه دید و همی گفت
من شیرم و اندیشه زآهوی تو دارم
گر خضر بظلمات پی آب بقا رفت
من آرزوی خاک سر کوی تو دارم
بدست خدا دستی و برهان زجهانم
چون روی امید از دو جهان سوی تو دارم
همچون گل آمیخته با گل بودم خاک
هر کس گذرد داند من بوی تو دارم
با پنجه پولاد بمن خصم جهانی
آشفته ام و تکیه به نیروی تو دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
تا بسرشوری از آن خسرو شیرین دارم
کی بشکر دهنان من سر تمکین دارم
دل اگر مرغ نوآموز شد و ناله غریب
عجبی نیست که دلدار نوآئین دارم
گرنه از بد عملی بود ندانم از چیست
که پری کشت مرا دیو ببالین دارم
غیر بر جاو بکلی اثر از یار نماند
باد و ناسور درون ناله چه تسکین دارم
خون من قابل سر پنجه سیمین تو نیست
لاجرم خجلت از آن دست نگارین دارم
گفتمش در خم زلفش چه کنی ایدل گفت
صعوه ام خانه بسر پنجه شاهین دارم
آهوان تو زچین خم مو نافه دهند
گر خطا گفت که من آهوی مشکین دارم
پرده نه توی افلاک بآهی بدرم
شکوه گر هست از این پرده زیرین دارم
نکشم منت ساقی نخورم باده زجام
من که در ساغر دل باده رنگین دارم
من که با کینه کس سر نکنم یکدمه عمر
لیک از مهر تو با هر دو جهان کین دارم
میبرم نام رقیبان و کنم وصف لبت
تلخ گفتارم اگر قصه شیرین دارم
گفتم ای سرو تو هم قامت یاری گفتا
من کجا گل بسرو ساق بلورین دارم
تا زدامادی عشقم چه رسد شیر بها
منکه بکر خردش بسته بکابین دارم
دین من عشق بود و عشق علی مظهر حق
کافرم گر بجهان من بجز از این دارم
سگ کوی تو شد آشفته و گوید زشعف
کز شرف فخر بسلطان سلاطین دارم