عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تیر کدامین بلاست کان به کمان تو نیست
دست کدامین دل است کان به عنان تو نیست
وجه همه نیکوان از دل ما راجع است
زانکه به خطهایشان هیچ نشان تو است
عشقم اگر می کشد تو مکش، ای پندگو
جان من است آخر این، وای که جان تو نیست
بی دلیم گفت از آن صد دلش افزون زکف
هر چه کشم سوی خویش، گوید، از آن تو نیست
نام وفا برده ای، شرم نداری ز خلق
عرض متاعی مکن کان به دکان تو نیست
غمزه زده استی چنانک می بکنم جان ز ذوق
توشه عشق است این، زخم سنان تو نیست
باز مدار، ار کنم رخنه دل پر ز خاک
دودکش این دل است، غالیه دان تو نیست
کور شد این دل، فتاد در چه تاریک غم
باد ازین کورتر، گر نگران تو نیست
تیغ زن و وارهان خسرو درمانده را
سود ویست این و زان هیچ زیان تو نیست
دست کدامین دل است کان به عنان تو نیست
وجه همه نیکوان از دل ما راجع است
زانکه به خطهایشان هیچ نشان تو است
عشقم اگر می کشد تو مکش، ای پندگو
جان من است آخر این، وای که جان تو نیست
بی دلیم گفت از آن صد دلش افزون زکف
هر چه کشم سوی خویش، گوید، از آن تو نیست
نام وفا برده ای، شرم نداری ز خلق
عرض متاعی مکن کان به دکان تو نیست
غمزه زده استی چنانک می بکنم جان ز ذوق
توشه عشق است این، زخم سنان تو نیست
باز مدار، ار کنم رخنه دل پر ز خاک
دودکش این دل است، غالیه دان تو نیست
کور شد این دل، فتاد در چه تاریک غم
باد ازین کورتر، گر نگران تو نیست
تیغ زن و وارهان خسرو درمانده را
سود ویست این و زان هیچ زیان تو نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هر سو که با هزار کرشمه خرام تست
صد دل فتاده پیش به هر نیم گام تست
وه آن تویی و یا مه گردون و یا خیال
ماهی که گاه گاه به بالای بام تست
جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت
کاین چیست موی بافته، گویی که دام تست
خود را ز تو سلام کنم زان همی زیم
میرم ازین گمان نبرم کاین سلام تست
مستی گرم تمام بسوزد عجب مدار
زینسان که دل به پختن سودای خام تست
چون می کشی مرا ز کف خویش بیش ازین
یک جرعه ای بریز که ای کشته شام تست
خونم نگین نگین که فرو می چکد ز چشم
بر هر نگین ز کلک وفا نقش نام تست
جانی که هست در کف اندیشه ها گرو
بر رخ ز خون قباله نوشتم که نام تست
خسرو که هندوانه سخن کج کج آورد
یک خنده کن وظیفه او، چون غلام تست
صد دل فتاده پیش به هر نیم گام تست
وه آن تویی و یا مه گردون و یا خیال
ماهی که گاه گاه به بالای بام تست
جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت
کاین چیست موی بافته، گویی که دام تست
خود را ز تو سلام کنم زان همی زیم
میرم ازین گمان نبرم کاین سلام تست
مستی گرم تمام بسوزد عجب مدار
زینسان که دل به پختن سودای خام تست
چون می کشی مرا ز کف خویش بیش ازین
یک جرعه ای بریز که ای کشته شام تست
خونم نگین نگین که فرو می چکد ز چشم
بر هر نگین ز کلک وفا نقش نام تست
جانی که هست در کف اندیشه ها گرو
بر رخ ز خون قباله نوشتم که نام تست
خسرو که هندوانه سخن کج کج آورد
یک خنده کن وظیفه او، چون غلام تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ماییم کافتاب غلام جمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست
عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست
عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست
آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست
خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست
پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست
عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست
عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست
آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست
خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست
پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روی نیکوی تو ز مه کم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذره ای کم نیست
بی دهانی و ملک خوبی را
چون سلیمان شدی که خاتم نیست
نسبتی هست در دهان تو، لیک
در میان تو نسبتی هم نیست
چشم من خاک جسم من تر کرد
گر چه یک قطره هم در او نم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کاین جراحت سزای مرهم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذره ای کم نیست
بی دهانی و ملک خوبی را
چون سلیمان شدی که خاتم نیست
نسبتی هست در دهان تو، لیک
در میان تو نسبتی هم نیست
چشم من خاک جسم من تر کرد
گر چه یک قطره هم در او نم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کاین جراحت سزای مرهم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
رخت کز آتش تبها به تاب در عرق است
چو نیک می نگرم آفتاب در عرق است
به خونش گر شد آن روی و در عرق افتاد
همیشه شمع منور به تاب در عرق است
به گرد عارض و روی تو خط خوی آلود
محقق است که چون مشک ناب در عرق است
چو عکس روی خوی آلوده اش به جام افتاد
قدح چو با دل پر خون شراب در عرق است
ز رشک آنکه عرق بر رخش چرا غلتید
سرشک دیده ما چون حباب در عرق است
ز غیرت این تن خسرو چو در تب و سوز است
دلش بر آتش غم چون کباب در عرق است
چو نیک می نگرم آفتاب در عرق است
به خونش گر شد آن روی و در عرق افتاد
همیشه شمع منور به تاب در عرق است
به گرد عارض و روی تو خط خوی آلود
محقق است که چون مشک ناب در عرق است
چو عکس روی خوی آلوده اش به جام افتاد
قدح چو با دل پر خون شراب در عرق است
ز رشک آنکه عرق بر رخش چرا غلتید
سرشک دیده ما چون حباب در عرق است
ز غیرت این تن خسرو چو در تب و سوز است
دلش بر آتش غم چون کباب در عرق است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
رخش بدیدم و گفتم که بوستان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است
سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست
شکر بریختن آمد که در دهان این است؟
دهان او به گمان افگند، یقین کردم
که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است
گذر ز دیده گشادم میان باریکش
به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است
کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست
به پیچ زد سخنم را که در میان این است
بگفتمش که به خورشید بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ریسمان این است
به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین
به ناز خنده به من زد که زعفران این است
خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را
به ریش خند بخندان که بوستان این است
جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید
نمود چهره که پرکاله ای ازان این است
زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان این است
روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهی بخشش روان این است
به نام نیک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نیک طلب عمر جاودان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است
سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست
شکر بریختن آمد که در دهان این است؟
دهان او به گمان افگند، یقین کردم
که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است
گذر ز دیده گشادم میان باریکش
به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است
کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست
به پیچ زد سخنم را که در میان این است
بگفتمش که به خورشید بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ریسمان این است
به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین
به ناز خنده به من زد که زعفران این است
خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را
به ریش خند بخندان که بوستان این است
جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید
نمود چهره که پرکاله ای ازان این است
زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان این است
روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهی بخشش روان این است
به نام نیک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نیک طلب عمر جاودان این است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ندانم تا چه باد است این که از گلزار می آید
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید
بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوی یار می آید
مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم
نبود امید، پیش دیده بیدار می آید
زباده خونبهای خویش می نوشم که باز از وی
مرا در سینه غمهای کهن در کار می آید
بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی ترسم
بلا این است کاو اندر دلم بسیار می آید
چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا
به جان دیگرانم زیستن دشوار می آید
به یاد پایت از مژگان همی روبد رهت خسرو
ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می آید
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید
بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوی یار می آید
مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم
نبود امید، پیش دیده بیدار می آید
زباده خونبهای خویش می نوشم که باز از وی
مرا در سینه غمهای کهن در کار می آید
بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی ترسم
بلا این است کاو اندر دلم بسیار می آید
چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا
به جان دیگرانم زیستن دشوار می آید
به یاد پایت از مژگان همی روبد رهت خسرو
ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
صبا می جنبد و آن مست ما را خواب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد
مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد
مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد
به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد
مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد
مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد
به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
چه خوش صبحی دمید امشب مرا از روی یار خود
گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع
هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود
مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من
در فردوس دیدم باز از روی نگار خود
شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم
که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود
دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران
نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود
مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش
که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود
چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری
چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش
رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود
من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه
که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود
به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود
گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع
هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود
مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من
در فردوس دیدم باز از روی نگار خود
شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم
که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود
دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران
نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود
مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش
که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود
چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری
چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش
رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود
من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه
که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود
به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
سروی چو تو در اچه و در تته نباشد
گل مثل رخ خوب تو البته نباشد
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد
این شکل و شمایل که تو کافر بچه داری
در چین و ختا و ختن و خته نباشد
بدخواه ترا در دو جهان روی سیه باد
در دیده خصم تو به جز مته نباشد
در جنت و فردوس کسی را نگذارند
تا داغ غلامی تواش پته نباشد
سلطانی مسکین نکند میل به جنت
در صحن بهشت ار طبق بته نباشد
از پشت رقیب تو کشم تسمه چندین
تا گنجفه اسب تو از پته نباشد
چون موی شد از فکر میانت تن خسرو
تا همچو رقیبت خنک و کته نباشد
گل مثل رخ خوب تو البته نباشد
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد
این شکل و شمایل که تو کافر بچه داری
در چین و ختا و ختن و خته نباشد
بدخواه ترا در دو جهان روی سیه باد
در دیده خصم تو به جز مته نباشد
در جنت و فردوس کسی را نگذارند
تا داغ غلامی تواش پته نباشد
سلطانی مسکین نکند میل به جنت
در صحن بهشت ار طبق بته نباشد
از پشت رقیب تو کشم تسمه چندین
تا گنجفه اسب تو از پته نباشد
چون موی شد از فکر میانت تن خسرو
تا همچو رقیبت خنک و کته نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
جان تشنگی از شربت عناب تو دارد
دلبستگی از سنبل پرتاب تو دارد
شبها همه بیدار بود مردم چشمم
تا چشم بر آن نرگس پر خواب تو دارد
چون دفتر گل باز کند مرغ سحر خوان
شرح شکن طره پرتاب تو دارد
مسکین چه کند بر گل صد برگ نیازی؟
گر دست دگر نی همه از ناب تو دارد
در عشق نماز آنکه درو نیست نیازی
سر بر خط ابروی چو محراب تو دارد
خورشید جهانتابی و من ذره خاکی
هر ذره سرگشته کجا تاب تو دارد؟
دلبستگی از سنبل پرتاب تو دارد
شبها همه بیدار بود مردم چشمم
تا چشم بر آن نرگس پر خواب تو دارد
چون دفتر گل باز کند مرغ سحر خوان
شرح شکن طره پرتاب تو دارد
مسکین چه کند بر گل صد برگ نیازی؟
گر دست دگر نی همه از ناب تو دارد
در عشق نماز آنکه درو نیست نیازی
سر بر خط ابروی چو محراب تو دارد
خورشید جهانتابی و من ذره خاکی
هر ذره سرگشته کجا تاب تو دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دل نیست که در وی غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
سندان بود آن دل که در او یار نگنجد
در دل چو بود عشق، نگنجد خرد و عقل
در مجلس خاص ملک اغیار نگنجد
آن را سخن عشق رسد کو به دل از دوست
صد تیر بلا گنجد و آزار نگنجد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسیار
در گنجد و صبر اندک و بسیار نگنجد
گفتی که غم دیده و دل خور، مگری زار
خویشی دل و دیده درین کار نگنجد
گر حسن فروشی به دگر جلوه برون آی
تا در همه بازار خریدار نگنجد
خواهیم که نقلی ز دهان تو بخواهیم
بیهوده چه گوییم، چو گفتار نگنجد
دیوار و درت در دل من خانه گرفتند
هر چند که در دل در و دیوار نگنجد
کوشد که رهد خسرو بیدل ز غمت، لیک
با حکم قضا حیله و هنجار نگنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
مرا با تو که شب بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
دل عاشق چرا شیدا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا به کی، ای شوخ دلبر
ترا پروای حال ما نباشد
به بستان لطافت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران؟
مگر چشمی که او بینا نباشد
نه دل باشد که غافل باشد از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی دل ز خسرو در تو بستم
که با غیر توام پروا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد
نگویی تا به کی، ای شوخ دلبر
ترا پروای حال ما نباشد
به بستان لطافت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد
کدامین دیده در وی نیست حیران؟
مگر چشمی که او بینا نباشد
نه دل باشد که غافل باشد از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد
به نوعی دل ز خسرو در تو بستم
که با غیر توام پروا نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
چمن را رنگ و بو چندین نباشد
چمن را جعد مشک آگین نباشد
لبت را جان نخواهم حاش الله
که جان هرگز چنین شیرین نباشد
به زیبایی رخت را مه نگویم
که مه را مشتری چندین نباشد
جمال خوب کی باشد پری را؟
که شب با روز هم بالین نباشد
ترا هرگز خود، ای بد عهد و بد مهر
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان من آن بت می پرستم
که در بت خانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویید در هجران، مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
چمن را جعد مشک آگین نباشد
لبت را جان نخواهم حاش الله
که جان هرگز چنین شیرین نباشد
به زیبایی رخت را مه نگویم
که مه را مشتری چندین نباشد
جمال خوب کی باشد پری را؟
که شب با روز هم بالین نباشد
ترا هرگز خود، ای بد عهد و بد مهر
غم حال من مسکین نباشد
مسلمانان من آن بت می پرستم
که در بت خانه های چین نباشد
شما دین از من بیدل مجویید
که هرگز بیدلان را دین نباشد
مرا گویید در هجران، مخور غم
کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دلی دارم که جز جانان نخواهد
همین معشوقه خواهد، جان نخواهد
گر جان خواهد از وی خوبرویی
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
مرا گویند، سامانی نداری؟
کسی از عاشقان سامان نخواهد
گذر در کوی ما آن دوزخی راست
که جا در روضه رضوان نخواهد
سر من زین پس و شمشیر خوبان
کسی تا خون من زایشان نخواهد
مفرما صبر کان را هر که دیده ست
صبوری از من حیران نخواهد
غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگی کسی مهمان نخواهد
برنجم، گر تو خسرو را نخواهی
تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد
همین معشوقه خواهد، جان نخواهد
گر جان خواهد از وی خوبرویی
روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
مرا گویند، سامانی نداری؟
کسی از عاشقان سامان نخواهد
گذر در کوی ما آن دوزخی راست
که جا در روضه رضوان نخواهد
سر من زین پس و شمشیر خوبان
کسی تا خون من زایشان نخواهد
مفرما صبر کان را هر که دیده ست
صبوری از من حیران نخواهد
غم آمد در دل تنگم، ندانست
که در تنگی کسی مهمان نخواهد
برنجم، گر تو خسرو را نخواهی
تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد