عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دور ما چه جور بشر با بشر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رندان عمل برای رضای خدا کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
غیر آن سر که سری با کف پایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل امید دعایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل امید دعایی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
حیف از این عمر که در خواب گران میگذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان میگذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان میگذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان میگذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان میگذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران میگذرد
هر نفس عمر تو بیسود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خواجه را گوی که از زیر زمین یاد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
راستی مردم از آندم که بصلب پدرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار همام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار همام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کسیکه بهر خدا ترک خودستائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینهام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
که خویش را همه وقف گره گشائی کرد
اگر نشان طلبی دوستان مخلص را
ببین که یاد تو در روز بی نوائی کرد
موافق اند بهم نوع خویش حیوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائی کرد
بس است آنهمه بیگانگی دو روزی هم
برای تجربه میباید آشنائی کرد
چو شعر را به شعیری نمی خرند صغیر
عجب که باز توانی سخن سرائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینهام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
که خویش را همه وقف گره گشائی کرد
اگر نشان طلبی دوستان مخلص را
ببین که یاد تو در روز بی نوائی کرد
موافق اند بهم نوع خویش حیوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائی کرد
بس است آنهمه بیگانگی دو روزی هم
برای تجربه میباید آشنائی کرد
چو شعر را به شعیری نمی خرند صغیر
عجب که باز توانی سخن سرائی کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یاد دو طره ات بدلم چون درون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
همره قافلهٔی روبرهی باید کرد
جای در میکده یا خانقهی باید کرد
کس بخود راه بسر منزل جانان نبرد
جان من پیروی خضر رهی باید کرد
به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند
دل خود ساکن آرامگهی باید کرد
غافل ای غافله سالار ز وامانده مباش
در پی غافله گه گه نگهی باید کرد
شکر آسودگی خاطر و سرشاری حال
پرسشی گاه ز حال تبهی باید کرد
صرف مالی که بجا نیست چراغیست بروز
روشن این شمع بشام سیهی باید کرد
خویش را مرده مپندار و پی سامان کوش
سر بتن داری و فکر کلهی باید کرد
نروند از در حق شاه و گدابی مقصود
رو بدرگاه چنین پادشهی باید کرد
حد ما نیست چو ترک گنه البته صغیر
طلب عفو پس از هر گنهی باید کرد
جای در میکده یا خانقهی باید کرد
کس بخود راه بسر منزل جانان نبرد
جان من پیروی خضر رهی باید کرد
به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند
دل خود ساکن آرامگهی باید کرد
غافل ای غافله سالار ز وامانده مباش
در پی غافله گه گه نگهی باید کرد
شکر آسودگی خاطر و سرشاری حال
پرسشی گاه ز حال تبهی باید کرد
صرف مالی که بجا نیست چراغیست بروز
روشن این شمع بشام سیهی باید کرد
خویش را مرده مپندار و پی سامان کوش
سر بتن داری و فکر کلهی باید کرد
نروند از در حق شاه و گدابی مقصود
رو بدرگاه چنین پادشهی باید کرد
حد ما نیست چو ترک گنه البته صغیر
طلب عفو پس از هر گنهی باید کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فلک خم گشت کز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ میبیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ میبیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
اگر از عشق به طور دلت اشراق آید
ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهی که برون از دل عشاق آید
ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست
کاید آن شوخ ولی از در مشتاق آید
طاق و جفتی بود ابروش که هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آید
غم یار ارچه بود زهر چو شهدش نوشم
زانکه در خاصیت این زهر چو تریاق آید
دل خود چاک کن از غم که هنرهای قلم
در حقیقت به ظهور از زدن فاق آید
تا ابد لطف ازل یار یود ورنه کسی
کی تواند بدر از عهدهٔ میثاق آید
رو باخلاق نکو کوش که کام دو جهان
حاصل از بهر تو در نیکی اخلاق آید
همه آیند به میخانه ولی ممکن نیست
شیخ نخوت منش و زاهد زراق آید
رو بزن جام کز این نکته خودآگاه شوی
در نظر شعر صغیرت اگر اغراق آید
ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهی که برون از دل عشاق آید
ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست
کاید آن شوخ ولی از در مشتاق آید
طاق و جفتی بود ابروش که هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آید
غم یار ارچه بود زهر چو شهدش نوشم
زانکه در خاصیت این زهر چو تریاق آید
دل خود چاک کن از غم که هنرهای قلم
در حقیقت به ظهور از زدن فاق آید
تا ابد لطف ازل یار یود ورنه کسی
کی تواند بدر از عهدهٔ میثاق آید
رو باخلاق نکو کوش که کام دو جهان
حاصل از بهر تو در نیکی اخلاق آید
همه آیند به میخانه ولی ممکن نیست
شیخ نخوت منش و زاهد زراق آید
رو بزن جام کز این نکته خودآگاه شوی
در نظر شعر صغیرت اگر اغراق آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دانی که دل بدلبر جانی چسان رسید
کوشید در طریق طلب تا بجان رسید
تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای
کی دست ما بدامن آندل ستان رسید
تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی
مقتول شد بزندگی جاودان رسید
آمد خیال یار ببر از شرار عشق
ای دل کباب شو که بما میهمان رسید
خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست
از غول نفس هر که بدان کاروان رسید
آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت
بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید
آورد هر که دامن پیر مغان بکف
الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید
کوشید در طریق طلب تا بجان رسید
تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای
کی دست ما بدامن آندل ستان رسید
تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی
مقتول شد بزندگی جاودان رسید
آمد خیال یار ببر از شرار عشق
ای دل کباب شو که بما میهمان رسید
خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست
از غول نفس هر که بدان کاروان رسید
آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت
بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید
آورد هر که دامن پیر مغان بکف
الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نه هر که تاخت بمیدان دلاوری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
نه هر که سوخت دلی را توانگری داند
هوای تاج کیانی ندارد اندر سر
کسی که قدر کلاه قلندری داند
نشست دیو به اورنگ جم ولی آصف
رویهٔ زحل و سیر مشتری داند
میان معجزه و سحر فرق بسیار است
نه هر مفتن و ساحر پیمبری داند
نشان راه ز دزدان ره چه میپرسی
نه هر که بر سر راه است رهبری داند
مشو غلام کسی غیر خواجه قنبر
کدام خواجه چو ا و بنده پروری داند
صغیر تا شده از جان غلام درگه او
غلامی در او به ز سروری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
نه هر که سوخت دلی را توانگری داند
هوای تاج کیانی ندارد اندر سر
کسی که قدر کلاه قلندری داند
نشست دیو به اورنگ جم ولی آصف
رویهٔ زحل و سیر مشتری داند
میان معجزه و سحر فرق بسیار است
نه هر مفتن و ساحر پیمبری داند
نشان راه ز دزدان ره چه میپرسی
نه هر که بر سر راه است رهبری داند
مشو غلام کسی غیر خواجه قنبر
کدام خواجه چو ا و بنده پروری داند
صغیر تا شده از جان غلام درگه او
غلامی در او به ز سروری داند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ترکان چشم او پی خونریزی منند
کاین گونه بر دلم ز مژه ناوک افکنند
هر کس که دید سجدهٔ ما پیش ابرویش
گفتا که این بود بت و اینان برهمنند
انداختند خوش سپر اندر در طریق عشق
آنان که روز معرکه هر یک تهمتنند
شاید اگر شوی تو هواخواه دوستان
هستند فرقهٔی که هواخواه دشمنند
آنانکه در طریق حق از پا افتاده اند
از بهر دستگیری خلقان معینند
ده تقویت به روح که سودی نمی برند
آنانکه روز و شب پی پروردن تنند
رو ز اهل دل متاب صغیرا که این گروه
دارای هر فضیلت و دانای هر فنند
کاین گونه بر دلم ز مژه ناوک افکنند
هر کس که دید سجدهٔ ما پیش ابرویش
گفتا که این بود بت و اینان برهمنند
انداختند خوش سپر اندر در طریق عشق
آنان که روز معرکه هر یک تهمتنند
شاید اگر شوی تو هواخواه دوستان
هستند فرقهٔی که هواخواه دشمنند
آنانکه در طریق حق از پا افتاده اند
از بهر دستگیری خلقان معینند
ده تقویت به روح که سودی نمی برند
آنانکه روز و شب پی پروردن تنند
رو ز اهل دل متاب صغیرا که این گروه
دارای هر فضیلت و دانای هر فنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بخدا رسد هر آن دل که پی هوا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شدهام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
که باین بلا دلی نیست که مبتلا نباشد
چو تو خیر خلق خواهی همه خیر پیشت آید
که برای نیک جز نیک دگر جزا نباشد
چو رضا نباشی از حق بدرش انابتی کن
که چو برخوری بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دو گیتی چو صغیر آنچه خواهی
ز علی طلب که مطلب جز از او روا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شدهام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
که باین بلا دلی نیست که مبتلا نباشد
چو تو خیر خلق خواهی همه خیر پیشت آید
که برای نیک جز نیک دگر جزا نباشد
چو رضا نباشی از حق بدرش انابتی کن
که چو برخوری بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دو گیتی چو صغیر آنچه خواهی
ز علی طلب که مطلب جز از او روا نباشد