عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای زال جهان تا کی جان کندن و نوازدن
وان زادهٔ‌ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دری به از در یکتای با صفای سخن
خرد نیافت بگنجینهٔ خدای سخن
سخن بهای دو عالم توان شود‌ام ا
دو کون می‌نتواند شود بهای سخن
کند ز فیض نظر خاک تیره زر آنکو
مس وجود رساند به کیمیای سخن
سخن درست بگوی و همیشه باقی باش
کی باقی است سخنگوی در بقای سخن
جهان که هست گره در گره گشایش آن
خدای داده بدست گره گشای سخن
بهشت و آن همه وصفش چو مرتعی ماند
به پیش باغ فرح بخش باصفای سخن
گهر به خاک میفکن ز بی‌خودی یعنی
سخن مگوی مگر بهر آشنای سخن
مقدم است بکون و مکان سخن که نهاد
خدا بنای دو عالم پس از بنای سخن
سخن بوصف نیاید در این مقام صغیر
ببند لب ز سخن زانکه نیست جای سخن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حدیث یار چه حاصل ز غیر بشنیدن
خوش است روی نکویش بچشم خود دیدن
بحیرتم که چه‌ام وخت اندر این عالم
هر آندلی که نیاموخت عشق ورزیدن
بکیش اهل محبت حیات جاوید است
بخون ز خنجر خونریز یار غلطیدن
توان ز جان و سرو دین و دل گذشتن لیک
نمی‌توان نظر از روی یار پوشیدن
ببند لب ز شکایت که ناپسند بود
به پیش غیر ز بیداد یار نالیدن
چو دم ز عشق زنی با جفای او خوش باش
که شرط عشق نباشد ز دوست رنجیدن
ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ریا
که ابلهی بود از غول راه پرسیدن
به باده‌نوشی از آن سرخوشم که میدارد
مرا ز زهد و ریا دور باده نوشیدن
متاب ای پسر از پند پیر رو بنگر
چه کرد با پسر نوح پند نشنیدن
به بزم چیده خود دل مبند ای خواجه
چرا که در پی هر چیدنست برچیدن
صغیر تن بقضا ده ره گریز مجوی
که دفع و رفع قضا را خطاست کوشیدن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
از غبار خودنمائیها عمل را پاک کن
دانه تا حاصل دهد پنهان بزیر خاک کن
تا جمال شاهد مقصودت آید در نظر
زنگ غفلت پاک از آئینهٔ ادراک کن
عالم اکبر توئی هم‌صحبت عالم گزین
در وجود خویش سیر انجم و افلاک کن
از سبک روحی کند شبنم سوی گردون سفر
بهر معراج حقیقت خویش را چالاک کن
ای رباخوار از خدا باکی ندارد نفس تو
دوستی را ترک با این دشمن بی‌باک کن
با خدا کن جنگ خود تعطیل در ماه صیام
لااقل یکماه در سال از ربا ‌امساک کن
خو اطرت را تا فرحناکی شود حاصل صغیر
رفع اندوه و ملال از خو اطری غمناک کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
طعنه بر ما مزن ای شیخ و به خود غره مشو
زان که معلوم شود کِشته به هنگام درو
پاک کن دل که به میخانه دوصد جامهٔ پاک
نستانند پی دادن جامی بگرو
دوش از پیر مغان خواستم اندرزی گفت
گوشی آور به کفم اده و اندرز شنو
عملی را که در آن روی و ریا هست مکن
مجلسی را که در آن صدق و صفا نیست مرو
اندر این دیر کهن از روش اهل زمین
آسمان می‌گزد انگشت همی از مه نو
در مؤثر چه کنی مغلطه با این آثار
که دلیل است به خورشید فروزان پرتو
عمل نیک و بدت ماحصل تست صغیر
حاصل خود درود هر کسی از گندم و جو
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او
آن کن که به شود ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو
گردد رها ز شصت خدا تیر آه او
بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار
بیدادکش که بود خدا دادخواه او
چه کند ظالمی بره و خود در آن فتاد
زان پیشتر که دیگری افتد بچاه او
خواهی گواه مسکنت از مفلس حزین
رخسار زرد و دیدهٔ پرخون گواه او
تنها زبان وسیله برای سئوال نیست
بس کن که صد سئوال بود در نگاه او
بس بینوا صغیر که شد چشم او سپید
فکری کسی نکرد بروز سیاه او
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
زان سفله وجودی که شریر است عدم به
دستی که به آزار علم گشت قلم به
آندل که باندوه کسان خرم و شاد است
پیوسته گرفتار به اندوه و علم به
آنکو قلمش گرم سیه کاری و فتنه است
با تیغ جدا بند ز بندش چو قلم به
ایثار مکن در حق نااهل که صد ره
امساک در این باب ز ایثار و کرم به
قول بشر و فعل بشر راست به آری
آن ابروی جانانه و تیغ است که خم به
لامذهبی اسباب خرابی جهانست
با ترک صمد باز پرستش ز صنم به
از دیر و حرم روی بدل کن که بتحقیق
این خانه یار است و ز دیر و حرم به
گم گوی صغیر و مفزا رنج و ملالت
صحبت بد و نیک آنچه گه باشد همه گم به
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
دی گفت زاهد از دو جهان چون گذشته‌ای
گفتم خموش باش تو عاشق نگشته‌ای
تو پای بند آنچه من از وی گذشته‌ام
من در کمند آنکه تو از وی گذشته‌ای
داند یکی سعیدم و خواند یکی شقی
ای کلک صنع تا چه به نامم نوشته‌ای
هل خرقه چاک ماند و سوزن مجو که چون
سوزن رسد هر آینه محتاج رشته‌ای
ای خاک پای پیر خرابات نازمت
خاکی و لیک سرمهٔ چشم فرشته‌ای
هرکس که پا نهد به تو سرخوش برون شود
ای خاک میکده به چه آیی سرشته‌ای
کشت آنگه نفس خود کند احیای عالمی
عیسی وقتی ای که ز خود نفس کشته‌ای
گاه درو رسید و تو در خوابی ای صغیر
پشتت چو داس گشته و تخمی نکشته‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چیست دنیا در ره سیل فنا ویرانه‌ای
دل نبندد بر چنین ویرانه جز دیوانه‌ای
ساده شو تا نقش حکمت درپذیری زان که طفل
درپذیرد چون که مادر خواندش افسانه‌ای
آب و خاک و سعی دهقان محض روپوش است و بس
قدرت حق است کارد دانه‌ها از دانه‌ای
جمع کن افراد را با خود پی انجام کار
اره با دندانه‌ها برد نه با دندانه‌ای
گو ملاف از آشنایی‌ای که با ما می‌کنی
آنچه کمتر می‌کند بیگانه با بیگانه‌ای
جان ز زهد خشک و آه بی‌اثر‌ام د ملول
ای خوشا جام شراب و نالهٔ مستانه‌ای
طایر قدسم ز ترکیب مربع یافتم
همچو زنبوران مقام اندر مسدس لانه‌ای
گر خدا می‌جویی از دل جو صغیر از آنکه نیست
در زمین و آسمان جز دل خدا را خانه‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ستم ار بناتوانان ز ستمگری رسانی
بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشانی
عجب است اگر نخیزند بکینت اهل عالم
که تو شادمان نشینی دگری بغم نشانی
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پیچد
اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی
بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق
نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی
بدلی که از تو لرزد بخدا که می‌نیرزد
همه عمر اگر نشینی بسریر کامرانی
ز چه غره ای ببازو که ز صاحبان نیرو
بشکست پنجه‌ام د چوقضای آسمانی
تو پلنگ خو چه لافی ز مقام آدمیت
که بجز ز نقش و ترکیب بآدمی نمانی
ز معاد برحذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزونی تو بصورت همانی
ز جهان صغیر بگذر غم عاقبت همی خور
که بهر طریق باشد گذرد جهان فانی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
صاحب علم و عمل را رتبهٔ والاستی
قامت او در خور تشریف کرمناستی
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معنی بل هم اضل در حق او برجاستی
فخر در علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وین سخن قولولی خالق یکتاستی
علم باشد نور و تابد هر که را از حق بدل
دیده‌اش در این جهان و آن جهانی بیناستی
هر چه جز علم است‌ام روزت بکار آید ولی
علم همراه تو هم‌ امروز و هم فرداستی
علم را توصیف این بس کز برای بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستی
بهر تعلیم و تعلم هر کجا بنیاد شد
بهترین منزلگه و نیکوترین مأواستی
حل شود از علم هر جا مشکلی باشد صغیر
علم آری در جهان حلال مشکلهاستی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
زالعلم حجاب الاکبر‌ام د عقل سودائی
که دانائیست نادانی و نادانیست دانائی
بلی علمیکه بر جهلت بیفزاید از آن باید
کنی پرهیز ورنه میکشد کارت برسوائی
بتحقیق اطلبواالعلم ولو باالصین که گفت احمد
نبودش مقصد از آن علم جز علم شناسائی
بحکم ان بعض الظن اثم ای عالم خودبین
همان بهتر برندان دیدهٔ تحقیر نگشائی
از آن علمی که باد نخوت آرد باده خوردن به
تو و آن باد پیمائی من و این باده پیمائی
بعلم و عقل هرگز درنیایی ذوق عرفانرا
مگر عاشق شوی روزی وزین خوان لقمه بربائی
برو حالی بدست آور که عمری کرده‌ای ضایع
اگر از رنج عقل و قال بیحاصل نیاسائی
توان دیدن صغیر از دل جمال شاهد یکتا
ولی هرگاه زین آئینه زنگ شرک بزدائی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
غیر خونابه چه خوردی ز می انگوری
راحت روح طلب کن ز می‌منصوری
بخور آن می‌که کند تقویت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوری
جز که از عقل نگردی بسعادت نزدیک
زانچه دورت کند از عقل از آن کن دوری
ترسمت مست برآیی ز لحد روز جزا
که شب و روز رود عمر تو در مخموری
پیش حق عذر جنایات مدان مستی را
نیست مسموع در آن محکمه این معذوری
بنگر حاصل مغروری مغروران را
بس کن این مستی و اینخودسری و مغروری
عالمی سوخته از آتش این آب صغیر
خود که داده است بدین مایه شر دستوری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
تا کی ز حرص سیم مس رخ طلا کنی
رو کوش در عمل که نظر کیمیا کنی
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
لیک آنزمان که خویش تو آن خدا کنی
بالله تو را بقای ابد دست می‌دهد
در راه حق چو هستی خود را فدا کنی
گفتند مار نفس بکش ای عجب که تو
این مار را بپروری و اژدها کنی
خشت است بالش آخر و خاکست بسترت
حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی
آخر برهگذر فتدت سیم استخوان
گر صد هزار خانهٔ زرین بنا کنی
زان پیشتر که از تو علایق جدا شود
آن به که خویش دل ز علایق جدا کنی
حق مهربان تر از تو بود بر تو حیف نیست
بیگانه خویش را ز چنین آشنا کنی
او خواندت بخود تو گریزی بسوی دیو
ابلیس را بگیری و حق را رها کنی
با حق تو عهد بستهٔی اندر ازل صغیر
توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
الا که از می‌نخوت مدام بیخود و مستی
بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی
گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع
اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی
چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم
خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی
بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری
رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی
دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی
ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی
بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی
بیخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی
غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا
که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا کی دلا خموشی یکدم برآر زاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچاره‌اند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا نگردی با خلایق یار بی عز و وقاری
چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری
همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا
گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری
کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی
گرگدای ژنده پوشی ور‌ امیر تاجداری
دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان
تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری
هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد
ای که بهر‌ام تحان یکچند صاحب اقتداری
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید
گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن
ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری
عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل
ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری
ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری
ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن
صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
ایکه نام آن صنم را در بر من میبری
باخبر شو نام بت پیش برهمن میبری
ایدل افتادی چو در دنبال آن سیمین ذقن
خویش دانستم سوی چاهم چو بیژن میبری
در حقیقت پهلوان عشقست ای دستان سرای
چندنام از گیو و گودرز وتهمتن میبری
غنچهٔی شکرانهٔ دولت بما اکرام کن
ایکه از باغ وصالش گل بدامن میبری
آخر ای بیگانه‌پرور آشنا این شیوه چیست
میدهی کام رقیبان و دل از من میبری
غمزهٔ چشمان کنی با عشوهٔ ابرو قرین
هر کجا باشد دلی آنرا باین فن میبری
گر بری از دوستانت دین و دل نبود عجب
کز لطافت ای پرویش دل ز دشمن میبری
ایکه ما دردی کشانرا دانی از اهل خطا
بی سبب نیست از سوء خود در حق ما ظن میبری
شعر خود بر وزن شعر شیخ میگوئی صغیر
شرم بادت خوشه ئی را پیش خرمن میبری