عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
تو این نمک که بلعل شکرفشان داری
بخنده چاشنی خوان یکجهان داری
ززهر خورده هجران مکن علاج دریغ
چرا که تو لبن و شهد در میان داری
تو را که سخت تر از سنگ خاره باشد دل
چه فایده که تنی رشک پرنیان داری
سزد که اهل حقیقت بدیع خوانندت
از این معانی رنگین که در بیان داری
تو را زسرو بود امتیاز در رفتار
بماه فرق زمین تا بآسمان داری
لب تو نقطه موهوم یک از سخنی
هنوز اهل یقین را تو در گمان داری
نمانده مرغ دلی تا شکار غمزه کنی
برای که بکمان تیر امتحان داری
زچین زلف برخ تا فکنده ای پرده
زمشک تازه بخورشید سایبان داری
تو فتنه ای و به تو فتنه زمان مفتون
از آن تو جلوه ای در آخرالزمان داری
رهت بمحمل لیلی چو نیست ای مجنون
همین بس است که راهی بساربان داری
بسرو ناز چمان شایدت اگر بالی
چمیدنی که تو ای شاخ ارغوان داری
چه غم زفتنه آخر زمانت آشفته
که تو پناه بخاک در مغان داری
ستوده درگه شاه نجف ولی ازل
کز آن مکان شرف ایدل بلا مکان داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
آن دل که در او باشد از عشق تو آزاری
حاشا که کشد آزار هرگز زدل آزاری
تا هست وفا کارت دلبر کند آزادت
تا از تو کشم آزار جز این نکنم کاری
گر جمله جهان یارند در چشم من اغیارند
یاران دیگر مارند جز تو نبود باری
از ساحت گلزارت چون دورم مهجورم
در پای دلم ایکاش زآن باغ خلد خاری
رستم زبت زنار تسبیح زکف دادم
بر گردن جان بستم از زلف تو زناری
در هر جسدی جانی پیدائی و پنهانی
امکان همه خارستان در خار تو گلزاری
گر گرد جهان گردند چون چرخ کجا جویند
یک دلشده ی چون من یک همچو تو دلداری
گلچین بهوای گلاز خار نپرهیزد
با یاد تو چون یاری سازم بهر اغیاری
از پرده دری عشق شد سر حقیقت فاش
عشاق باین پاداش هر یک بسر داری
کی همچو سمندر کس بر آتش تو بنشست
هر چند در این دعوی برخاسته بسیاری
آشفته زاسرارت آگاه نخواهد شد
در پرده سر حق چون محرم اسراری
تو جان عزیزستی بیمانه من مسکین
در مصر درون ما تو یوسف بازاری
در خیل سگان تو ای شیر حق افتادم
شاید زکرم ما را زین سلسله بشماری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
کیست که آرد گهی باز زماه خرگهی
تا که مشام جان به تو تازه کنیم گه گهی
صبح بود بعاشقان گر چه نتابد آفتاب
پرده اگر فروهلد در شب ماه خرگهی
صبر زعاشقان مجو ایکه بعقل غره ای
منع دل از چه میکنی ایکه نداری آگهی
ایکه بنعمت اندری تن زچه پروری ببین
اسب رود به لاغری گاو بماند زفربهی
ای خم طره تو چین آن سر زلف را مچین
حیف بود که عمر ما روی نهد بکوتهی
گوی بخورد صولجان هیچ نکرد از او فغان
چند خروش میکنی ای دهل میان تهی
همچو رخت در آسمان ماه کجا تمام هست
با چو قدت ببوستان سرو کجا بود سهی
نافه گشاست زلف او آشفته نفخه ای بجو
خیز که داغ اندرون روی نهاده بربهی
گمشده طریقتم رانده از شریعتم
ای شه رهنما علی رحم کنی تو بر رهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
برق سانم زدیده میگذری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
شب وصل است ای عاشق بپای دوست کن جانی
بروز عید اندر کیش ما رسم است قربانی
خضر را گو مناز از آب حیوانت تو چندانی
که ابر از بحر میخانه بمستان داد بارانی
میان لیلی و مجنون مگو باشد بیابانی
که حاجی را براه کعبه گل شد هر مغیلانی
زلیخا خود بزندان فراقش گر گرفتاری
پسندیدی چرا بر یوسف کنعان تو زندانی
اگر مرده کنی زنده مکن دعوی حذاقت را
طبیبا گر فلاطونی بدرد عشق درمانی
نه از زلف پریشانش من آشفته پریشانم
که در هر حلقه ای از ذکر او بینی پریشانی
بجز زلف و قد فتان و چشم فتنه انگیزت
زبیم تیغ شه در پارس باقی نیست فتانی
درآ ای صفت شکن اندر صفت میدان نیکویان
بزن هر جا سری بینی چو گو یکدم بچوگانی
گنه ای کاتب اعمال چندان ثبت کن از ما
بمهر مهر حیدر ما بکف داریم فرمانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
شبی بخواب بدیدم که رو بمن داری
چه خوش بود که مجسم شود به بیداری
وصف آن لب شیرین شکر ببار آورد
و گرنه کی نی خامه کند شکرباری
خراب کرد بیک غمزه ملک دل چشمت
کشید زلف تو پرچم برای دلداری
زیاد خویش مبر هستیم تو ای ساقی
دمی مباد که ما را بخود تو بگذاری
مرا بیاد تو عمر عزیز میگذر
تو ای عزیز زیعقوب کی بیاد آری
بپای دل بگشایم گره تو ای خم زلف
که به بود زرهائی چنین گرفتاری
بود بدفع هوس پیشه گان حلوا خور
شکر لبی که کند پیشه تلخ گفتاری
چو خانگی بودم یوسفی بمصر درون
چرا روم زپی یوسفان بازاری
بغیر گوهر مدح علی بمخزن نیست
ولی کساد متاعی زبی خریداری
جواب مهر بتان چیستت بعرصه حشر
مگر ولای علی آیدت پی یاری
شها توئی که بدشمن کنی سخاو و کرم
چه میشود که دل دوستان بدست آری
ببوی زلف تو دل دارم را بود طالب
زشوق چشم تو من شایقم به بیماری
بکفر واعظ شهرت ستود آشفته
نه ناسزاست که این جمله را سزاواری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
بجلوه های نهان شاهدان روحانی
کجا نهند بجا چار طبع انسانی
اگر که حور زجنت تو خود بهشتستی
حیات خضر زحیوان تو آب حیوانی
جهان و هر چه در او هست مختصر از تست
کجاست آنکه بگویم تو ای صنم زآنی
اگر که روح دمد دم تو مایه روحی
بقای جسم زجان و تو حاصل جانی
بدرد عشق مریضی اگر فلاطونی
اگر مسیح زمانی بدرد درمانی
بجز زتیغ جدائی گرم زنی صد تیغ
گمان مدار که ما را زخود برنجانی
بغیر شکر نیاید زعاشق صادق
بکن جفا و اذیت هر آنچه بتوانی
منم مگس تو شکر کی زکوی تو بروم
گر از غرور بمن دامنی برافشانی
اگر ذبیح فدائی گرفت در کعبه
بکعبه در تو شد خلیل قربانی
از آن زمان که سر زلف تو پریشانست
عیان زگفته آشفته شد پریشانی
بیا بسوز روان مرا که بس خوشبوست
که بود زعود نیاید گرش نسوزانی
از این عمل که مرا هست جز ندامت نیست
مگر که دست بگیرد علی عمرانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
دوست میدارم که گیرم دلبری
پاکدامن شاهدی جنگ آوری
دادخواهان روز حشر از دست تو
داوری دارند و تو خود داوری
ملک دل چشمت گرفت از غمزه ای
کعبه را تسخیر کرده کافری
یوسفت چون بنده شد غلمان غلام
کی به ببینی سوی چون ما چاکری
ایکه چون منصور گفتی حرف حق
داربر پاشد اگر داری سری
کس ندیده غیر از آن زلف سیاه
هندوئی کز ماه سازد بستری
مدح حیدر عادت است آشفته را
ظلم باشد گوید ار از دیگری
از دل عشاق خیزد مهر دوست
نیست در هر بحر زینسان جوهری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
سودای تو هر شب کشدم بر سر کوئی
چون آینه هر لحظه کنم روی بروئی
کی یکسر مو جان زفسون تو برد دل
کامیخته سحر تو بر هر سر و موئی
امشب بکجا میروی ای سرو خرامان
کاز هر بن مژگان رود از یاد تو جوئی
جز کنج در میکده ما را نبود کنج
من غیر تو هرگز نکنم روی بسوئی
من خوی نگردانم و روی از تو نپیچم
ترکانه تو هر لحظه برائی و بخوئی
چون عود اگر سوخته ام بوی خوشم نیست
در آه من از زلف تو آمیخته بوئی
ای سینه سیمین تو مگر نقره خامی
ای دل تو در آن سینه مگر آهن و روئی
ای محتسب از عاقبت خویش بیندیش
روزی که زنی سنگ تغافل بسبوئی
از هو بجز از نام علی هیچ مجوئید
صوفی بعبث چند زنی هائی و هوئی
افکنده سر آشفته بمیدان ارادت
شاید که شمارند زچوگان تو گوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
شبی چه شب بصفا بامداد نوروزی
درآمد از درم آنه بفر و فیروزی
سلام کرد و جوابش بگفتم و بنشست
بگفت شکر کن اینک که وصل شد روزی
بشرط آنکه ببندی در سرا برغیر
بشرط آنکه دگر شمع بر نیفروزی
بشرط آنکه زهر نغمه گوش بربندی
بشرط آنکه زهر روی دیده بردوزی
بشرط آنکه ننوشی شراب جز زلبم
بشرط آنکه بجز من ادب نیاموزی
بشرط آنکه نگوئی حدیث غیر از عشق
بشرط آنکه زمی خرمن ریا سوزی
بشرط آنکه نخوانی بجز مدیح علی
بشرط آنکه بجز حب حق نیندوزی
شنیدم و بنهادم بحکم رایش سر
همانکه خواست دل آشفته شد مرا روزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
از غمره تو ترک کند کسب رهزنی
زلفت به بت فکنده لباس برهمنی
زلفت به پیش خط تو خم گشته آنچنانک
خیره بتو جوان نگرد پیر منحنی
کبر و منی زسر بهل از خود سبک برآی
کازما و و من برون کندت رطل یکمنی
ابرو کمان و زلف کمند و مژه چو تیر
اسباب تست جمع پی صید افکنی ‏
از بیم تیر غمزه جوشن شکاف تو
داود وار خط برخت کرده جوشنی
سنگین دلان زتیر نگاهت به بیم از آن
در سنگ خاره کند تیر آهنی
ای عشق ریشه کن چه سپر پیشت آورم
صبر ار بود چو کوه زجایش تو بر کنی
جامی بده زمیکده حب مرتضی
کاشفته را رها کند از دنیی دنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
هله ساقیا بیارید شراب ارغوانی
که زتوبه توبه کردیم بعهد جاودانی
تو و زهد جانگزائی من و باده سبکروح
تو سبک بیار ساقی که بری زسر گرانی
زتجلیت ملک مات و زجلوه آدمی مست
زپری ربوده ای هوش بعشوه نهانی
بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب
بنواز پرده عشق و بیار امتحانی
نکشد تا که دستان زحدیث گل هزاران
زحدیث تو ببستان ببریم داستانی
بخدنگ نیزه و تیغ نمیروم زکویت
همه عمر ما برآنیم تو خود اگر برانی
نه چو سایه من دوانم بقفای سرو قدت
تو کشان کشان بخاکم زچه روهمی کشانی
بنگاه اولینم تو بریز خون و مگذار
که برم دوباره منت بخدنگ غمزه بانی
خم طره پریشان تو بحلق او درافکن
که زقید عقل آشفته بیک کشش رهانی
دل عاشقان مرنجان که کبوتر حریمند
که بجز بطوف کویت نکنند پرفشانی
بمکان چه جوئی ایدل تو فروغ روی حیدر
که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقی بده شراب که دارم بشارتی
زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی
چشمان تو مدام بیغمای دین و دل
ترکان اگر زدند بسالی بغارتی
تلخی صبر بر که خوری شربت وصال
حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی
دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست
ما را در این معامله نبود خسارتی
کالای حب حیدر و آلش بجان بخر
در این سفر جز این نکنی هان تجارتی
سر را بآستان در میکده بنه
آشفته درجهان طلبی گر صدارتی
گو بنگرد بصفه مستان مصدرم
زاهد گرم بدید بچشم حقارتی
دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد
بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی
قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود
آنرا کز آب باده نباشد طهارتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
ای سرو نورسیده زگلزار کیستی
دل میبری زخلق و دل آزار کیستی
ای زلف سرنگون شده ی همچو بخت من
ای پرچم بلند نگونسار کیستی
ای باغ ارغوان و سمن جلوه ی زناز
پرده بهل بگو که سمن زار کیستی
ای عندلیب باغ گلت میکند سفر
در این چمن بگو که گرفتار کیستی
دم میزند زیاری تو هر که را دلیست
در این میانه راست بگو یار کیستی
هر جا دلیست بسمل تیر نگاه تست
ای ترک جان شکار تو خونخوار کیستی
بر هر پرتو نامه خونین عاشقیست
ای نامه بر کبوتر طیار کیستی
یوسف وشان شهر ببازار جلوه گر
بی سیم و زر دلا تو خریدار کیستی
سرو من و تو هر دو بگلزار می چمند
زین دو تذرو بنده رفتار کیستی
همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو یار
در شهر گو دلا تو طلبکار کیستی
آشفته وار جمله جهانت بجان غلام
از این همه غلام نگهدار کیستی
ای مسند خلافت ای عرش معنوی
غیر از علی بگو تو سزاوار کیستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
دام براه مینهی طره کمند میکنی
صید بود چو خانگی از چه ببند میکنی
تا که نهی در آتشم تا که کنی مشوشم
خال نهی بعارض و زلف نژند میکنی
زآن خط و لعل دلنشین کرد شکر نبات بین
چند نبات جوئی و پرسش قند میکنی
من زسواد مردمک زود سپندت آورم
تا تو برفع چشم بد فکر سپند میکنی
چشم گشای باغبان و آن قد معتدل ببین
سرو بگو که شرم کن سر چه بلند میکنی
فکر خطا حدیث گل پیش جمال گلبدن
قصه زمشک یا خطش سهو تو چند میکنی
طایف کعبه رضا آشفته گو بسر رود
چند بخانه خفته و فکر سمند میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
ایکه از وهم مبرائی و بیرون زصفائی
همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی
همه را رنگ و نشان است و تو بی رنگ و نشانی
هر چه دارد جهتی لیک تو بیرون زجهاتی
رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهانی
تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی
قدسیان را بشب و روز بود ذکری و وردی
من به وصف رخ و زلفت بعشی و وغدائی
بشب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران
بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی
در شب هجر ببالین من ای مرگ چه آئی
در گذر ای ملک الموت فهذا سکراتی
هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق
من باین معتقدم ذلک محیا و مماتی
همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه
کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی
در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان
جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی
گنه هر دو جهان کرده ام و روی سیاهم
بجز از حب علی نیست بدفتر حسناتی
حازن گنج حقیقت توئی و مخزن حکمت
بده ای شاه نجف بر من بیمایه براتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
نمیگویم گلی کز لطف عارض گلستانستی
زمین را اخترستی آفتاب آسمانستی
اگر ماهی چرا ننشستی و از لب سخن گفتی
و گر سروی چرا با ساق سیمینت روانستی
من اندر جلوه ات غرقم که بشناسم تو را از خود
بنه شمشیر بر فرقم اگر باری توانستی
اگر عمرم ضمان باشد که وصلش یک زمان باشد
همانا حاصل عمرم بدوران ابر بایستی
بیا عیبت نمیگویم اگر بدعهد و بیمهری
اگر بشکست عهد من بغیری مهربانستی
چه غم پروانه گر سوزی که شمعت نیست در محفل
چه باک ارجان رود از کف که جانان در میانستی
تو آن خط خضری و آن زلف تو ظلمات خم در خم
همانا ای لب نوشین حیات جاودانستی
شدم چون استخوان خود را بکوی دوست افکندم
سگ او را مگر دیدم که میل استخوانستی
برآرد شمع وش آتش سر از چاک گریبانش
بجان آشفته را کاین آتش سودا نهانستی
بهر جا گلشنی بینم توانم جست بستانش
علی آن گل که نتوان گفتنش کز گلستانستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
از چه ای عشق تو در سینه ما جا کردی
دل تاریک مرا سینه سینا کردی
گر سر قتل نداری تو زابرو و مژه
خنجر و تیر و سنان از چه مهیا کردی
خواهی ار کس نشناسد که تو خونخوار منی
ناخن از خون دلم از چه محنا کردی
با خیال لب ساقی چه غم از رنج خمار
نقل و می داشتی و عیش مهیا کردی
لب نهادی بلب ساغر زین رشک ببزم
لاجرم خون جگر در دل مینا کردی
شعله طور بود دلبر تو خود چو خسی
وصل او را زچه آشفته تمنا کردی
سرمه از خاک در میکده کردی زاهد
کور بودی زکجا دیده بینا کردی
خوردی از دست علی باده ی تو چند مگر
اهل صورت بدی و رخنه بمعنا کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
ای ترک ندانم زچه خیل و چه سپاهی
دانم که تو بر خیل نکویان همه شاهی
ترکان جهان لشکر و بر جمله امیری
خوبان همه سیاره تو بی پرده چو ماهی
تو یوسفی و چاه نهفتی بزنخدان
یوسف بره مصر گر افتاده بچاهی
ای قبه خرگاه تو برتر زمه و مهر
هندوی فلک کیست بخیل تو سیاهی
این خاک غم انگیز بود تربت عشاق
کش نیست بجز لاله در این دشت گیاهی
شاید که براهی گذری ای بت طناز
هر روزه نشینم بامید تو براهی
پاداش وفا خون من خسته خورد دوست
عشاق جز این جرم ندارند گناهی
در هجر ووصال تو تن از ضعف و زقوت
گاهی بودم کوه و شود کوه چو کاهی
از لطمه هجر تو بچشم من و جسمم
نه مانده نم اشکی و نه قوت آهی
آشفته بلا میرم و این شهر خرابست
جز کوی خرابات نداریم پناهی
ای سرور آفاق علی میر ولایت
کاسلام مرا حب تو بوده است گواهی