عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سلطانم ار بسازم زآن خاک در کلاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
این چه رویست که تو ای بت ترسا داری
بت و آتشکده مهراب وکلیسا داری
گر بهشتی زچه هند و بچه داری بکنار
ور کنشتی زچه محراب و مصلی داری
تو اگر کعبه ی ایزلف به بت سجده مکن
ور بتی ای رخ در کعبه چه مأوا داری
میکشی از خط مشکین رقمی بر گل تر
تا که بر خون که از غالیه طغرا داری
من گرفتم که بسوزی تو بیک جلوه زدوست
تو که پروانه ی از شمع چه پروا داری
گر بود عشق چه فرقت زبهار و زخزان
بلبل از رفتن گل بهر چه غوغا داری
نظمت آشفته پریشان بود و شور انگیز
سر سودای که برگو بسویدا داری
غم بی سیم و زری از چه خوری ای درویش
تو که در هر دو جهان تکیه به مولا داری
از گناه دو جهانت چه غم و بی عملی
تو که بر حیدر و اولاد تولا داری
بت و آتشکده مهراب وکلیسا داری
گر بهشتی زچه هند و بچه داری بکنار
ور کنشتی زچه محراب و مصلی داری
تو اگر کعبه ی ایزلف به بت سجده مکن
ور بتی ای رخ در کعبه چه مأوا داری
میکشی از خط مشکین رقمی بر گل تر
تا که بر خون که از غالیه طغرا داری
من گرفتم که بسوزی تو بیک جلوه زدوست
تو که پروانه ی از شمع چه پروا داری
گر بود عشق چه فرقت زبهار و زخزان
بلبل از رفتن گل بهر چه غوغا داری
نظمت آشفته پریشان بود و شور انگیز
سر سودای که برگو بسویدا داری
غم بی سیم و زری از چه خوری ای درویش
تو که در هر دو جهان تکیه به مولا داری
از گناه دو جهانت چه غم و بی عملی
تو که بر حیدر و اولاد تولا داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ببینمت که در پی آزردن منی
تیغت بدست و بر سر عاشق نمیزنی
مستغنی است حسن تو از وصف این و آن
خورشید خود دلیل خود آمد بروشنی
در راه باد زلف پریشان چه میکنی
دلهای خستگان زچه هر سو پراکنی
روزی گذر بکشته بیحاصلان بکن
کاندوختیم بشوق تو ای برق خرمنی
من برکنم دل از رطب وصل تو مگر
کز باغ دهر نخل وجودم تو برکنی
لبریز شیشه ایست دل از مهر تو ولی
اصرار میکنی تو که این شیشه بشکنی
خرقه بمی بشستم و رفتم بخانقاه
شیخم زدر براند که آلوده دامنی
آلوده ای تو دست نگارین بخون غیر
با دوستان مشفق داری چه دشمنی
روئین تنت به تیر نظر پایدار نیست
دیبا چگونه تابد با تیره آهنی
چون گوی میرود سرما از قفای تو
شاید گرش بحلقه چوگان در افکنی
آشفته سر بکوی مغان نه که میکند
عرش برین بخاک در او فروتنی
خاک نجف سرای علی عرش معنوی
کاندر هوای او نسزد مائی و منی
دیر مغان اهل حقیقت که اندر او
پیغمبران گرفته مکان بهر ایمنی
تیغت بدست و بر سر عاشق نمیزنی
مستغنی است حسن تو از وصف این و آن
خورشید خود دلیل خود آمد بروشنی
در راه باد زلف پریشان چه میکنی
دلهای خستگان زچه هر سو پراکنی
روزی گذر بکشته بیحاصلان بکن
کاندوختیم بشوق تو ای برق خرمنی
من برکنم دل از رطب وصل تو مگر
کز باغ دهر نخل وجودم تو برکنی
لبریز شیشه ایست دل از مهر تو ولی
اصرار میکنی تو که این شیشه بشکنی
خرقه بمی بشستم و رفتم بخانقاه
شیخم زدر براند که آلوده دامنی
آلوده ای تو دست نگارین بخون غیر
با دوستان مشفق داری چه دشمنی
روئین تنت به تیر نظر پایدار نیست
دیبا چگونه تابد با تیره آهنی
چون گوی میرود سرما از قفای تو
شاید گرش بحلقه چوگان در افکنی
آشفته سر بکوی مغان نه که میکند
عرش برین بخاک در او فروتنی
خاک نجف سرای علی عرش معنوی
کاندر هوای او نسزد مائی و منی
دیر مغان اهل حقیقت که اندر او
پیغمبران گرفته مکان بهر ایمنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۴
صبح عید است شبی کز در من بازآئی
زآنکه شب را نبود صبح باین زیبائی
نبود حاجت صبحم بشبان یلدا
گر بناگوش بزیر خم مو بنمائی
اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا
میزند با قد تو لاف زهم بالائی
خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ
تا بکی پنجه بخون دگران آلائی
پیکر تست نه مردم که بچشمان بیند
میدهد عکس تو در دیده من بینائی
امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم
تابکی از نظرم میروی و میآئی
بعد از این در برخ مدعیان باید بست
شایدت سیر توان دید در آن تنهائی
آسمان بسته برویم در رحمت امشب
وقت آن شد که در میکده را بگشائی
گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم
ما ستاده بغرامت تو چه میفرمائی
حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است
از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی
گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را
بهل آشفته عبث باد چه میپیمائی
در جهان کس نشنیدم که بود همتایش
کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی
زآنکه شب را نبود صبح باین زیبائی
نبود حاجت صبحم بشبان یلدا
گر بناگوش بزیر خم مو بنمائی
اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا
میزند با قد تو لاف زهم بالائی
خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ
تا بکی پنجه بخون دگران آلائی
پیکر تست نه مردم که بچشمان بیند
میدهد عکس تو در دیده من بینائی
امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم
تابکی از نظرم میروی و میآئی
بعد از این در برخ مدعیان باید بست
شایدت سیر توان دید در آن تنهائی
آسمان بسته برویم در رحمت امشب
وقت آن شد که در میکده را بگشائی
گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم
ما ستاده بغرامت تو چه میفرمائی
حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است
از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی
گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را
بهل آشفته عبث باد چه میپیمائی
در جهان کس نشنیدم که بود همتایش
کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
حاجتی هست مرا با تو اگر عذر نیاری
ای صبا خاک در یار بیاری تو زیاری
تا کی آن لعل شکربار بکام دل اغیار
نمکم چند بداغ دل خسته بگذاری
تشنه بادیه را حالت سیرآب چه داند
رحم افتاده بفتراک کن ای آنکه سواری
نافه ات چیست گر ای چهره تو خود ماه منیری
جا بماهت زچه ای زلف اگر مشک تتاری
دوری از چشم تر من چه کنی ای گل باغم
تو گلی عار مکن رشحه باران بهاری
رحم بر حالت بیمار دلان ای لب نوشین
چون زعناب علاج دل سودا زده داری
وه که در حلقه چوگان بتان راه نیابی
تا که چون گوی سری را بارادت نسپاری
نبود جز بدر دیر مغان راه بجائی
شاید ار دامن مقصود در این ره بکف آری
دوزخم بی تو بهشت است و گلم بی تو بود خار
نیست چون روز فراقم بدوران شب تاری
طعمه طوطی مدح علی آن مظهر حق است
ازنی کلک تو آشفته شکر هر چه بباری
ای صبا خاک در یار بیاری تو زیاری
تا کی آن لعل شکربار بکام دل اغیار
نمکم چند بداغ دل خسته بگذاری
تشنه بادیه را حالت سیرآب چه داند
رحم افتاده بفتراک کن ای آنکه سواری
نافه ات چیست گر ای چهره تو خود ماه منیری
جا بماهت زچه ای زلف اگر مشک تتاری
دوری از چشم تر من چه کنی ای گل باغم
تو گلی عار مکن رشحه باران بهاری
رحم بر حالت بیمار دلان ای لب نوشین
چون زعناب علاج دل سودا زده داری
وه که در حلقه چوگان بتان راه نیابی
تا که چون گوی سری را بارادت نسپاری
نبود جز بدر دیر مغان راه بجائی
شاید ار دامن مقصود در این ره بکف آری
دوزخم بی تو بهشت است و گلم بی تو بود خار
نیست چون روز فراقم بدوران شب تاری
طعمه طوطی مدح علی آن مظهر حق است
ازنی کلک تو آشفته شکر هر چه بباری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
ای دفتر نکوئی تو نقش دلپذیری
به باشد از امیری در خیل تو اسیری
ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار
ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری
ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا
از تو صواب نبود کز ما خطا نگیری
چندانکه بود منظور در شهر حسن مشهور
صرف نظر نشاید از تو که بی نظیری
در کشت و باغ و بستان تا آمدی خرامان
در چهره تو خیره ماند ارغوان و خیری
ای سنبل دو گیسو از یادکی روی تو
روئیده ضمیران وار در گلشن ضمیری
افراختی چو پرچم از غمزه کن سپاهی
افروختی چو مجمر بر نه زخط عبیری
ایعشق در جنایت رخ ساید آفتابت
عرشت کمینه پایه است از غایت حقیری
گر در طلب شدم سست ای نوجوان برآنم
کاز قامت جوانان سازم عصای پیری
آشفته دوخت کسوت بازاز ولای مولی
من میکنم امیری در خرقه فقیری
به باشد از امیری در خیل تو اسیری
ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار
ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری
ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا
از تو صواب نبود کز ما خطا نگیری
چندانکه بود منظور در شهر حسن مشهور
صرف نظر نشاید از تو که بی نظیری
در کشت و باغ و بستان تا آمدی خرامان
در چهره تو خیره ماند ارغوان و خیری
ای سنبل دو گیسو از یادکی روی تو
روئیده ضمیران وار در گلشن ضمیری
افراختی چو پرچم از غمزه کن سپاهی
افروختی چو مجمر بر نه زخط عبیری
ایعشق در جنایت رخ ساید آفتابت
عرشت کمینه پایه است از غایت حقیری
گر در طلب شدم سست ای نوجوان برآنم
کاز قامت جوانان سازم عصای پیری
آشفته دوخت کسوت بازاز ولای مولی
من میکنم امیری در خرقه فقیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
ایکه سر تا قدم آمیخته از مهر وفائی
با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی
گر سر از دوست بری یا که بدشمن بدهی سر
تو نه آنی که توان گفت بتو چون و چرائی
همچو جان در تنی ولیک نیائی بنظرها
به همه جا دری و می نتوان گفت کجائی
نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق
هر سری نیست سزاوار باسرار ندائی
این چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفی
در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی
چیست در میکده فقر ندانیم خدایا
کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی
دوست همخانه و تو بیخبری کس نشناسی
عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی
از پی غمزه ات ای چشم سیه مست فسونگر
دل و دین رفت بود وقت که جانرا بربائی
بی تو یکلحظه نیم تا کنم از هجر شکایت
خبرم نیست زرفتن که بگویم که بیائی
محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان
از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی
نبرد نام خودی رند خداجو بطریقت
ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی
قید آشفته بود سلسله سلسله مویان
سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی
خیزد از دیده احول بجهان نقش دوبینی
با هوای علیم نیست بخاطر دو هوائی
با همه مهر و وفا عهد بتا از چه نپائی
گر سر از دوست بری یا که بدشمن بدهی سر
تو نه آنی که توان گفت بتو چون و چرائی
همچو جان در تنی ولیک نیائی بنظرها
به همه جا دری و می نتوان گفت کجائی
نه که هر کاو بدار است زند دم زانا الحق
هر سری نیست سزاوار باسرار ندائی
این چه جلوه است خدا را که تو آنشاهد مخفی
در همه آینه بنمائی و خود را ننمائی
چیست در میکده فقر ندانیم خدایا
کاید آنجا جم با جام کند جرعه گدائی
دوست همخانه و تو بیخبری کس نشناسی
عین وصلست شکایت مکن از درد جدائی
از پی غمزه ات ای چشم سیه مست فسونگر
دل و دین رفت بود وقت که جانرا بربائی
بی تو یکلحظه نیم تا کنم از هجر شکایت
خبرم نیست زرفتن که بگویم که بیائی
محتسب را ندهم ره چو توئی ساقی مستان
از عسس بیم ندارم تو اگر شاهد مائی
نبرد نام خودی رند خداجو بطریقت
ما و من حاجب راه و تو برون از من و مائی
قید آشفته بود سلسله سلسله مویان
سیه آن روز کز این سلسله یابیم رهائی
خیزد از دیده احول بجهان نقش دوبینی
با هوای علیم نیست بخاطر دو هوائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
سرو چو نخل قامتت سر نزد چنین سهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
عرش بر آستان او پست بود زکوتهی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
چرا بدست نگارین تو چهره میپوشی
باحتجاب مه و مهر از چه میکوشی
اسیر طره مشکین چون کمند توام
که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشی
شراب عشق تو در جان پارسایان ریخت
همی کنند چو مستان به بزم سر گوشی
شبی نشد که هم آغوش دوستان باشی
بغیر شب همه شب باشدت هم آغوشی
نگیر خورده زمن گر زوصل حرفی رفت
شکست پنجه شوق تو مهر خاموشی
مرا بتلخی و تندی زکوی خویش مران
هزار نیش اگر بیش میزنی نوشی
بغیر کی بتوان گفت ماجرای حبیب
ضرورتست از این ماجرا فراموشی
گل حقیقت عشق آن زمان ببار آید
که عندلیب مجاز آیدش بچاوشی
زباغ روی تو گلهای آتشین بشکفت
مقام ماست در آتش چرا تو در جوشی
خبر چو نیست زعشق منت عجب نبود
حدیث مدعیان از غرض چه مینیوشی
عزیز عشق نکو یوسفی است آشفته
ببر بمصر ولای علی که بفروشی
باحتجاب مه و مهر از چه میکوشی
اسیر طره مشکین چون کمند توام
که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشی
شراب عشق تو در جان پارسایان ریخت
همی کنند چو مستان به بزم سر گوشی
شبی نشد که هم آغوش دوستان باشی
بغیر شب همه شب باشدت هم آغوشی
نگیر خورده زمن گر زوصل حرفی رفت
شکست پنجه شوق تو مهر خاموشی
مرا بتلخی و تندی زکوی خویش مران
هزار نیش اگر بیش میزنی نوشی
بغیر کی بتوان گفت ماجرای حبیب
ضرورتست از این ماجرا فراموشی
گل حقیقت عشق آن زمان ببار آید
که عندلیب مجاز آیدش بچاوشی
زباغ روی تو گلهای آتشین بشکفت
مقام ماست در آتش چرا تو در جوشی
خبر چو نیست زعشق منت عجب نبود
حدیث مدعیان از غرض چه مینیوشی
عزیز عشق نکو یوسفی است آشفته
ببر بمصر ولای علی که بفروشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
شادی آری و غم رفته فراموش کنی
جامه عاریت سلطنت از تن بنهی
کسوت فقر از زیب برو دوش کنی
صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست
خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی
یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا
تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی
ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی
پرده گل بدری بلبل خاموش کنی
چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل
با همه نیش بکامم اثر نوش کنی
دست در سلسله زلف دلاویزش کن
تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی
بکف آری بدمی معرفت مائی را
اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی
روز را نیست خطر از شب یلدا چندان
که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی
همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست
گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی
شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا
حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی
ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را
گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
مخمور سروریم کجائی می غم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
بر دم تیغ کجت سر بنهم از خوشی
تا مگر از مکرمت دست بخونم کشی
بلبل اگر بر گلی نغمه سرا شد بباغ
روی تو گر بنگرد پیشه کند خامشی
دزد بود هوشیار در گذر کاروان
چشم تو ره میزند با همه بیهشی
از پی صید وحوش دام فکنده به ره
مرغ دلم میپرد تا تو بدامش کشی
در چمن ای شاخ گل با قد رعنا بچم
تا نکند سروناز دعوی گردن کشی
در بر روی تو گل پرده خود میدرد
پیش لبت غنچه را پیشه بود خامشی
شایدت آشفته وار حال دگرگون شود
از کف ساقی ما گر قدحی در کشی
تا مگر از مکرمت دست بخونم کشی
بلبل اگر بر گلی نغمه سرا شد بباغ
روی تو گر بنگرد پیشه کند خامشی
دزد بود هوشیار در گذر کاروان
چشم تو ره میزند با همه بیهشی
از پی صید وحوش دام فکنده به ره
مرغ دلم میپرد تا تو بدامش کشی
در چمن ای شاخ گل با قد رعنا بچم
تا نکند سروناز دعوی گردن کشی
در بر روی تو گل پرده خود میدرد
پیش لبت غنچه را پیشه بود خامشی
شایدت آشفته وار حال دگرگون شود
از کف ساقی ما گر قدحی در کشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
بشهر مصر از خجلت ببندد دکه حلوائی
اگر آن پسته شیرین بشکر خنده بگشائی
کساد مشک و عنبر در ختا و چین کنی عمدا
گره از زلف مشکین گر براه باد بگشائی
بپوشد مه برخ پرده چو تو پرده برانداری
رود سرو از چمن بیرون چو تو با ناز بازآئی
بخوبی ای صنم طاقی وحید عصر و آفاقی
مسخر شد چو آفاقت بزن نوبت بیکتائی
چو دل بر نیکوان بستی وداع عقل و دین میکن
حدیث عشق گر خواندی بشوی اوراق دانائی
زرسوائی نیندیشد کسی کاو عشق میورزد
که از آغاز شد همخوابه با هم عشق و رسوائی
بجامم زهر اگر ریزی چو شهد از شوق مینوشم
که حنظل چون شکر گردد بکامم چون تو فرمائی
بیک بوسه علاجم کن زعناب می آلودت
که از عناب میآید علاج درد سودائی
بدان چستی که آهن را برد آهن ربا از جا
بیک غمزه تو دل زآهن دلان شهر بربائی
می گلگون بده ساقی غنیمت دان دم باقی
که میبخشد فراقت از غم دنیی و دنیائی
چرا زلفت پریشانت مرا آشفته تر دارد
گر از زنجیر هر دیوانه میبیند شکیبائی
کمند شاه را مانی زبس خم در خمی ای مو
علی کاو را مسلم گشته در آفاق مولائی
اگر آن پسته شیرین بشکر خنده بگشائی
کساد مشک و عنبر در ختا و چین کنی عمدا
گره از زلف مشکین گر براه باد بگشائی
بپوشد مه برخ پرده چو تو پرده برانداری
رود سرو از چمن بیرون چو تو با ناز بازآئی
بخوبی ای صنم طاقی وحید عصر و آفاقی
مسخر شد چو آفاقت بزن نوبت بیکتائی
چو دل بر نیکوان بستی وداع عقل و دین میکن
حدیث عشق گر خواندی بشوی اوراق دانائی
زرسوائی نیندیشد کسی کاو عشق میورزد
که از آغاز شد همخوابه با هم عشق و رسوائی
بجامم زهر اگر ریزی چو شهد از شوق مینوشم
که حنظل چون شکر گردد بکامم چون تو فرمائی
بیک بوسه علاجم کن زعناب می آلودت
که از عناب میآید علاج درد سودائی
بدان چستی که آهن را برد آهن ربا از جا
بیک غمزه تو دل زآهن دلان شهر بربائی
می گلگون بده ساقی غنیمت دان دم باقی
که میبخشد فراقت از غم دنیی و دنیائی
چرا زلفت پریشانت مرا آشفته تر دارد
گر از زنجیر هر دیوانه میبیند شکیبائی
کمند شاه را مانی زبس خم در خمی ای مو
علی کاو را مسلم گشته در آفاق مولائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
اگر زروی نگارین تو پرده برداری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
در این دیار دل و دین بجای نگذاری
دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری
بلی زترک نیاید بجز ستمکاری
ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت
اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری
کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی
زابروان تو آموخته کمانداری
تو را که معجز عیسی نهان بود در لب
زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری
بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود
بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری
بکیش ما نبود سرفراز آشفته
مگر سری که بمیدان عشق بسپاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
جز حسن دیده دیده در روی تو کمالی
ور نه هر آنکه بینی او راست زلف و خالی
چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر
تا تو مجاور ایخال بر طرف آنجمالی
از حالت قد تو اندر سماع آید
گر صوفئی به بینی روزی بوجد و حالی
دی رفت با حکیمی حرفی زسر موهوم
در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی
بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید
باروی و ابروان تو بدرو خور و هلالی
در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز
اندر بهشت نبود بر خاطری ملالی
تا کوکب مرادم کی از افق برآید
با مصحف جمالت امشب زدیم فالی
پیوند روح با روح جز جذبه ای نباشد
تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی
سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند
ای عشق لایزالی نبود تو را زوالی
ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن
آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالی
ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی
چون خضرش ار به بخشی از حوض خود زلالی
ور نه هر آنکه بینی او راست زلف و خالی
چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر
تا تو مجاور ایخال بر طرف آنجمالی
از حالت قد تو اندر سماع آید
گر صوفئی به بینی روزی بوجد و حالی
دی رفت با حکیمی حرفی زسر موهوم
در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی
بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید
باروی و ابروان تو بدرو خور و هلالی
در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز
اندر بهشت نبود بر خاطری ملالی
تا کوکب مرادم کی از افق برآید
با مصحف جمالت امشب زدیم فالی
پیوند روح با روح جز جذبه ای نباشد
تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی
سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند
ای عشق لایزالی نبود تو را زوالی
ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن
آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالی
ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی
چون خضرش ار به بخشی از حوض خود زلالی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
آفت عرصه خاکی و مه افلاکی
با چنین لطف که گوید که زآب و خاکی
گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است
کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی
دام کوته نظران چون شدی ایحلقه زلف
که بصید دل صاحب نظران فتراکی
مرغ دل میطپد از حسرت یکنظره بخون
خنک آنسینه که از تیر نظر صد چاکی
چکنی پرده نبیند بجز از حق بینت
که تو زآلایش این نفس پرستاران پاکی
میخوری خون دل خلق بدستان هر روز
بی مهابا صنما چند باین بیباکی
چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند
ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی
لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم
صف تو نتوانم که برون زادراکی
جلوه یار تمنا چکنی آشفته
که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی
با چنین لطف که گوید که زآب و خاکی
گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است
کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی
دام کوته نظران چون شدی ایحلقه زلف
که بصید دل صاحب نظران فتراکی
مرغ دل میطپد از حسرت یکنظره بخون
خنک آنسینه که از تیر نظر صد چاکی
چکنی پرده نبیند بجز از حق بینت
که تو زآلایش این نفس پرستاران پاکی
میخوری خون دل خلق بدستان هر روز
بی مهابا صنما چند باین بیباکی
چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند
ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی
لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم
صف تو نتوانم که برون زادراکی
جلوه یار تمنا چکنی آشفته
که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
گو چه کم آیدت زسلطانی
گر عنان سوی ما بگردانی
شوکت سلطنت نیفزاید
دل درویش اگر برنجانی
گر دل و دین بباختم چه عجب
نیست در عاشقی پشیمانی
نرخ حلوا مگر زیاده شود
دامن ار بر مگس نیفشانی
اینچنین چشم پرفسون که تر است
گر بود کوه آتش بجنبانی
توو پاکیزه دامنی در حسن
من و در عشق پاکدامنی
گر فلاطون روزگاراستی
که بدرمان عشق درمانی
بوی زلف تو آید از دودم
گر چو عودم شبی بسوزانی
تو چو شیرینی و منم فرهاد
قصه از این و آن چه میخوانی
گو سگی هم در این سرا باشد
چندم از خیل خویش میرانی
تا که زلف تو جان آشفته است
نشود فارغ از پریشانی
گر عنان سوی ما بگردانی
شوکت سلطنت نیفزاید
دل درویش اگر برنجانی
گر دل و دین بباختم چه عجب
نیست در عاشقی پشیمانی
نرخ حلوا مگر زیاده شود
دامن ار بر مگس نیفشانی
اینچنین چشم پرفسون که تر است
گر بود کوه آتش بجنبانی
توو پاکیزه دامنی در حسن
من و در عشق پاکدامنی
گر فلاطون روزگاراستی
که بدرمان عشق درمانی
بوی زلف تو آید از دودم
گر چو عودم شبی بسوزانی
تو چو شیرینی و منم فرهاد
قصه از این و آن چه میخوانی
گو سگی هم در این سرا باشد
چندم از خیل خویش میرانی
تا که زلف تو جان آشفته است
نشود فارغ از پریشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
بهواست برق امشب بطلب پری وبالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی