عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۴
خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۴
درین عالم که جز وحشت نباشد
چه سازد کس اگرخلوت نباشد
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره دل
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید
اگر بال وپرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۴
پاس درد وداغ عشق از دیده های شوردار
درمیان زنگیان آیینه رامستور دار
نیست در دست سبوی می عنان اختیار
رازعشق ازدل تراوش گر کند معذور دار
ریزه چینان قناعت پرده دار آفتند
خرمن خود را نهان در زیر بال مور دار
بی نمک نتوان جگر خوردن درین ماتم سرا
حق بخت شور را ای بی نمک منظور دار
از دودست خویش کن ظرف طعام وآب خویش
ملک چین را سر بسر ارزانی فغفور دار
دورتا از توست درمهمانسرای روزگار
کاسه خود سرنگون چون نرگس مخمور دار
نیستی صائب حریف برق بی زنهار ما
زینهار از آتش ما دست خود را دور دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۱
سخن کز عشق شادابی ندارددردهان بهتر
عقیقی راکه رنگی نیست درزیرزبان بهتر
سفربیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را
ندارد تیر کج دارالامانی ازکمان بهتر
چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟
اگر برمدعای ما نگردد آسمانی بهتر
مروت نیست با پرورده خود دشمنی کردن
اگرگل را بدست خود نچیند باغبان بهتر
برومندی بود در خاکساری تازه رویان را
اگر در خاک باشد ریشه نخل جوان بهتر
می لعلی عنانداری کند عمرسبکرورا
ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر
خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد
به شاخ سروبندد مرغ زیرک آشیان بهتر
بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را
نباشد رفتنی راهیچ جا از آستان بهتر
کند استادگی آیینه آب تیره را صائب
خموشی می کند اسرارپنهان را نهان بهتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۵
نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۵
سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار
از بادبان گرانی لنگر طمع مدار
دیدی به ماه مصرز اخوان چهارسید
زنهار دوستی زبرادر طمع مدار
افیون خمار باده خونگرم نشکند
ازدایه مهربانی مادر طمع مدار
با عمر جاودان نشودجمع سلطنت
آب خضر زجام سکندر طمع مدار
حاصل دهد ز دانه فشانی زمین پاک
بی ابر از صدف در و گوهر طمع مدار
در چشم مور ملک سلیمان چه می کند؟
وسعت ازین جهان محقر طمع مدار
از دل مجو به سینه سوزان من قرار
خودداری از سپند به مجمر طمع مدار
نبود صفای حسن گلوسوز را زوال
واسوختن ز هیچ سمندر طمع مدار
دادند چون ترا دل روشن درین سرا
زنهار روشنایی دیگر طمع مدار
فیض از سیاه کاسه به سایل نمی رسد
از جام لاله باده احمر طمع مدار
دست دعاست حاصل آزادگان وبس
صائب ثمر ز سرو و صنوبر طمع مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۶
سر گرانیهای او رااز من حیران مپرس
وزن کوه قاف را از پله میزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان راناخن است
یوسف بی جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سیاهی می شود سر رشته گفتار گم
زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببین
عاشقان را از دل واز دین واز ایمان مپرس
ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است
راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نیست آزردن دل بیمار را
چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
ازدل ماسرگذشت سختی دوران مپرس
نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۰
چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش
صد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باش
عشرتی گرهست در دارالامان خامشی است
غنچه سان با صد زبان خوش سخن خاموش باش
نقش شیرین، شاهد شیرینی کارت بس است
پشت خود بر کوه نه ای کوهکن خاموش باش
حالت آیینه بر ارباب بینش روشن است
جوهری گر داری ای روشن سخن خاموش باش
غنچه رالب بستگی بند ملال از دل گشود
چشم فتح الباب داری، یکدهن خاموش باش
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین درانجمن خاموش باش
کار شبنم از خموشی این چنین بالا گرفت
قرب گل می خواهی ای مرغ چمن خاموش باش
صفحه آیینه طوطی را به گفتار آورد
تا تو هم میدان نیابی، از سخن خاموش باش
گر زبان غنچه داری در دهن ای عندلیب
پیش کلک صائب رنگین سخن خاموش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۰
نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکش
هنوز می پرد از شوق،چشم فتراکش
علم به خون مسیحا و خضر چرب کند
چو از نیام کشد تیغ، حسن بیباکش
رخی که هر دو جهان در فروغ اومحوست
نظر چگونه کندبی نقاب ادراکش ؟
به خاک هر که نهال تو سایه اندازد
زبان شکر برآید چو سبزه از خاکش
ازان شراب مرا شیر گیر کن ساقی
که همچو پنجه شیرست پنجه تاکش
درین بساط هرآن کس نفس به صدق کشد
چو صبح،مهر شود طالع از دل چاکش
کسی که پاک نسازد دهن ز غیبت خلق
همان کلید در دوزخ است مسواکش
اگر چه خون جهان ریخت غمزه اش صائب
هنوز رغبت خون می چکد ز فتراکش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۰
با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باش
فیروز جنگ معرکه نام وننگ باش
انجام بت پرست بود به ز خود پرست
در قید خود مباش وبه قید فرنگ باش
خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند
خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش
چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند
در کام خلق، اره پشت نهنگ باش
بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش
از چشمه سار تیغ بشودست و روی خویش
در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش
گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی
تا حشر در شکنجه این کفش تنگ باش
صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۲
ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش
تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش
درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش
بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش
از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش
از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش
این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش
ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش
گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش
تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش
زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش
در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۴
تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش
در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش
تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش
ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش
میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش
تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش
کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش
صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۸
خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش
ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش
عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش
از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش
آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش
هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش
چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش
صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۳
مکن با خاکساران سرکشی درروزگار خط
که می پیچد بساط حسن رابرهم غبار خط
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط
نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله خس را
منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط
تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی
که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط
مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را
به حسن امیدها دارد دلم درروزگار خط
ترا گرشسته رویان زنگ می شویند از خاطر
مرازنگار ازدل می زداید سبزه دار خط
شب کوته به خورشید درخشان زودپیوندد
به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط
به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب
اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۱
چو خواهی عاقبت شد رزق موران
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۴
مرا که هست به دل کوه آهن از مردم
سبک چگونه توانم گذشتن از مردم
هزار رنگ گل از خار پای خود چینند
جماعتی که نخواهند سوزن از مردم
به چار موجه رد و قبول تن در ده
ترا که نیست میسر گسستن از مردم
تو آن زمان سر عیار پیشگان باشی
که خویش را بتوانی ربودن از مردم
به چشم بسته گل از خار می توان چیدن
به اعتزال توان طرف بستن از مردم
اگرنه تیرگی آرد طمع چرا سایل
چراغ می طلبد روز روشن از مردم
برآورند سر از جیب آسمان صائب
جماعتی که کشیدند دامن از مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۵
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم