عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۳ - رزم زال زر با ارهنگ دیو و شکسته شدن ارهنگ گوید
بغرید و بگرفت چرخ بلند
بزه کرد واژونه دیو نژند
به زال سرافراز بارید تیر
بزد دست بر چرخ دستان پیر
کمان را ز قربان برآورد زال
برون امد از ابر گوئی هلال
ز تیرش نه اندیشه آن پیر را
ز بیمش بلرزید دل شیر را
بارهنگ مر تیر باران گرفت
هم ارهنگ رزم سواران گرفت
چه ترکش تهی کرد از تر پیر
یکی تیر بر وی نشد جای گیر
که پنهان در آهن بدی پیکرش
ز سر تا به پا وز پا تا سرش
بزد دست بر دسته گرز سام
جهان دیده دستان فرخنده کام
چو آمد به تنگ اندرش زال زر
بغرید و زد گرز کینش به سر
چنان کش سر و ترک بشکست خورد
سر گرز بر شانه دیو خورد
شد از گرز ارهنگ را شانه نرم
گریزان شد آن دم چه از شیر غرم
به لشکرگه خویش درتاخت دیو
ز مرد و زن آمد همانا غریو
که این پهلوان را چه بود از نبرد
که بگریخت از پیش این پیره مرد
سپاهش کشیدند از جنگ چنگ
نبد جای جنگ و مجال درنگ
چه دیدند شد رزم دستان درشت
ز دستان نمودند چون زال پشت
ز بس درهمی تاخت دستان ستور
ازیشان همی گرگ را کرد مور
دلیران ز قلعه برون آمدند
بدان لشکر دیو واژون زدند
چکاچاک شمشیر برخاست سخت
فرو ریخت سر همچو برگ درخت
سر مرد در زیر پای ستور
ز بس کشته نایافته جای گور
ز بس خون که در دشت کین ریخت مرد
نه بر خاست تا حشر از آن دشت گرد
زبس سر که شد سوده در زیر سم
بدی نعل پی را در آن دشت گم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۰ - رسیدن طهماسپ برادر ارجاسپ و رزم او با لهراسپ گوید
جهان گشت روشن چو از آفتاب
یکی کوه دید آن شه کامیاب
چو آمد بدان دامن کوهسار
پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
تن نامدارش دو جا خسته بود
ز دشمن بدان خستگی رسته بود
فرود آمد از باره شاه دلیر
رخش بد رزیر از برای زریر
همی با فلک ناله آغاز کرد
کمربند شاهیش را باز کرد
کجا خستگی بود در دست شاه
زمانی بدانجای بنشست شاه
به چرخ آن زمان گفت کای گوژپشت
چنین خود چرائی به شاهان درشت
کنون تخت گوهر نگارم کجاست
همان یاره و گوشوارم کجاست
کجا باره و زین زرین من
کجا رسم و کردار و آئین من
زریر جوان من اکنون کجاست
گمانم که آن دردم اژدهاست
چه مایه بلا برمن آورد بخت
ز غم کرد روی مرا زرد سخت
مرا نام و ناموس بر باد شد
غمین دوست، دشمن ز من شاد شد
بدین ناله لهراسپ در خواب شد
که پیدا از آن دشت طهماسپ شد
چنان دید در خواب آن شهریار
که بودی برافراز کشتی سوار
یکی باد برخاست از بحر تیز
شد از باد کشتی همه ریزه ریز
به آب اندرون شاه افتاد پست
بهر سوی می زد همی پا و دست
که ناگه یکی ابر آمد پدید
ربودش ز دریا برون آورید
چو آن دید از بیم بیدار شد
که دشت از سواران شب تار شد
همی ناله نایش آمد بگوش
در و دشت بودی ز لشکر بجوش
چو زآن گونه آن گرد لهراسپ دید
سر رایت گرد طهماسپ دید
جهانجو کمر کینه را کرد تنگ
که ترکان رسیدند در دشت جنگ
جهان جو پیاده بدامان کوه
بیامد گرفتند گردش گروه
شهنشاه چرخش بزد برنهاد
به تیر اندر آمد بکردار باد
بهر تیر که افکندی آن شهریار
ز بالا بزیر آوریدی سوار
ز ترکان نیارست کس رفت پیش
که بودش بکف چرخ پر تیرکیش
بیامد دمان پیش طهماسپ زود
چنین گفت با شاه لهراسپ زود
کازین جنگ کردن تو را سود نیست
ازین آتشت جز دم و دود نیست
بده دست تا دست بندم تو را
به نزدیک شاهت برم زین ورا
برآنم که چون بیند ارجاسپ شاه
چنین بسته دو دست لهراسپ شاه
ببخشد تو را شاه ترکان به مهر
نریزد تو را خون چو بیند دو چهر
بدو گفت لهراسپ کای بی بها
بود جایم ار در دم اژدها
از آن به که در بند آید سرم
به بند تو امروز دست آورم
به گفت این تیری بزه برنهاد
بزد بر بر اسب او همچو باد
چه بگشاد از تیر لهراسپ شست
ز مرکب در افتاد طهماسب پست
گریزان از آن تیر لهراسپ شد
میان سوارانش طهماسب شد
به لشکر بفرمود که اندر نهید
به گرز و به شمشیر و تیرش زنید
به یکبار آن لشکر بی شمار
یکی حمله بردند بر شهریار
ز تیر سواران بشد خسته شاه
بهر سو که رفتی نبودیش راه
درخت چناری بدان کوه بود
کشن شاخ و بس دور از انبوه بود
کشن شاخ و بالا بلند و سطبر
فکنده بر آن کوه سایه چو ابر
بدانجای آمد شه پرشکوه
چه دانست باشد قوی آن گروه
سواران بر آن حمله آور شدند
به نزدیک شاه دلاور شدند
جهان جو ز بیم روان کرد جنگ
ز بس خستگی رفته از کار چنگ
بدان دار بنهاد شه پشت خویش
بیفکند چرخ آندم از مشت خویش
برون رفت هوش از سر شهریار
چنان تکیه کرد او بدان سبز دار
نراندی کس از ترس بر شه کمند
کاز تیر آن شاه ترسان بدند
زمانی چه شد یک سواری چه باد
برآورد تیغ و بشه رخ نهاد
شه از بانگ اسبش در آمد به هوش
برآشفت چون شیر و آمد به جوش
از آن ترکش بر زره بود بند
برآورد تیری شه ارجمند
بزه راند و زد بر برترک تیر
که آن ترک آمد ز بالا به زیر
دگر کس نشد پیش از بیم شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چو ترک سپهر آمد از شیر زیر
شب تیره بیرون شد از کام شیر
جهان از شب تیره چون قیر شد
نهان ترک خو را ز دم شیر شد
سپه کرد شه را گرفتند تنگ
ز کین گرز و شمشیر و خنجر به چنگ
شهنشه چنان بود بی هوش و رای
چنان خسته تن اوفتاده ز پای
نمی رفت کس پیش از ترس شاه
گرفتند گردش ز کین آن سپاه
چنین تا جهان روشن از هور شد
مبدل سیاهی به کافور شد
بجستند ترکان دگر ره ز جای
تبیره زدند و دمیدند نای
گمان این چنین برد یکسر سپاه
که از خستگی مرده لهراسپ شاه
چو زی شه سپه روی بنهاد باز
برآمد ز جا آن شه سرفراز
دگر باره آشوب کین درگرفت
پس پیش را گرز و خنجر گرفت
جهان تیر او از بر خویش دور
همی کرد مرد و همی کشت نور
ز ترکان همی تیر همچون تگرگ
ببارید بر جوشن و خود و ترک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزیدند همه
زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پی سپر تیر فلک
این همان سخت کمانیست که قارون زده است
نیست در دایره ی سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دایره بیرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشید سراپرده بگردون زده است
آنکه این نامه ی سربسته نوشست نخست
گرهی سخت بسر رشته ی مضمون زده است
ادب از باده مجویید که این لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکنی کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ی مجنون زده است
ساقیا جام لبالب بفغانی پیما
که بفکر دهنت نکته ی موزون زده است
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۳۵ - امیرالمؤمنین حسین علیه صلوات الله
ای آنکه چو تو شهی زمانه بنزاد
از جملهٔ کفر گشته جانت آزاد
مر مردن تو گرچه خرابیّ تن است
شمشیر گزید و کرد آن را آباد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳
با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی
غم یاران وفادار مگر نیست تو را
مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست
پس اگر چیز دگر هست وگر نیست تو را
چند در کارِ جفا تیز کنی مژگان را
آخر ای جان به کسی کار دگر نیست تو را
کیمیایی ست حدیث تو خیالی لیکن
ره نداری پی آن کار، چو زر نیست تو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
پیر مغان گشود زرحمت در سرای
زاهد بعذر توبه تو در این سرا درآی
جغدی اگر مجاور دیر مغان بود
کسب شرف زسایه او میکند همای
ساقی چو می بجام سفالین تو میکنی
از جم که یاد آرد و جام جهان نمای
خاک در سرای مغان آب زندگیست ‏
هم آتشش چو باد مسیحاست جان فزای
ساقی مکن زمرده دلان منع آب خضر
مشگل گشا توئی زدلم عقده برگشای
جز روی تو که غالیه سا شد زموی تو
خورشید را که دیده در آفاق مشگسای
با سر بشوق جذبه عشق تو میروم
گر ببینی این رواق معلق بود بپای
آشفته جا گرفت در آن زلف پیچ پیچ ‏
دیوانه ای بسلسله خوش کرده است جای
گمگشتگان دشت هوائیم از کرم
ما را بسوی کعبه برای خضر رهنمای
کعبه کدام ودیر مغان کوی مرتضی
کاوراست عرش کرسی و گردون بود سرای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ما گرفتاریم و غیر از ناله نبود کار ما
بیضه ی بلبل بود هر غنچه ی گلزار ما
دست بر سر می زند همچون مگس شکرفروش
زهر خود را بس که شیرین کرد در بازار ما
عشق کار خویش را کی می گذارد ناتمام
چارسویی می کند یک خشت را معمار ما
بر سر ما گر رسد دستی، ز بس آشفته ایم
مغز سر چون گرد خیزد از سر دستار ما
ما اسیران بس که در کوی محبت عاجزیم
پیش هر شبنم کند افتادگی دیوار ما
یاد زلف خوبرویان موج کفر باطن است
در درون ماست چون نال قلم زنار ما
عشق دایم عشقبازان را به کشتن می دهد
لشکر ما در شکست است از سپهسالار ما
کو توانایی که پا از آستان بیرون نهیم
هند اگر چون سایه آید در پس دیوار ما
داغ سودا سوختیم از عشق تا بر سر سلیم
مهر شد دیگر ز دیوان جنون طومار ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
زهی حدیث غمت چون می طرب شیرین
زبان ز حرف تو در کام چون رطب شیرین
مرا ز عشق تو وارستگی نصیب مباد
که نیست جان من بیمار را چو تب شیرین
حدیث مهر و وفا زان نگار لیلی وش
بود چو فارسی مردم عرب شیرین
شراب با تو چه تلخی دهد که از لب تو
چه جای باده، که گردد پیاله لب شیرین
سلیم صحبت پرویز شد بلا، ورنه
ز کوهکن نشدی دور یک وجب شیرین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنکه میخانه ز انداز نگاهش طرح است
دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد
حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
می توان گشت به گرد سر او کز شوخی
دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
قوت آه کشیدن نبود جویا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش
پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
تا بام قفس قوت پرواز ندارم
شرمنده ام از کوتهی بال و پر خویش
پیوند سرین را به میان تو چو بیند
عاشق بود ار کوه نبندد کمر خویش
یکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع
گردم همهٔ عمر به قربان سر خویش
جویا شده ام واله این مصرع سالک
‏«طاووس اسیر است به گلدام پر خویش»‏
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
صحت ز علی مرتضی می خواهم
درد خود را ازو دوا می خواهم
غیر از تو علاج خود نجویم ز کسی
یا شاه نجف از تو شفا می خواهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مایه خوبی غم بیچارگان خوردن بود
خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود
ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان
آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود
نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند
وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود
یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم
با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود
گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است
سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
چو وقت گریه کردن رو نهم بر سوی دیوارش
شوم بهوش و باز آیم بهوش از بوی دیوارش
چون مراغ بسملم گر افکند از کوی خود بیرون
طپم در خاک و خون چندان که افتم سوی دیوارش
چون افتاده بیمارم که همچون صورت بیجان
نشستن نیستم قوت مگر پهلوی دیوارش
نوشتم بر در و دیوار محنت خانه غم چندان
که از مشق جنون من سیه شد روی دیوارش
چو نگذارد که رو درروی دیوارش نهم اهلی
دهم تسکین دل باری به گفتگوی دیوارش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
پیش تو ایطبیب جان بسکه ز خویش میروم
حال نگفته از درت بادل ریش میروم
از همه کس چو ذره ام پیش تو آفتاب پس
گر بمنت نظر بود از همه پیش میروم
پیش زبان مدعی چون مگسم چه غم بود
من که بباد نوش تو بر سر نیش میروم
پیش تو آفتاب اگر ذره صفت ز جا روم
مهر تو میکشد مرا من نه بخویش میروم
عشق بتان شد از ازل کیش من ایخدا پرست
عیب چه میکنی مرا کز پی کیش میروم
منکه چو طفل اشک خود زاده کوی دوستم
اهلی از آن درم مکن منع که بیش میروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
هرچند که از یار جز آزار ندیدم
هرچند که دیدم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی و در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکر بار ندیدیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۸
با فتنه عشق خوبرویان مستیز
خون خود از آب دیده خویش مریز
ما غرقه شدم و میبرد ما را سیل
باری تو که بر کنار سیلی بگریز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش
دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش
بیا و منظر بام فلک نشیمن ساز
بیا و شاهد کام دو کون در بر کش
سمن به جیب غنا از نوای مطرب ریز
تتق به روی هوا از بخور مجمر کش
نسیم طرز خرام تو در نظر دارد
تو طیلسان روش را طراز دیگر کش
هزار آینه ناز در مقابل نه
هزار نقش دل افروز در برابر کش
اگر به باده گرایی قدح ز نرگس خواه
وگر به سبحه ز شبنم به رشته گوهر کش
به لاله گوی که هان بسدین قدح درده
به مرغ گوی که هین خسروی نوا برکش
بدان ترانه که ممنوع نیست مستی کن
از آن شراب که نبود حرام ساغر کش
مذاق مشرب فقر محمدی داری
می مشاهده حق نیوش و دم در کش
ز سرفرازی بخت جوان به خویش ببال
به روی چرخ ز طرف کلاه خنجر کش
نشاط ورز و گهرپاش و شادمانی کن
جهان ستان و قلمرو گشای و لشکر کش
ترا که گفت که منت کشی ز چرخ کبود
به قهر کام دل خویشتن از اختر کش
ز نقش بندگی خویش در خردمندی
رقم به ناصیه والی دو پیکر کش
ز فر فرخی بخت در جهانداری
علم به سر حد فرمانروای خاور کش
سپس به تیغ تو خونم هدر که خواهم گفت
بگیر غالب دلخسته را و در بر کش