عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است
کرشمهای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است
بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟
بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را
ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است
کرشمهای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است
بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟
بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را
ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
میزدم نعره و فریاد ز من کس نشنود
یا نبد هیچ کس از بادهفروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود
چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟
این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود
این خرابات مغان است و درو زندهدلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود
سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود
ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
میزدم نعره و فریاد ز من کس نشنود
یا نبد هیچ کس از بادهفروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود
چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟
این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود
این خرابات مغان است و درو زندهدلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود
سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود
ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز
آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد
او را به سر زلف نگونسار درآویز
و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد
قیدش کن و بسپار بدان غمزهٔ خونریز
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
چون طینت من از می مهر تو سرشتند
کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟
ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه
بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟
خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟
خاک در میخانه به غربال فرو بیز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز
در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز
وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز
آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد
او را به سر زلف نگونسار درآویز
و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد
قیدش کن و بسپار بدان غمزهٔ خونریز
در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست
از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز
چون طینت من از می مهر تو سرشتند
کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟
ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه
بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟
خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟
خاک در میخانه به غربال فرو بیز
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو بادهپرست شو چو اوباش
در جام جهاننمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب مینوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بیباده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشقاز خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمیشود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب مینوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بیباده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشقاز خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمیشود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ساقی، چو نمیدهی شرابم
خونابه بده بجای آبم
خون شد جگرم، شراب در ده
تا کی دهی از جگر کبابم؟
دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم
از تابش می دلم برافروز
تا روی دل از جهان بتابم
در کیسهٔ من چو نیست نقدی
دانم ندهی شراب نابم
چون خاک در توام ، کرم کن
یاد آر به جرعهای شرابم
می ده، که ز هستی عراقی
یک باره مگر خلاص یابم
خونابه بده بجای آبم
خون شد جگرم، شراب در ده
تا کی دهی از جگر کبابم؟
دردی غمم مده، که من خود
از درد فراق تو خرابم
از تابش می دلم برافروز
تا روی دل از جهان بتابم
در کیسهٔ من چو نیست نقدی
دانم ندهی شراب نابم
چون خاک در توام ، کرم کن
یاد آر به جرعهای شرابم
می ده، که ز هستی عراقی
یک باره مگر خلاص یابم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ناخورده شراب میخروشیم
خود تا چه کنیم؟ اگر بنوشیم
آنگاه شنو خروش مستان
این لحظه هنوز ما خموشیم
کو تابش می که پخته گردیم؟
از خامی خویش چند جوشیم؟
چون می نخرند زهد و تقوی
پس بیهده ما چه میفروشیم؟
از جام طربفزای ساقی
یاران همه مست و ما به هوشیم
گر غمزهٔ مست او ببینیم
هیهات! که باز چون خروشیم؟
هر چند بدو رسید نتوان
لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم
شب خوش بودیم بیعراقی
امروز در آرزوی دوشیم
خود تا چه کنیم؟ اگر بنوشیم
آنگاه شنو خروش مستان
این لحظه هنوز ما خموشیم
کو تابش می که پخته گردیم؟
از خامی خویش چند جوشیم؟
چون می نخرند زهد و تقوی
پس بیهده ما چه میفروشیم؟
از جام طربفزای ساقی
یاران همه مست و ما به هوشیم
گر غمزهٔ مست او ببینیم
هیهات! که باز چون خروشیم؟
هر چند بدو رسید نتوان
لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم
شب خوش بودیم بیعراقی
امروز در آرزوی دوشیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
در صومعه نگنجد رند شرابخانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
ساقی، بده مغی را، درد می مغانه
ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان
بنما مقامری را، راه قمارخانه
تا بشکند چو توبه، هر بت که میپرستید
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه
بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا
پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه
فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی
بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه
در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی!
با محرمی موافق، با همدمی یگانه
آورده روی در روی با شاهدی شکر لب
در کف می صبوحی، در سر می شبانه
ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
باده حدیث جانان، باقی همه حکایت
نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه
نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی
خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
آن جام طرب فزای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی
در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی
ننهاده هنوز چون پیاله
لب بر لب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی
پیوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هوای ساقی
با چشم پر آب چون قنینه
جان میدهم از برای ساقی
باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی
عمری است که میزنم در دل
یعنی که در سرای ساقی
باشد که رسد به گوش جانم
از میکده مرحبای ساقی
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
کو صیقل غم زدای ساقی؟
تا بستاند مرا ز من باز
این است خود اقتضای ساقی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی
بنمود مرا لقای ساقی
در حال چو جام سجده بر دم
پیش رخ جان فزای ساقی
ننهاده هنوز چون پیاله
لب بر لب دلگشای ساقی
ترسم که کند خرابیی باز
چشم خوش دلربای ساقی
پیوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هوای ساقی
با چشم پر آب چون قنینه
جان میدهم از برای ساقی
باشد چو پیاله غرقه در خون
چشمی که شد آشنای ساقی
عمری است که میزنم در دل
یعنی که در سرای ساقی
باشد که رسد به گوش جانم
از میکده مرحبای ساقی
آیینهٔ سینه زنگ غم خورد
کو صیقل غم زدای ساقی؟
تا بستاند مرا ز من باز
این است خود اقتضای ساقی
باشد که شود دل عراقی
چون جام جهان نمای ساقی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله
حبذا صفهٔ سرای کمال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتینما به استقلال
سایهٔ این سرای جانافزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
میزند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ میزند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه مینیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بیخبر ز وصال
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ (در میکده میکشم سبویی - باشد که بیابم از تو بویی)
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعهها چو مینگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بماندهام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمیشود میسر
بیآب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمهای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید میزنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بیدل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونهای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه میپرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهاننما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمیتوانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
میگریم روز در فراقت
مینالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو میکند چشم
از دیده همیشه دیدهبانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شرابخانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بیباده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
میدار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنهام ز لطفت
در من تو ز مهر جامهای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مینسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من میشکنم، تو باز میبند
من میدرم، از کرم تو میدوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقهها دریدیم
وز دست تو توبهها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعهها چو مینگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بماندهام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمیشود میسر
بیآب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمهای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید میزنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بیدل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونهای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه میپرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهاننما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمیتوانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
میگریم روز در فراقت
مینالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو میکند چشم
از دیده همیشه دیدهبانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شرابخانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بیباده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
میدار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنهام ز لطفت
در من تو ز مهر جامهای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مینسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من میشکنم، تو باز میبند
من میدرم، از کرم تو میدوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقهها دریدیم
وز دست تو توبهها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
فخرالدین عراقی : فصل ششم
سر آغاز
ساقیا، بادهٔ صبوح بده
عاشقان را غذای روح بده
بادهٔ عشق ده به ما مستان
می بده «مای» ما ز ما بستان
در دلم نه حلاوت مستی
تا شود نیستی من هستی
زان صراحی، که جام رضوان است
بادهای ده، که جرعهاش جان است
ای که بر یاد لعل دلجویت
باده ناخورده، مستم از بویت
نفسی بازپرس مستان را
راحتی بخش میپرستان را
سوختم، سوختم، در آتش شوق
بیخودم کن دمی به بادهٔ ذوق
عجب آید مرا ز بادهپرست
بادهٔ عشاق ناچشیده و مست
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم:
عاشقان را غذای روح بده
بادهٔ عشق ده به ما مستان
می بده «مای» ما ز ما بستان
در دلم نه حلاوت مستی
تا شود نیستی من هستی
زان صراحی، که جام رضوان است
بادهای ده، که جرعهاش جان است
ای که بر یاد لعل دلجویت
باده ناخورده، مستم از بویت
نفسی بازپرس مستان را
راحتی بخش میپرستان را
سوختم، سوختم، در آتش شوق
بیخودم کن دمی به بادهٔ ذوق
عجب آید مرا ز بادهپرست
بادهٔ عشاق ناچشیده و مست
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
شعله بیروغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تابرآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟
شعله بیروغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟