عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۶
برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن
گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد
عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن
در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم
طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن
ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست
می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن
گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری
آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن
خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری
از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۴
چند با من سرکش ای سرو روان خواهی شدن؟
چند بار از بی بری بر باغبان خواهی شدن؟
روزگار زلف طی شد، خط به آخرها رسید
دیگر ای نامهربان کی مهربان خواهی شدن؟
نرم شد از آه گرم من کمان سخت چرخ
کی تو نرم ای دلبر ابرو کمان خواهی شدن؟
حسن شد از حلقه خط سیه پا در رکاب
کی نمی دانم تو سرکش خوش عنان خواهی شدن؟
شد به تشریف خطاب از بت برهمن سرفراز
کی تو سنگین دل به عاشق همزبان خواهی شدن؟
بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن
چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهی شدن؟
قحط شبنم خشک خواهد کرد گلزار ترا
با نظربازان چنین گر سر گران خواهی شدن؟
بوسه بر لب می زند جانم ز شوق پای بوس
می رود از دست فرصت گر روان خواهی شدن؟
هاله آغوش من خواهد ترا در بر گرفت
از زمین چون ماه اگر بر آسمان خواهی شدن؟
آفتابت بر لب بام از غبار خط رسید
کی تو سنگین دل به صائب مهربان خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۳
شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من
خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
خون مشک در پیاله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من
از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من
تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۲
مپسند پر ز داغ کنم از جفای تو
آن کیسه ها که دوخته ام بر وفای تو
در جبهه ستاره من این فروغ نیست
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
طومار شکوه را نکنم طی به حرف و صوت
تا همچو زلف سرنگذارم به پای تو
پیمانه ای که دست تو باشد در آن میان
گر زهر قاتل است بنوشم برای تو
هر چند می کشد ز درازی به روی خاک
دست که می رسد به دو زلف رسای تو؟
آب خضر ز چشمه سوزن روان شود
آید چو در حدیث لب جانفزای تو
شرم تو گفتم از خط شبرنگ کم شود
یک پرده هم فزود ز خط بر حیای تو
بیگانه پروری چو تو در کاینات نیست
بیچاره عاشقی که شود آشنای تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
دایم به روی دست دعا جلوه می کنی
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
هرگز ز ناز اگر چه به دنبال ننگری
افتاده اند هر دو جهان در قفای تو
بسیار در لطافت دل سعی می کنی
از پرده دل است همانا قبای تو
بیگانه وار می نگری در مثال خویش
من چون کنم به این دل دیرآشنای تو؟
فارغ بود ز جلوه رنگین نوبهار
هر کس که چید گل ز خزان حنای تو
خط هم دمید و گوش نکردی به حرف من
داد مرا مگر ز تو گیرد خدای تو
گر بشنوی ازو دو سه حرفی چه می شود؟
صائب چها شنید ز مردم برای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۵
تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای
سوز خورشید به جان قمر انداخته ای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد
خار در دیده اهل نظر انداخته ای
نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای
شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای
دل شب مجلس اغیار برافروخته ای
کار صائب به دعای سحر انداخته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۸
ز خط سیه رخ چون لاله زار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردی
هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده عاشق
که آب آینه را بی قرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه بی غبار خود کردی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۹
ناله ام کاوش ازان خنجر مژگان دارد
گریه من نمک طرز ز طوفان دارد
یک نگه کردن ما این همه آزار نداشت
باغبان حق نگاهی به گلستان دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۶۲
ای دل بی تاب زاری واگذار
گریه با ابربهاری واگذار
کی ز صندل به شود دردسرم؟
ناصحا این چوبکاری واگذار!
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۲
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
دردا که دگر ما را آن یار نمی پرسد
احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد
می پرسم و می جویم در هر نفسی صد بار
او در همه عمر خود یک بار نمی پرسد
یار از سر یاربها با ما سخنی می گفت
امسال به دشنامی چون یار نمی پرسد
بیمار تب هجرم آن ماه طبیب من
دردا که طبیب من بیمار نمی پرسد
گر یار نمی پرسد خسرو چه کند آن را؟
شاه است و گدایان را از عار نمی پرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
تا غمزه خون ریز تو قصد دل ما کرد
بیچاره دلم را هدف تیر بلا کرد
در خواب نبیند رخ آرام دگر بار
هر دل که طمع در طلب وصل شما کرد
چون نیست دلم را ز غمت روی رهایی
دل مصلحت خویش به روی تو رها کرد
چندین چه کنی جور و جفا بر من مسکین؟
با یار وفادار کسی جور و جفا کرد؟
هرگز به جهان نیک ندیده ست و نبیند
آن کس که مرا دور چنین از تو جدا کرد
دیروز چو من شکر وصال تو نگفتم
امروز مرا سوز فراق تو سزا کرد
با جان و دل خسرو بیچاره و مسکین
هجران تو، ای دوست، چه گویم که چها کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
من بنده آن روی که دیدن نگذارند
دیوانه زلفی که کشیدن نگذارند
از تشنگیم شعله زنان سینه و از دور
شربت بنماید و چشیدن نگذارند
چون زیستنی نیستم، ار بینم و ار نی
ای دوست، چه وقت است که دیدن نگذارند؟
صد دیده و دل منتظر تیر تو، فریاد
کش با من بیچاره رسیدن نگذارند
یارب، چه عذابی ست برین مرغ گرفتار؟
بسمل نپسندند و پریدن نگذارند
گفتم سخنی بشنوم و جان دهم اکنون
محروم بمیرم، چو شنیدن نگذارند؟
صد چاک شده سینه و صد پاره شده دل
این بی خبران جامه دریدن نگذارند
امروز صبا از جگرم بوی گرفته ست
زنهار کزان سوش وزیدن نگذارند
صد خار جفا خورد ز هجران تو خسرو
آه، ار گلی از روی تو چیدن نگذارند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
روزی مگر این بسته در ما بگشایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عین تحیر سرانگشت بخایند
عمری ست که از جور فلک با غم و دردم
زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند
تا کی در بخت من بیچاره ببندند
وقتی ست که از روی ترحم بگشایند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندی
کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
ای که عمر از پی سودای تو دادیم به باد
یاد می دار که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و می داشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه یاد
هر چه دارند ز آیین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشته بی نام و نشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
آفرین بر سر آن دست کزان خواهد یافت
گره کار من از بند قبای تو گشاد
گر نبردی ز سر گیسوی مشکین تو بوی
محنت آن همه غم از چه کشیدی شمشاد
کام خسرو بده، ای خسرو خوبان که شده ست
لعل جان بخش تو شیرین و دل او فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
دلبرم بی وفاست، چتوان کرد
میل او با جفاست، چتوان کرد
چون دل پادشاه کشور حسن
فارغ از هر گداست، چتوان کرد
ماجراها میان حسن و وفاست
حسن دور از وفاست، چتوان کرد؟
دلبر بیوفای عهد شکن
چون نه بر عهد ماست، چتوان کرد؟
از غمت جان به لب رسید مرا
چون ترا این رضاست، چتوان کرد؟
آن بت سست عهد سخت کمال
ظلم پیشش رواست، چتوان کرد؟
چون هنوز آن نگار شهر آشوب
بر سر ماجراست، چتوان کرد؟
دل به شوخی ربود از دستم
دلبر دلرباست، چتوان کرد؟
کلی اختیار تو خسرو
چون به دست قضاست، چتوان کرد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان بر زبان هنوز
عمرم به آخر آمد و روزم به شب رسید
مستی و بت پرستی من همچنان هنوز
آهنگ کرده سوی بتان جان کمترین
کافر دلان حسن درون سوی جان هنوز
صد غم رسید و مرگ هنوزم نمی رسد
صد کعبه رفت و مهر دلم رایگان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان خفته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
بیدار مانده شب همه خلق از نفیر من
وان چشم نیم مست به خواب گران هنوز
هر دم کرشمه های وی افزون و آنگهی
خسرو ز بند او به امید امان هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۱
گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش
نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش
صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد
روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش
کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟
این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
بر در تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم
دوستیم حرام باد ار ز تو پای واکشم
غنچه دل به نازکی بشکندم بسان گل
صبحدمی که ناگهان بوی خوش از صبا گشم
طعنه زنی تو از جفا، من نه به ترک از صفا
تحفه پادشاه را پیش در گدا کشم
شرم ز دیده نایدم کو به تو دید، وانگهی
خاک درت گذاشتم، منت توتیا کشم
کشت فراق و کافرم، وه که بیا و زنده کن
پیش چنان لب و دهان منت جان چرا کشم
سر به در تو کرده خون می کنیم، ز در درون
ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟
وای که خونم آب شد، چند ز دیده خون خورم
آه که سوخت جان من، چند ز دل بلا کشم
هر شبم از خیال تو دل ندهد زبان زدن
من به چنین عقوبتی تا به سحر کجا کشم؟
بخت ستیزه کار من این همه تاخت بر سرم
خسرو مستمند را چند به ماجرا کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۴
یک دم فراموشم نه ای، گر چه نیاری یاد من
انصاف حسنت می دهم با آنکه ندهی داد من
گفتم که نزد من نشین، مگذار زارم این چنین
تو نازکی و نازنین، تنگ آیی از فریاد من
هر ساعت از مژگان خود خون دلم پیش اوفتد
زین زار ماند بخت بد، این است پیش افتاد من
شب مونسم پروین بود، روزم ز خون بالین بود
پیوسته گر غم این بود، مسکین دل ناشاد من
من می نگفتم کان جوان یک روز خواهد برد جان؟
دیدی چه چپ زد ناگهان این صبر بی بنیاد من!
جان می شود از تن جدا، هیچ ار گذر افتد ترا
بویی بیاری، ای صبا، زان سوسن آزاد من
ای دل، در آن زلف دو تا می باش تسلیم بلا
کآسان نخواهد شد رها از دام این صیاد من
فریاد خسرو هیچ گه اندر دلش نگرفت ره
گر چه کند در سنگ ره این ناله و فریاد من