عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
دردی است مرا به دل دوایم بکنید
گرد سر آن شوخ فدایم بکنید
دیوانه‌ام و روی به صحرا دارم
زنجیر بیارید و به پایم بکنید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
در راه تو گوشم از خبر باز افتاد
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم
از پای درآمد و به سر باز افتاد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۵
آزار کنی و جور فرمائی هم
رحمت نکنی و روی ننمائی هم
بوسه چه طلب کنم چه پیش آری عذر
دانم که نبخشی و نبخشائی هم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۵
دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه
سیارهٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه
شد یوسف مشکین رسن سیمین چاه
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۲
از گردون بر نتابم این بی‌آبی
خون شد دل و اشک آتشی سیمابی
روزی به سرشک و نالهٔ چون دولاب
آتش فکنم در فلک دولابی
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - چون رعد در جهان فتد آوازم
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود می‌نیابم و می‌جویم
مقصد همی نینم و می‌تازم
بر عمر و بر جوانی می‌گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم می‌مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - با من چگونه بودی و بی من چگونه‌ای؟
ای لاوهور ویحک بی من چگونه‌ای
بی‌آفتاب روشن، روشن چگونه‌ای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بی‌لاله و بنفشه و سوسن چگونه‌ای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونه‌ای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بی‌تن چگونه‌ای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه‌ای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونه‌ای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکه‌ای برهنه چو سوزن چگونه‌ای
در هیچ حمله هرگز نفکنده‌ای سپر
با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونه‌ای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونه‌ای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونه‌ای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونه‌ای
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونه‌ای
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونه‌ای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بی‌در و روزن چگونه‌ای
ای جره باز دشت گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونه‌ای
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونه‌ای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بی‌دل گشاده طارم و گلشن چگونه‌ای
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بی‌من چگونه‌ای»
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۰ - نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
معروف‌تر از من به جهان نیست خردمند
پس بسته چراام به چنین جایی مجهول؟
نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
نه مرده و نه زنده نه برکار و نه معزول!
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مرا دانی که بی‌تو حال چونست
به هر مژگان هزاران قطره خونست
تنم در بند هجر تو اسیرست
دلم در دست عشق تو زبونست
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزونست
به وجهی خون همی بارم من از دل
که در عشق توام غم رهنمونست
اگر بخشود خواهی هرگز ای جان
بر این دل جای بخشایش کنونست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
مرا با دلبری کاری بیفتاد
دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید
دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون می‌بریدند
دلم را زان کله واری بیفتاد
دلم سجادهٔ عشقش برافشاند
از آن سجاده زناری بیفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد
بسی کوشید و یک باری بیفتاد
مرا افتاد با بالای او کار
نه بر بالای من کاری بیفتاد
جهان را چون دل من بر زمین زد
کنون از دست دلداری بیفتاد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد
تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستین دارد
چشم تو دلم ببرد و می‌بینم
کاکنون پی جان و قصد دین دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمین دارد
گویی که سخن مگوی و دم درکش
انصاف بده که برگ این دارد
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد
در باغ جهان مرا چه می‌بینی
جز عشق تویی که در زمین دارد
در خشک و تر انوری به صد حیلت
در فرقت تو دلی حزین دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
یار با هرکسی سری دارد
سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد
که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند
پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار می‌کند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گرد ترا دل همی چنان خواهد
که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد
کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده
گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم
گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش
از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق
کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
دوش تا صبح یار در بر بود
غم هجران چو حلقه بر در بود
دست من بود و گردنش همه شب
دی همه روز اگرچه بر سر بود
با بر همچو سیم سادهٔ او
کارم از عشق چون زربر بود
گرچه شبهای وصل بود خوشم
شب دوشین ز شکل دیگر بود
یا من از عشق زارتر بودم
یا ز هر شب رخش نکوتر بود
کس نداند که آن چه طالع بود
من ندانم که آن چه اختر بود
از فلک تا که صبح روی نمود
انوری با فلک برابر بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام
بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام
دریای من غذای دل تنگ من شدست
دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام
آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند
کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام
یک روز دامن تو بگیرم که چند شب
در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام
تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی
زان بی‌تو خویشتن را دشمن گرفته‌ام
ترسم که جان من کم من گیرد از جهان
کز جملهٔ جهان کم جان من گرفته‌ام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بی‌وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
می‌رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم می‌کنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمی‌یارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم