عبارات مورد جستجو در ۲۵۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش به غوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دل فریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آه از دور فلک یک لحظه بر کامم نشد
قرعه فال طرب یک بار بر نامم نشد!
در هوای وصل مطلب کردم از آرام رم
هیچ امری موجب تسکین آرامم نشد
سوختم در آتش حسرت چو هندو بارها
خال هندوی بتان از بخت بد رامم نشد
گر چه نوشیدم بسی پیمانه های زهر غم
از می عشرت ولی یک جرعه در جامم نشد
تا نهادم در پس صید طلب دام امید
مرغ این وحشت سرا در حلقه دامم نشد
خانه بر دوش خیالش منتظیر شب تا سحر
یک طلوع کوکب بخت از لب بامم نشد
طغرلم در دام شد زان هر دو بادام ترش
یک علاج خشکی سودا ز بادامم نشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰ - تتبع خواجه
اقبال ره بکوی مغانم نمیدهد
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما
از این دفتر بدستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد بتقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
گهی از دور بیند موجی از بحر سراب اما
بهر کس قسمتی زین کار گه دادند چون مخمل
مقرر شد نصیب بخت ما را نیز خواب اما
در این فصل گلم مشتاق نبود بهر می رهنی
بکوی می‌فروشان خانه دارم خراب اما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
می‌کش نیم‌ کنون که مرا آفریده‌اند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر که‌و او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس
محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا
غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت
افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس
شادیم بزندان محبت که ندارد
همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس
راهیست ره عشق که تا چشم کند کار
صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس
خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد
شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس
کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی
از روزنه دیده مجنون نگرد کس
مشتاق نهان ساخته‌ام زخم دل اما
ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
از حسرت من حاصل دوران همه ذوق
وز کام دلم نصیب حرمان همه ذوق
شام عمرم چو مرگ عاصی همه غم
روز مرگم چو عید طفلان همه ذوق
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
زانم چه که خم باده گلگون جو شد
یا شاخ شکوفه ها دگرگون جو شد
دیگی که به طمع خام ما نارد جوش
گر خود همه کام پخته در خون جو شد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد
خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدائی و غوغای تنهائی آرامشی سازم، هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت. بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل، بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم. این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم، اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد، رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم. یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم. در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان. اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم، رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست. مصرع: تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند، هنگام جنبش از خانه فراموش کردم، هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است، ما را از خود اندیشه و پنداری نیست، هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت
که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت
مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت
توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت
فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر
چو اینچنین نگذارد چو آنچنان نگذاشت
به آستان تو نگذاردش فلک که رقیب
مرا ز رشک بر آن خاک آستان نگذاشت
نکرد جان مرا تا نشانه از ره کین
زمانه ناوک بیداد در کمان نگذاشت
ز بی وفایی گل بلبلی که داشت خبر
ز باغ رفت و به شاخ گل آشیان نگذاشت
گذاشت نام نکو در جهان رفیق، کسی
که غیر نام نکو هیچ در جهان نگذاشت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست
دل من و دل یارند متحد چه غمست
اگر میان من و یار اتحادی نیست
مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست
دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست
به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ
به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست
مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق
به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست
رفیق معتقد کیش می پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مگر از سینه ی من دل برآید
از این دل ورنه غم مشکل برآید
برآید گر ز تن جان ز آرزویت
کیم این آرزو از دل برآید
به امید ثمر کشتم نهالی
چه دانستم که بی حاصل برآید
زید آزاد چون قمری در این باغ
که سرو از خاک پا در گل برآید
کجا سرو و کجا قد تو هیهات
ز گل آن روید این از دل برآید
تغافل کم کن از روزی حذر کن
که آهی از دل غافل برآید
به این یک جان که دارد در بدن چون
رفیق از خجلت قاتل برآید