عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمد
چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟
سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست
در زمین خاکساری دانه وارون می دمد
گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را
هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟
کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشک
از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد
خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد
تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد
داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر
لاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمد
نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من
از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند
شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید
کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند
تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد
خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند
از قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟
شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند
چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟
در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
برق ما نگذاشت دود از خار و خس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
به آیین تمام از خم شراب صاف می آید
عجب فوج پریزادی زکوه قاف می آید!
اگر از پرده شب ظلمت غفلت هوا گیرد
زخط هم آن ستمگر بر سر انصاف می آید
مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم
که از مینای بر هم خورده می ناصاف می آید
اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر
به چشم وحشتم موج سراب لاف می آید
تراوش می کند خونین دلی از مهر خاموشی
که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می آید
پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق
زرمغشوش لرزان در کف صراف می آید
مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی
کجا در دیده اهل بهشت اعراف می آید؟
به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش
دل من کی برون از عهده الطاف می آید؟
زسنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب
زبس سنگ ملامت بر من از اطراف می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۱
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبکسیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ما عقل کند جلوه عشق
نقطه سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟
چهره شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۰
نفس سرکش چه خیال است به فرمان گردد؟
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکر خند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۷
در حریمی که گل روی ایاغ افروزد
خار در دیده آن کس که چراغ افروزد
لاله تربتش آتش به ته پا دارد
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
می شود فاخته ای جامه مینایی سرو
گر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزد
روزگاری است که در ساغر خورشید، شراب
آنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزد
آن که ترساندم از داغ، به آن می ماند
که کسی کوری پروانه چراغ افروزد
هر که در مذهب ما غیرت مشرب دارد
شب آدینه به میخانه چراغ افروزد
انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید
شرم بادش که دگر چهره باغ افروزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۲
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد
سرزمینی که به شورابه غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
اگر از تشنه لبی آب شود دانه دل
به ازان است که از ابر کرم سبز شود
نیست غیر از دل خرسند درین خارستان
کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود
تا بود ریشه قارون به زمین، هیهات است
که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود
گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب
سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود
می توان بخت برومند به خون خوردن یافت
که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود
آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم
که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود
گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد
سبحه برهمن از اشک صنم سبز شود
بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر
هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود
از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد
عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۲
شراب روز دل لاله را سیه دارد
ازین سخن مگذر سرسری که ته دارد
فروغ مشعل خورشید کرم شب تاب است
چنین که زلف تو روز مرا سیه دارد
چه فیضها صدف از پرتو خموشی یافت
گهر شود به کفش آب، هرکه ته دارد
چگونه بدر نگردد هلال غبغب او؟
ز ناز بالش خورشید تکیه گه دارد
عنان گسسته چو سیلاب می روم، بفرست
توجهی که عنان مرا نگه دارد
چسان برون ندهم شعله شکایت را؟
ازان دلی که چو مجمر هزار ره دارد
گشود بند قبا بی حجاب، آه کجاست
که چشم روزن این خانه را نگه دارد
درازدستی در کاروان احسان نیست
وگرنه چندین یوسف هنر به چه دارد
کسی که فکر سر خود نمی کند صائب
همیشه باد به کف، خاک در کله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۷
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
زچاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گرنهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهارآمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد
کلاه گوشه قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۷
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۴
خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چوشیشه خشک بود آب خضر در کامش
کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق
که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود
مگر در آینه جام عکس خود را دید
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در یک دم
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود
به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار وخس نفس برق بیشتر سوزد
به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد