عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس
خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکردهست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکردهست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
بادهای نیست که در جام نکردهست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بیخبران خام نکردهست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنونتازی شوق
تا می از شیشه گران وام نکردهست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکردهست نفس
غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست
مژدهای نیست که پیغام نکردهست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکردهست نفس
معنی اینجا همه لفظ است، مضامین همه خط
آن چه عنقاست که در دام نکردهست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس
خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
یک نگینوار در این کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکردهست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکردهست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
بادهای نیست که در جام نکردهست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بیخبران خام نکردهست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنونتازی شوق
تا می از شیشه گران وام نکردهست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکردهست نفس
غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست
مژدهای نیست که پیغام نکردهست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکردهست نفس
معنی اینجا همه لفظ است، مضامین همه خط
آن چه عنقاست که در دام نکردهست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس
شعله هم گر بال بی آبی گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن
نکهت گل گر نهای دود دماغ عود باش
از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت
گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتیگر هست در آغوش سعی بیخودیست
یک قلم لغزش چو مژگانهای خوابآلود باش
مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست
ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش
خاک آدم، آتش ابلیس دارد درکمین
از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن
حسن بیپروا خوشست آیینهگو مر دود باش
زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست
گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش
نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ
چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس
شعله هم گر بال بی آبی گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن
نکهت گل گر نهای دود دماغ عود باش
از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت
گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتیگر هست در آغوش سعی بیخودیست
یک قلم لغزش چو مژگانهای خوابآلود باش
مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست
ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش
خاک آدم، آتش ابلیس دارد درکمین
از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن
حسن بیپروا خوشست آیینهگو مر دود باش
زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست
گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش
نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ
چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینهداری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامهای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینهداری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامهای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
هوس وداع بهار خیال امکان باش
چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
کنارهجویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیانکن ز دور گردان باش
گرفتم اینکه به جایی نمیرسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش
بقدر بیسر و پاپیست اوج همتها
به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش
نظارهها همه صرف خیال خودبینی است
بهدهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش
اگر گدا ز دلی نیست دیدهای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش
سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینهای بر تراش و حیران باش
به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج زگردابها گریزان باش
مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
بقدرآنکه سر از خودکشیگریبان باش
شرار کاغذم از دور میزند چشمک
که یک نفس بهخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خیال نتوان بود
بههر چه از هوست واخرند ارزان باش
دربن زمانه ز علم و هنرکه میپرسد
دو خرگواه کمالت بس است انسان باش
خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش
چو شانهات همهگر صد زبان بود بیدل
ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
کنارهجویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیانکن ز دور گردان باش
گرفتم اینکه به جایی نمیرسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش
بقدر بیسر و پاپیست اوج همتها
به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش
نظارهها همه صرف خیال خودبینی است
بهدهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش
اگر گدا ز دلی نیست دیدهای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش
سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینهای بر تراش و حیران باش
به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج زگردابها گریزان باش
مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
بقدرآنکه سر از خودکشیگریبان باش
شرار کاغذم از دور میزند چشمک
که یک نفس بهخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خیال نتوان بود
بههر چه از هوست واخرند ارزان باش
دربن زمانه ز علم و هنرکه میپرسد
دو خرگواه کمالت بس است انسان باش
خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش
چو شانهات همهگر صد زبان بود بیدل
ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش
گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
بر نمیآید خرد با ساز حشرآهنگ دل
مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنایی او داغ خجلت میکند
سرنگونی میکشی گردن به این بالا مکش
صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست
عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است
این بساط آیینهها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آوارگان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم
رنگ میبازد حیا ما را به روی ما مکش
نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم
رشتهای داری تو هم از دامن صحرا مکش
گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش
ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش
بر نمیآید خرد با ساز حشرآهنگ دل
مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش
شمع را رعنایی او داغ خجلت میکند
سرنگونی میکشی گردن به این بالا مکش
صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش
معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش
خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تریست
عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش
کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش
گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است
این بساط آیینهها دارد نفس اینجا مکش
آب میگردد دل از درد وطن آوارگان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش
انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم
رنگ میبازد حیا ما را به روی ما مکش
نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم
رشتهای داری تو هم از دامن صحرا مکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد
چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید
به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد
چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید
به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بیکشتن نمیگردد خموش
زندگی در ننگ هستی مردنست
خاکگرد و، عیب ما و من بپوش
زبن خمستان گرمی دل بردهاند
همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحتزار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گلفروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمیست
نیست خون دل گوارا، می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تر دماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد میپیچد به گوش
یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانهای دارد به دوش
زندگانی نشئهٔ وهمش رساست
تا نمیمیری نمیآیی به هوش
گر لباس سایه از دوش افکنی
میکند عریانیت خورشید پوش
یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر بیدل دلی آری به دست
در تواضع همچو زلف یار کوش
تا توانی در شکست رنگ کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بیکشتن نمیگردد خموش
زندگی در ننگ هستی مردنست
خاکگرد و، عیب ما و من بپوش
زبن خمستان گرمی دل بردهاند
همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحتزار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گلفروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمیست
نیست خون دل گوارا، می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تر دماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد میپیچد به گوش
یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانهای دارد به دوش
زندگانی نشئهٔ وهمش رساست
تا نمیمیری نمیآیی به هوش
گر لباس سایه از دوش افکنی
میکند عریانیت خورشید پوش
یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر بیدل دلی آری به دست
در تواضع همچو زلف یار کوش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس
بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری
تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس
بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری
تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام
کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام
کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع
به هم رسیدن لبهاست قاصد دل جمع
ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال
به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع
دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش
کتاب معنیات اجزا شد از دلایل جمع
به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست
تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس
که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
کجا بریم غم ذلت گرانجانی
که میکشیم به یک ناقه بار محمل جمع
تو در خیال تعلق فسردهای ورنه
همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع
نرست موجی ازین بحر بیتلاش گهر
تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع
حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل
چو اشک شمع همان خرجگیر داخل جمع
هزار خوشه درین کشت دانه شد بیدل
به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
به هم رسیدن لبهاست قاصد دل جمع
ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال
به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع
دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش
کتاب معنیات اجزا شد از دلایل جمع
به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست
تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس
که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
کجا بریم غم ذلت گرانجانی
که میکشیم به یک ناقه بار محمل جمع
تو در خیال تعلق فسردهای ورنه
همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع
نرست موجی ازین بحر بیتلاش گهر
تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع
حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل
چو اشک شمع همان خرجگیر داخل جمع
هزار خوشه درین کشت دانه شد بیدل
به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق گرد رهت میدوم سراسر باغ
ز بوی گل نمکی میزنم به زخم دماغ
سزد که بیخودیام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشتهام لیکن
چو شمع یافتهام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کردهام ز بیخبری
چه رنگها که نرفتهست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی که سخن داغ بیرواجیهاست
چو غنچه بر لب خاموش چیدهایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمیگیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد
به هوش باش که مستان شکستهاند ایاغ
چه کوری است که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید میبرند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کیام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
ز بوی گل نمکی میزنم به زخم دماغ
سزد که بیخودیام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشتهام لیکن
چو شمع یافتهام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کردهام ز بیخبری
چه رنگها که نرفتهست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی که سخن داغ بیرواجیهاست
چو غنچه بر لب خاموش چیدهایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمیگیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد
به هوش باش که مستان شکستهاند ایاغ
چه کوری است که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید میبرند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کیام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
از رونق کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش میبرد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفتگیر
مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند
ما پنبه میبریم به امید «لاتخف»
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صفها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
این خواجه بوق میزند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف
از رونق کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش میبرد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بیصفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفتگیر
مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی که شرر پر نمیزند
ما پنبه میبریم به امید «لاتخف»
تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
میلرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صفها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رساندهاند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشودهاند
گو وهم، تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبهایست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نهای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق میرسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بییار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکردهای که توان کردنت معاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رساندهاند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشودهاند
گو وهم، تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبهایست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نهای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق میرسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بییار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکردهای که توان کردنت معاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
نسبت لعل که داد این همه سامان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب، چیدن دامان صدف
به قناعتکدهام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بیعبرت نیست
بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بیسود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب، چیدن دامان صدف
به قناعتکدهام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بیعبرت نیست
بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بیسود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باختهایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمیخواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساختهایم
کشیدهایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به گلشنی که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمیبینم
مباد جامهٔ عریانیام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین کهسار
که سرمه میل نهان کرده است در رگ سنگ
به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باختهایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمیخواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساختهایم
کشیدهایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به گلشنی که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمیبینم
مباد جامهٔ عریانیام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین کهسار
که سرمه میل نهان کرده است در رگ سنگ
به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود
تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد
هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست
نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود
تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد
هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست
نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل