عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند
گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند
ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند
گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند
بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند
چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند
زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند
چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند
به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند
گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند
ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند
گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند
بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند
چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند
زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند
چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند
به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
صبح است و دهر از خرمی چون روضه رضوان نگر
جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
یا رب، این ماییم از آن جان و جهان افتاده دور
سایه وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
چون کنم، یاران، که من بیمارم و مرکب ضعیف
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی برگ چون شاخ رزان
کز جمال گل بود، در مهر جان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دوری از کوی تو سرگردان همه شب تا به روز
در فغان گویی سگی ام ز آستان افتاده دور
در خیال ابرویت تنها و بی کس، سالهاست
شسته در خاکم چو تیری از کمان افتاده دور
یاد کن از چون منی، ای دوست، گر با چون تویی
آنچنان نزدیک بود این دم چنان افتاده دور
گفته ای، تو کیستی؟ مانده درین کو این چنین
بیدلی سرگشته ای از خان و مان افتاده دور
دی خیالت گفت، خسرو، حال تنهاییت چیست؟
چیست همچون حال تنهایی ز جان افتاده دور؟
سایه وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
چون کنم، یاران، که من بیمارم و مرکب ضعیف
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی برگ چون شاخ رزان
کز جمال گل بود، در مهر جان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دوری از کوی تو سرگردان همه شب تا به روز
در فغان گویی سگی ام ز آستان افتاده دور
در خیال ابرویت تنها و بی کس، سالهاست
شسته در خاکم چو تیری از کمان افتاده دور
یاد کن از چون منی، ای دوست، گر با چون تویی
آنچنان نزدیک بود این دم چنان افتاده دور
گفته ای، تو کیستی؟ مانده درین کو این چنین
بیدلی سرگشته ای از خان و مان افتاده دور
دی خیالت گفت، خسرو، حال تنهاییت چیست؟
چیست همچون حال تنهایی ز جان افتاده دور؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
یا رب، آن رویست یا گلبرگ خندان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
یا رب، آن بالاست یا سرو خرامان در نظر
ای خوش آن ساعت که بینم آن رخ و گیرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان در نظر
تا تو، ای سرو خرامان، در چمن بگذشته ای
می نیاید پیش بلبل را گلستان در نظر
در تو می بینم ز دود دل ز حسرت بیقرار
تشنه را کی سود دارد آب حیوان در نظر؟
یک زمان از دل فرونایی همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان در نظر
در نظرها صورت جان، گر نیاید، گو میا
در تو بینم کایدم چیزی به از جان در نظر
خلق گل بینند و من روی تو، زیرا خوش تر است
یک نظر در دوست از صد ساله بستان در نظر
در دندان تو زان بینم که دل می خواهدم
ورنه دریا نایدم از بذل سلطان در نظر
شه علاء الدین والدنیا محمد کآمده ست
خلق را عین الیقین زو ظل یزدان در نظر
از پی آن را که گیرد سبق فیروزی سپهر
حرف تیغش را همی دارد فراوان در نظر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
پرتو خورشید بین تابنده از روی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
شاد باش، ای روشنی روی نیکوی قمر
راست چون ماه نوم کاهیده و زار و نزار
کز پس ماهی بود یک روز پهلوی قمر
هر شبی تا صبح بیدارم به بازی خیال
سر به روی خاک ماندم، چشم بر روی قمر
ای دل، ار خواهی که حلوایی خوری از عید وصل
من حلالت می نمایم، آنگه ابروی قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوی پر آب
پاک کن کز وی در آب افگنده گوی قمر
نیکوان خاک تواند، ای ماه، در تو کی رسند؟
کی رسد خاکی که اندازد کسی سوی قمر؟
گشت پنهان می کنی و منع خسرو بیهده است
زانکه شبگردی نخواهد رفتن از خوی قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
کجا بود من مدهوش را حضور نماز!
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز،ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمی باشدم حضور نماز
چو صوفی از می صافی نمی کند پرهیز
مباش منکر دردی کشان شاهد باز
بسان مطرف مفلس نوای سوختگان
چو بلبل سحری می کند سماع آغاز
اگر چه عود توام، هر نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه می افگنی؟ بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیده ام شده از شام تا سحرگه باز
خیال زلف دراز تو گر نگیرد دست
که برسر آرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی، ز ما کی اندیشی؟
که ناز ما به نیاز است و نازش تو به ناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز
امید بنده مسکین به هیچ واثق نیست
مگر به لطف خداوندگار بنده نواز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه می رود آواز
خرد مجوی ز خسرو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقت، بود نه عقل مجاز
که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز
مرا مخوان به نماز،ای امام و وعظ مگوی
که از نیاز نمی باشدم حضور نماز
چو صوفی از می صافی نمی کند پرهیز
مباش منکر دردی کشان شاهد باز
بسان مطرف مفلس نوای سوختگان
چو بلبل سحری می کند سماع آغاز
اگر چه عود توام، هر نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه می افگنی؟ بسوز و بساز
بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید
دو دیده ام شده از شام تا سحرگه باز
خیال زلف دراز تو گر نگیرد دست
که برسر آرد ازین ظلمتم شبان دراز
تو در تنعم و نازی، ز ما کی اندیشی؟
که ناز ما به نیاز است و نازش تو به ناز
اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم
ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز
امید بنده مسکین به هیچ واثق نیست
مگر به لطف خداوندگار بنده نواز
گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون
چرا که از پی آوازه می رود آواز
خرد مجوی ز خسرو که اهل معنی را
نظر به عشق حقیقت، بود نه عقل مجاز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
نازنینان و چاربالش ناز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز؟
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پر بسته کی کند پرواز
نی قراری که لب فرو بندم
نی مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان برافشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصه دراز
خسرو ار گریه کرد، معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز؟
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پر بسته کی کند پرواز
نی قراری که لب فرو بندم
نی مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان برافشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصه دراز
خسرو ار گریه کرد، معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
شب زلف تو شد نشانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
باد نوروز آمد و درهای بستان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بر دوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست، رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و بیهوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهوبره ای به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کو بنده تست و حلقه در گوش
افگنده کمند زلف بر دوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست، رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و بیهوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهوبره ای به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کو بنده تست و حلقه در گوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
خوش رفیقی او که گه گه در نظر می آیدش
لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش
زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب
با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش
صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند
باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش
ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی
آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش
عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست
یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش
باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست
روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش
عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی
چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش
نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب
گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش
خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک
هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش
لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش
زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب
با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش
صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند
باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش
ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی
آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش
عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست
یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش
باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست
روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش
عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی
چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش
نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب
گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش
خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک
هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
قبا و پیرهن او که می رسد به تنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش
کرشمه می کند و مردمان همی میرند
چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش
عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت
ز نازکی بتوان دید روح در بدنش
طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی
بیار یک رسن و در گلوی من فگنش
به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک
ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش
شهید عشق که شد یار در زیارت او
مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش
وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را
که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش
زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم
کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش
کرشمه می کند و مردمان همی میرند
چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش
عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت
ز نازکی بتوان دید روح در بدنش
طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی
بیار یک رسن و در گلوی من فگنش
به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک
ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش
شهید عشق که شد یار در زیارت او
مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش
وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را
که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش
زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم
کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
چون سبزه بر دمید ز گلزار یار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
دی می گذشت و سوی او دلها روان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
باز آمد آن وقتی که من از گریه در خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم
غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم
سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد
بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر
وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم
این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم
خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم