عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا
شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نیاز است مرا
رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم
بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
نغمه باشد سب الفت جانم با جم
رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا
می نماید غم عشق تو زسر تا پایم
هر سو مو به تن آیینهٔ راز است مرا
شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جویا
آب حیوان تن و سرگرم گداز است مرا
شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نیاز است مرا
رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم
بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
نغمه باشد سب الفت جانم با جم
رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا
می نماید غم عشق تو زسر تا پایم
هر سو مو به تن آیینهٔ راز است مرا
شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جویا
آب حیوان تن و سرگرم گداز است مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا
سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا
شب هجر تو نظرباز خیالت باشم
دل چون آینه لبریز نگاه ست مرا
هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم
ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
عیشم از فکر سخن بسکه به تلخی گذرد
هر شب وصل بتان روز سیاه ست مرا
جلوه کن در نظر خاک نشینان امروز
بی تو چون نقش قدم چشم براه ست مرا
باکم از تیرگی کنج لحد جویا نیست
روشن از مهر علی سینه چو ماه ست مرا
سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا
شب هجر تو نظرباز خیالت باشم
دل چون آینه لبریز نگاه ست مرا
هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم
ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
عیشم از فکر سخن بسکه به تلخی گذرد
هر شب وصل بتان روز سیاه ست مرا
جلوه کن در نظر خاک نشینان امروز
بی تو چون نقش قدم چشم براه ست مرا
باکم از تیرگی کنج لحد جویا نیست
روشن از مهر علی سینه چو ماه ست مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا
زکار عاشق زار حزین گره بگشا
گره شد به دلم مطلبی خداوندا
تو با انامل فض خود این گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
به سر گرانیت افسرده خاطرم داری
ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
ز سر گرانیت افتاده عقده ها به دلم
از آن دو ابروی نازآفرین گره بگشا
زکار عاشق زار حزین گره بگشا
گره شد به دلم مطلبی خداوندا
تو با انامل فض خود این گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
به سر گرانیت افسرده خاطرم داری
ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
ز سر گرانیت افتاده عقده ها به دلم
از آن دو ابروی نازآفرین گره بگشا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چه چاره است دل سر زدیده بر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
مشابه آمده شریان نیشتر زده را
مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است
چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمی شود دشمن
که پیچ و تاب بود بیش مار سرزده را
خدا نصیب دل دردمند جویا کرد
خدنگ آن مژهٔ تکیه بر جگر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
مشابه آمده شریان نیشتر زده را
مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است
چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمی شود دشمن
که پیچ و تاب بود بیش مار سرزده را
خدا نصیب دل دردمند جویا کرد
خدنگ آن مژهٔ تکیه بر جگر زده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بی درد بر کنار مریز آب دیده را
در کار دل کن آن می صاف چکیده را
از فیض عشق همت والای ما بدوش
بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است
باشد شبیه غنچه دهان دریده را
زین آتشی که در جگر ماست از غمت
بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
پیری که دید قامت رعنای او کشید
بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را
تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش
جویا مکن به شیشه می نارسیده را
در کار دل کن آن می صاف چکیده را
از فیض عشق همت والای ما بدوش
بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را
در گلشنی که بلبل ما خامشی نو است
باشد شبیه غنچه دهان دریده را
زین آتشی که در جگر ماست از غمت
بی آب کرده ایم عقیق مکیده را
پیری که دید قامت رعنای او کشید
بر بام هوش حلقهٔ قد خمیده را
تا خون نگردد اشک مده ره بدیده اش
جویا مکن به شیشه می نارسیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گردد ز سیر صحرا کی حل مشکل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
شد پردهٔ بیابان قفل در دل ما
از خاک مقصد ما چون گرد درد خیزد
باشد ز پردهٔ دل دامان منزل ما
امروز تخم اشکی مژگان ما نیفشاند
اتی همنشین چه پرسی فردا ز حاصل ما
آیم ز بزم بیرون همچون شرر ز خارا
سنگین ز بار غم شد از بسکه محفل ما
شبهای وصل جویا از درد هجر نالم
شرم نگه برویش گردید حایل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵