عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
به محفل تو که خاموش بود سپند آنجا
کراست زهره که سازد صدا بلند آنجا؟
ز مکر سبحه شماران خدا نگه دارد!
که صد سرست به یک حلقه کمند آنجا
بهشت را چه کنی، مگذر از مقام رضا
که زهر چشم گواراست همچو قند آنجا
در آن حریم خموشم که نغمه منصور
شنیده اند مکرر ز هر سپند آنجا
کشیده دار عنان چون سخن به عشق رسد
که پی ز تیزی ره می شود سمند آنجا
ز دار و گیر فلک فارغند آگاهان
شکار غافلی افتد مگر به بند آنجا
تو مست خواب و قدح های فیض در دل شب
تمام چشم که دستی شود بلند آنجا
ز زلف او خبر دل که آورد صائب؟
چنین که پای نسیم صباست بند آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
نگاه دار سر رشته حساب اینجا
که دم شمرده زند بحر از حباب اینجا
سر از دریچه گوهر برآوری فردا
اگر چو رشته بسازی به پیچ و تاب اینجا
ز سیل حادثه صحرا و کوه در سفرست
چه واکشیده ای، ای خانمان، خراب اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی سیراب
ز تشنگی نشود تا دل تو آب اینجا
بکوش و گردن خود را ز بند کن آزاد
چه سود ازین که شوی مالک الرقاب اینجا
اگر حجاب کنی از خدا، فرشته شوی
چنین که می کنی از مردمان حجاب اینجا
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتی، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهی کرد؟
اگر به سایه گریزی ز آفتاب اینجا
نثار جیب صدف کن، به شوره زار مریز
ترا که آب گهر هست چون سحاب اینجا
برای روزی آن نشأه نیز فکری کن
بس است، چند کنی فکر نان و آب اینجا؟
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا
ترا ز معنی اگر هست بهره ای صائب
ز پوست جامه خود ساز چون کتاب اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
رسیدگی ز مطالب گذشتن است اینجا
به مدعا نرسیدن، رسیدن است اینجا
خراب هر که شد، از سیل می شود ایمن
علاج مرگ ز جان دست شستن است اینجا
وصال کعبه طلب می کنی، شتابان باش
که چوب منع، نفس راست کردن است اینجا
ز فکر توشه مکن دوش خود گران زنهار
که زاد راه، دل خویش خوردن است اینجا
غزاله ای که قرار از تو برده تسخیرش
کمند گردنش از خود گسستن است اینجا
به پای سعی ره دور عشق طی نشود
علاج، هر قدم از خویش رفتن است اینجا
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه تنگتر از چشم سوزن است اینجا
ز دیده نگران است روشنایی دل
که آفتاب، نظر باز روزن است اینجا
به ذره ذره چو ریگ روان درین وادی
به هر چه می نگرم، گرم رفتن است اینجا
درین ریاض اگر باغ دلگشایی هست
چو غنچه سر به گریبان کشیدن است اینجا
چو خوشه گردی دعوی مکش به عالم خاک
که برق تیغ حوادث به خرمن است اینجا
توان به زخم زبان برگ شادمانی یافت
که خار را گل عشرت به دامن است اینجا
درین خرابه اگر هست شغل دلچسبی
به آه، خانه دل پاک رفتن است اینجا
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
ز سیل حادثه صائب زمانه خالی نیست
نه جای راحت و هنگام خفتن است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
به تیغ کج نشود راست هیچ کار اینجا
دل دو نیم کند کار ذوالفقار اینجا
ز صدق، صبح نفس زد به آفتاب رسید
به صدق دل، نفسی از جگر برآر اینجا
خوشا گشاده جبینی که چون گل رعنا
خزان خویشتن آمیخت با بهار اینجا
جمال شاهد مقصود چشم بر راه است
بکوش و پاک کن آیینه از غبار اینجا
شوی ز نعمت الوان خلد کامروا
به خون دل گذرانی اگر مدار اینجا
در آن چمن گل بی خار، سینه چاک کسی است
که ریخت گل به گریبان ز خار خار اینجا
چگونه مار نپیچد به گردنت فردا؟
ترا که طول امل کرده در مهار اینجا
رهی دراز ترا پیش پا گذاشته اند
مزن چو شعله نفس های بی شمار اینجا
ز برگریز قیامت اگر خبر داری
نهال خویش سبک کن ز برگ و بار اینجا
ز تنگنای لحد می جهد برون چون تیر
سبکروی که سبکبار شد ز بار اینجا
ز آفتاب قیامت کباب تا نشوی
ز دست جود به بی حاصلان ببار اینجا
چه پای در گل اندیشه مانده ای صائب؟
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
خوش آن که از دو جهان گشت بی نیاز اینجا
گرفت دامن آن یار دلنواز اینجا
مبین دلیر در آن چشم های خواب آلود
که چشم بسته کند صید، شاهباز اینجا
کسی میانه اهل جنون علم گردد
که بادبان کند از پرده های راز اینجا
به آستان خرابات سرکشی مفروش
که بیست حج پیاده است یک نماز اینجا
ترا که راه به سنگ محک بود فردا
مکن ملاحظه از بوته گداز اینجا
اگر به سایه بید احتیاج خواهی داشت
در آن جهان، علم آه بر فراز اینجا
نسیم رحمت حق گر چه عقده پردازست
بکوش و غنچه دل ساز نیم باز اینجا
در انتظار تو، از جوی شیر، چشم بهشت
سفید گشت، مشو آشیان طراز اینجا
در بهشت برین گر گشاده می خواهی
مکن به مردم محتاج، در فراز اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی بیدار
چنین که چشم تو بسته است خواب ناز اینجا
به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب
خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
عیار حسن ز صاحب نظر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا
دهد ثمر ز رگ و ریشه درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ما خبر شود پیدا
مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا
مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا
اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا
تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا
درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟
ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا
مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا
ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا
عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا
توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا
اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا
زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا
به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
چه می کنند حریفان عشق صهبا را؟
که آتش از دل خویش است جوش دریا را
ز چرخ شیشه و از آفتاب ساغر کن
به طاق نسیان بگذار جام و مینا را
فساد روی زمین از شراب می زاید
کدام دیو که در شیشه نیست صهبا را؟
به لامکان فتد ای آه گرم اگر راهت
ز ما دعا برسان آن بلند بالا را
ز آتش دل من دست را نگه دارید
که داغ می کند این لاله سنگ خارا را
ز حلقه گر چه سراپای چشم گردیده است
هنوز زلف ندیده است آن سراپا را
حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را
ز جای گرم به تلخی ز خواب می خیزند
مساز گرم درین تیره خاکدان جا را
سیاهی نظر از یکدگر نمی گسلد
چه حاجت است به رهبر جمال سلمی را؟
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
مبند بر رخ خود این خجسته درها را
شکسته بالی ما را چه نسبت است به او؟
که هست بال و پر سیر، نام عنقا را
به زور عقل توان خشم را فرو خوردن
ز سحر نیست محابا عصای موسی را
به شور حشر نظر نیست عشق را صائب
نمک ز خویش بود دیگجوش دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
فکنده ایم به امروز کار فردا را
ازین حیات چه آسودگی بود ما را؟
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
که می زنند به سوزن لب مسیحا را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
نبسته است کسی شاهراه دلها را
اگر ز ابروی همت اشارتی باشد
تهی کنیم به جام حباب دریا را
خدا سزا دهد این اشک گرم را صائب
که شست از نظرم سرمه تماشا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چه نسبت است به گردنکشی مدارا را؟
قدح خراج به گردن نهاد مینا را
چنان که روشنی خانه است از روزن
به قدر داغ بود نور فیض، دلها را
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری
که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
چه انتظام توان داد کار دنیا را؟
ز همرهان گرانجان ببر که سوزن دوخت
به دامن فلک چارمین مسیحا را
گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب
چه منت است به ابر بهار دریا را
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
به چشم کم منگر نقطه سویدا را
به منتهای مطالب رسیدن آسان است
اگر شمرده توانی گذاشتن پا را
به یک گواه لباسی که ماه مصر آورد
سیاه کرد رخ دعوی زلیخا را
ز نقش پای غزالان دشت بتوان یافت
به بوی مشک، پی آن غزال رعنا را
اگر چه گریه من کوه را بیابان کرد
نمود کوه غمم کوهسار صحرا را
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
به شاهراه توکل بود سفر ما را
یکی است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستیم
غم کنار و میان نیست چون گهر ما را
به خوش عنانی ما گوهری ندارد بحر
توان ز خویش نمودن به یک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز دریاست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
حریف باده آن چشم های مخموریم
نمی توان به قدح ساخت بی خبر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
شده است سینه ما همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نیست
به غیر عشق گرفتاری دگر ما را
به هر زمین نفشانیم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پر زور، چون عسس ما را
اگر چه سگ به مرس می کشند صیادان
کشیده است سگ نفس در مرس ما را
تمام روز ازان همچو شمع، خاموشیم
که خرج آه سحر می شود نفس ما را
فغان که منزل دور و دراز وادی عشق
نکرد دل تهی از ناله چون جرس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
ترا که پای گلی هست، می به ساغر کن
که زهد خشک کشیده است در قفس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی گردید
لب تو ریخت به دل رنگ صد هوس ما را
اگر چه در قفس افتاده ایم از گلزار
ز گل نمی گسلد رشته نفس ما را
شکسته بال و پرانیم، جای آن دارد
که باغبان کند از چوب گل قفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
مبین ز موج تهیدست خوار دریا را
که روی کار بود پشت کار دریا را
شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است
که همچو موج کشی در کنار دریا را
ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل
کف سبک نکند بردبار دریا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست
که هر سفینه کشد زیر بار دریا را
نکرد تلخی غم را علاج، باده لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دریا را
غرض رساندن فیض است، ورنه در ایجاد
حباب و موج نیاید به کار دریا را
نمی شود نفس پاک گوهران باطل
بخار می شود ابر بهار دریا را
گران رکابی کشتی نمی تواند کرد
علاج رعشه بی اختیار دریا را
ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بی اختیار دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
قبول خلق حجاب است از قبول خدا
نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را
اگر خدای جهان را سمیع می دانی
مکن بلند برای خدا تلاوت را!
به میهمانی مردم مرو، وگر بروی
کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را
بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام
ز انتظار مکن خون به دل جماعت را
چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟
به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را
مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را
ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب
ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را
مشو چو بی خبران از مناسبت غافل
مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را
درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را
اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید
به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه حاجت است به افسانه خواب غفلت را؟
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
مده به چشم و دل خویش راه، غفلت را
به خلوت لحدانداز خواب راحت را
نگاه دار به دست دعای مظلومان
عنان توسن چابک خرام دولت را
چو طوق فاخته جویای سرو قدی باش
به هر شکار میفکن کمند وحدت را
کمند وحشی رم کرده، بستن چشم است
تغافل است علاج آن رمیده الفت را
به گنج های گهر سرفرو نمی آرد
کی که یافت سر رشته قناعت را
جنون کامل ما از بهار مستغنی است
چه حاجت است نمک، شورش قیامت را؟
ز دست بسته گره وا نمی شود صائب
مکن دراز به هر سفله، دست حاجت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
ز دوزخ است چه پروا نیازمند ترا؟
که ساخت شعله سویدای دل سپند ترا
مگر ز خاک شهیدان عشق می آیی؟
که دست و پای نگارین بود سمند ترا
سپهر سبزه خوابیده ای است در قدمش
به عمر خضر چه نسبت قد بلند ترا؟
تبسم تو دل از کار می برد چون صبح
چه حاجت است مکرر کنند قند ترا؟
به بی قرار تو دوزخ چه می تواند کرد؟
که آتش است بهار طرب سپند ترا
چو آمدی به شکار من آنقدر بنشین
که طوق گردن ایمان کنم کمند ترا
شکار لاغر ما نیست قابل تسخیر
وگرنه رتبه آزادگی است بند ترا
اگر چه تنگ شکر شد جهان ز گفتارش
ندیده است کسی لعل نوشخند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
به صید شیر نر ای بی جگر چه کار ترا؟
شکار او نشدن بس بود شکار ترا
تو تا کناره نگیری ز خویش هیهات است
که در کنار کشد بحر بی کنار ترا
به هر دو دست به دامان بی خودی آویز
اگر امید رهایی است زین حصار ترا
عجب که شور قیامت ترا کند بیدار
که خون به جوش نیاورد نوبهار ترا
ز صبح حشر گریبان آسمان شد چاک
نشد که باز شود چشم اعتبار ترا
چه می دوی پی این سایه های پا به رکاب؟
بس است سایه آن سرو پایدار ترا
مشو به سنگدلی های خویشتن مغرور
که ترکتاز حوادث کند غبار ترا
قدم برون منه از حد لاغری زنهار
که می کشد فلک سفله زیر بار ترا
به هوش باش که تمهید بی سرانجامی است
اگر مساعدتی کرد روزگار ترا
چو داغ لاله به غیر از ستاره سوختگی
چه گل شکفت درین موسم بهار ترا؟
عجب که گرد تو برخیزد از زمین صائب
چنین که خواب گران کرده سنگسار ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
اگر به بندگی ارشاد می کنیم ترا
اشاره ای است که آزاد می کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می کنیم ترا
به دامنی که درین راه بر کمر بندی
غنی ز راحله و زاد می کنیم ترا
بشو به خون ز دل اندیشه رهایی را
که گر عدم شوی، ایجاد می کنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می شوی، آباد می کنیم ترا
به تیغ غمزه دلت را کنیم اگر صد چاک
به زلف، شانه شمشاد می کنیم ترا
ترا به جنت دربسته می شویم دلیل
اگر به خامشی ارشاد می کنیم ترا
ز شکر و شکوه مزن دم تو چون تنک ظرفان
اگر غمین و اگر شاد می کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می کنیم ترا
اگر تو چشم بپوشی ز شاهدان مجاز
غنی ز حسن خداداد می کنیم ترا
اگر ز کوه غم ما گران نسازی روی
ز خرمی فرح آباد می کنیم ترا
چو ماهیان مشو از یاد کرد ما غافل
وگرنه روزی صیاد می کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می کنیم ترا
نوازشی است زبان را، نه از فراموشی است
اگر گهی به زبان یاد می کنیم ترا
ندیده ایم به این لطف آدمی، چه عجب
اگر غلط به پریزاد می کنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد می کنیم ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
مکن ز ساده دلی خرج چشم بد خود را
نگاه دار چو آیینه در نمد خود را
نمی توان نفس از دار و گیر عقل کشید
به زور می برهانید از خرد خود را
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشیر می زند خود را
مقام زنده دلان نیست خاکدان جهان
به زندگی مگذارید در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ می آیید
به مردمان منمایید معتمد خود را
ز قید نفس، ترا عقل می کند آزاد
که ماه مصر به تدبیر می خرد خود را
کجا ز بوته دوزخ خلاص خواهد یافت؟
کسی که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل
رساند موج به دریا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان می برد به صبر برون
شناوری که به سیلاب می دهد خود را
اگر چه عشق مجازی بود نمکچش عشق
نمکچشی است که بر دیگ می زند خود را
ز حرف نیک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص می کند از طعن نیک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار می کند صائب
چنان که آتش سوزنده می خورد خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را
ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را
مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟
مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را