عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
آنکه از داغ فراقت جگرش سوخته است
یار اغیار شدن بیشترش سوخته است
اولین گام بود راه به مقصد چون برق
هر که از گرم روی بال و پرش سوخته است
دوری از مال جهان جوی که آسوده شوی
جگر لاله ز پهلوی زرش سوخته است
شعلهٔ آه زلب تا مژه ام را دریافت
عالم هجر نگر خشک و ترش سوخته است
خویش را شمع صفت می دهد از آه به باد
هر که از آتش عشقت جگرش سوخته است
تیر آهم ندهد داد فلک را جویا
مگر از آتش دل بال و پرش سوخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
خون دل تا شراب احمر ماست
گردش رنگ دور ساغر ماست
خاک گردید بر شدن بفلک
شیوهٔ عجز زورآور ماست
بطپیدن زخویشتن رفتم
دل پراضطراب شهپر ماست
نامه ام نامه بر نمیخواهد
پرش رنگ ما کبوتر ماست
نگه ما شمیم گل دارد
تا هوای رخ تو در سر ماست
آسمان است اینکه در گرد است
یا غبار دل مکدر ماست
تا رگ دل گشوده مژگانت
ابر خونبار دیدهٔ تر ماست
آه ما روز و شب جهانگیر است
تیغ خورشید کی به جوهر ماست
آسمان و زمین مگو جویا
صاف مینا و درد ساغر ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
سرگرانی زلف جانان با خط شبرنگ داشت
از پریشانی همی با سایهٔ خود جنگ داشت
حسن مستور تو از جامی که پنهان می زدی
شمع شوخی زیر دامان پرند رنگ داشت
با وجود آنکه خاک رهگذار او شدیم
کینهٔ ما را به دل همچون شرر در سنگ داشت
شب که در فکر دهانش غنچه بودم تا سحر
وسعت آباد دلم را جوش معنی تنگ داشت
نامهٔ شوق مرا از دست قاصد می برد
دلبری کز بردن نامم زبانش ننگ داشت
من کجا و تاب استغنای او جویا کجا
سرگرانی های نازش کوه را بی سنگ داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
تنها نه در ره تو مرا شمع آه سوخت
تا پیه چشم بود چراغ نگاه سوخت
دودش بهار عنبر دریای رحمت است
هر دل که او در آتش شرم گناه سوخت
زان جلوه ای که حسن تو امشب بکار برد
دیدم ستاره داغ شد از رشک و ماه سوخت
چون شمع زآتش دل شب زنده دار خویش
ما را شب فراق تو موی کلاه سوخت
ظالم مروتی بدل ناز پرورم
بیچاره در غم تو به حال تباه سوخت
آن را که نیست زنده چو جویا دلش به عشق
چون شمع بر مزار به لب مد آه سوخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از بتان مثل تو کافر ماجرایی برنخاست
خان و مان بر هم زنی شوخ بلایی برنخاست
بر سر کوی تو چندانی که نالیدم به درد
هیچ از کهسار تمکینت صدایی برنخاست
شب که راهش از خیالت بر دم شمشیر بود
پای دل لغزیید و از کس های هایی برنخاست
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
طینت پروانه و من گویی از یک عالم است
هرگزم در سوختن از لب صدایی برنخاست
دوستان داد از سبکرفتاری عهد شباب
شد به نیرنگی کز او آواز پایی برنخاست
گر زسامان بگذری کارت بسامان می شود
تا نشد عریان ز برگ از نی نوایی برنخاست
تاکنون جویا پی تاراج دل چون شوخ من
جنگجویی آفتی عاشق جفایی برنخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
آه کامشب محتسب آب رخ میخانه ریخت
خون عشرت بر زمین بسیار بیرحمانه ریخت
تا به دام عشق او آرام گیرد مرغ دل
دیده ام از قطره های اشک آب و دانه ریخت
خون آدم ریختن بر خاک پیش خوی اوست
آنقدر آسان که گویی باده در پیمانه ریخت
واله لولی وشی گشتم که چون شد گرم رقص
گرد غم از دل به دست افشاندن مستانه ریخت
شمع قدش جلوه پیراگشت تا در صحن باغ
در رهش گلبرگ ماند پر پروانه ریخت
پیروان عقل از ارباب معنی نیستند
معنیی گر بود جویا در دل دیوانه ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
کجا روم که به دردم رسید و هیچ نگفت
فغان که نالهٔ زارم شنید و هیچ نگفت
چو دید شوخی شبنم ببرگ گل در باغ
لب از حجاب به دندان گزید و هیچ نگفت
گرفتمش سر راهی به خاک و خون غلطان
رسید بر سرم، آهی کشید و هیچ نگفت
بگفتمش که کباب نگاه کیست دلم
به خنده جا نب من گرم دید و هیچ نگفت
شنید شکوهٔ اغیار را ز من جویا
ز غیر خاطرش از جان رمید و هیچ نگفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مه است روی تو یا آفتاب ازین دو کدام است
مزه است لعل لبت یا شراب ازین دو کدام است
دو ابر و خط پشت لبت دو مطلع شوخند
اسیر طور تو من انتخاب ازین دو کدام است
چنان ز بادهٔ شوق تو سرخوشم که ندانم
دل است در بر من یا کباب ازین دو کدام است
دماغ روح ز بویی که تازگی بپذیرد
شمیم زلف تو یا مشکناب ازین دو کدام است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است
که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست
به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد
نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است
قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پی شکست تواند
که بیشتر خطر آبگینه از سنگ است
کلید موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره ای است که از شوخی و سبک روحی
گه وقار و گرانی به کوه همسنگ است
شمیم لخت دل از آه من جهانگیر است
چو بوی گل که بساط هواش اورنگ است
کسی که ساخته جویا تنش به عریانی
قبای چرخ به اندام همتش تنگ است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
چشم از عارض او خون جگر اندودست
دل سراسیمهٔ زلفش چو شرر در دو دست
نیست جز آینهٔ صورت بی رنگی او
آنچه در دائرهٔ کون و مکا ن موجودست
ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام
دست بردار که این آبله خون آلودست
قصر هستیش به امداد هواها برپاست
چون حباب آنکه به یک چشم زدن نابودست
دیده از هر نگهی بی گل رویش جویا
جام خالی به دل غم زده ام پیمودست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
عاشقان را با پریشانی ست پیمانی درست
نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست
حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار
در جهان باقی نمی ماند گریبانی درست
عاجز است از عهدهٔ تعمیر او میخانه ها
بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست
گرمی خونم گدازد بیضهٔ فولاد را
از تنم نتوان برون آورد پیکانی درست
هرزه گویا خون دل نوشند از آن کاین قوم را
ژاژخایی در دهن نگذاشت دندانی درست
چون کند زورآزمایی پنجهٔ خورشید عشق
کی بسان صبح می ماند گریبانی درست
بسکه کاهید از دل من آنقدر باقی نماند
کاندرو جویا کند جا تیر مژگانی درست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا
گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت
شب را چسان به صبح رسانم کجا روم
هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت
از شرم ریزش مژگانم شب فراق
ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت
پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض
زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت
صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند
چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت
جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی
از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست
لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست
کاکل مشکین به سر دود چراغ حسن اوست
آفتاب عالم آرا با وجود این آب و تاب
یک گل پژمرده پنداری زباغ حسن اوست
با دل صد شیر یک چشمش نیارم سیر دید
بادهٔ مرد افکن امشب در ایاغ حسن اوست
خوبی رخسار او کی سر فرود آرد به ماه
چهره با خورشید گشتن در دماغ حسن اوست
اینقدر رعنایی ناز از نیاز عاشق است
اشک خونین من آب و رنگ باغ حسن اوست
خوبی او را نبیند دیدهٔ خودبین ما
هر که از خود رفته جویا در سراغ حسن اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است
فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است
هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است
پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است
از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ای خوش آنکس کو گلی از گلشن دل چید و رفت
جلوهٔ روی تو چون آیینه در خور دید و رفت
در ره همت به پای شوق مانند حباب
چشم را از هر دو عالم می توان پوشید و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
آنکه نتوان گشت قربانش پری روی من است
وانکه بر گردش توان گردید بدخوی من است
تا تو رفتی کار صبرم با جنون افتاده است
داغ دل چون لاله در گرداب خون افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
همچو گلبن غرق خون شد سرو آهم بی رخت
چون رگ بسمل طپد تار نگاهم بی رخت
می چکد خونم ز دل چون می روم از خویشتن
می توان چیدن گل حسرت زآهم بی رخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نونهال من بسی از شاخ گل رعناتر است
سرو من بسیار از شمشاد خوش بالاتر است
هست خوبان را دورنگی در خور حسن و جمال
از گل رعنا بت زیبای من رعناتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
مرا خون دل از دست جانانه ای است
که هر نقش پایش پریخانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
در عشق فتح باب دل از اضطراب هاست
انگشت موج عقده گشای حباب هاست
خلوت نشین دیدهٔ من تا شدی بناز
از پردهٔ خیال برویت نقاب هاست