عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
چراغ راه ندارد به بزم روشن ما
ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما
به شوربختی ما نیست چشمه زمزم
چو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ما
چگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟
قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون ما
نشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیر
شکستگی نرود از قلمرو تن ما
نمی رویم چو ماهی به چشمه سار زره
چو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ما
ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما
ز بس که برق حوادث گذشته است بر او
به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما
تپانچه کاری باد خزان اگر این است
تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما
ز فیض این غزل تازه رو، دگر صائب
به آفتاب زند خنده طبع روشن ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
ز عمر باج ستاند می دو ساله ما
به آفتاب شبیخون زند پیاله ما
ز بی قراری ما دردسر کشد بالین
شبی که دختر رز نیست در حباله ما
ز زیر بال ازان سر برون نمی آریم
که رنگ گل نپرد از نسیم ناله ما
نشسته تا به کمر در میان خاکستر
هنوز تشنه داغ است برگ لاله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
حدیث خام مجویید در رساله ما
به مهر داغ رسیده است برگ لاله ما
چو جام لاله، می ما چکیده داغ است
کراست زهره که بر لب نهد پیاله ما؟
چو جامه حرم کعبه می نهد بر چشم
به دست هر که فتد فردی از رساله ما
به داغ سینه مجروح ما مبین زنهار
که خنده در دهن کبک سوخت لاله ما
چو لاله با جگر گرم عشق می بازیم
ز داغ خویش بود عنبرین کلاله ما
ز رزق ما فلک سفله باز می گیرد
درین بساط اگر رم خورد غزاله ما
مکن ز خلوت آغوش ما تهی پهلو
که مه تمام شود در حصار هاله ما
عبث به سینه ما داغ می نهد گردون
که چون سپند جهد مهر از قباله ما
به داغ عشق ملایم نمی شود صائب
دلی که نرم نگردد ز آه و ناله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
رسیده است به معراج اوج پستی ما
هزار پایه کم از نیستی است هستی ما
به هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیم
گرفت روی زمین را صنم پرستی ما
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟
به گوش، خنده مینای می گران آید
ز بس که هست سبکروح، خواب مستی ما
غذای روح به تن می دهیم از غفلت
به خویش خاک ببالد ز تن پرستی ما
غنیمت است دمی آب خوش درین عالم
به ذوق آب خمارست می پرستی ما
شبی که سایه کند می به جام ما صائب
سیاه روز نگردد چراغ هستی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
چنان کز آیه رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما
شده است حلقه گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه طوفان بی قراری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاه گوشه همت بلند کرده ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
رسید صبر به فریاد بینوایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما
عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدایی ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما
ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما
به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما
نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما
ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
زهی به غمزه جانسوز برق مذهب ها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
چنان که از نمک افزون شود جراحتها
یکی هزار ز پرسش شود مصیبت ها
مپوش چشم ز نظاره غبار ملال
که پیش خیز نشاط است گرد کلفت ها
مده ز جهل مرکب به نام تن چو عقیق
که هست لازم تحصیل نام، ظلمت ها
مدار چشم اقامت ز اعتبار جهان
که همچو سایه بال هماست دولت ها
نمی توان به خس و خار کشت آتش را
یکی هزار شود عشق از نصیحت ها
نبود حوصله چشم شور، ظرف مرا
به خوردن دل خود ساختم ز نعمت ها
ز اشک، دیده یک آفریده رنگین نیست
فسرده است درین عهد خون غیرت ها
نکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگیر
که انجمن شود از فکر پوچ، خلوت ها
نفس ز دل به لبم می رسد به دشواری
ز بس گره شده در سینه ام شکایت ها
کسی ز خاک لحد شسته رو برون آید
که شوید از عرق شرم، گرد خجلت ها
گران شدن سبکی را در آستین دارد
که هست لازم ثقل ثقیل خفت ها
جریده شو که ندارد به عهد ما صائب
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
به دور کاکل و زلف تو سنبلستان ها
شده است خواب پریشان به چشم بستان ها
چنان به فکر تو صاحبدلان فرو رفتند
که غنچه ای نشود باز در گلستان ها
ز شرم روی تو شمع و چراغ ها یکسر
نفس گداخته رفتند از شبستان ها
تبسم تو که تلخ است کام عاشق ازو
نهفته در دل هر مور، شکرستان ها
ستم مکن به ضعیفان که شد تبسم برق
بدل به ناله جانسوز در نیستان ها
چنان ز گرگ هوس خاطرم گزیده شده است
که چشم بسته کنم سیر یوسفستان ها
در آن حریم که روی تو بی نقاب شود
به داغ شمع سیاهی شود شبستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
اگر چه خوش نبود سیر بوستان تنها
گرفته ایم اجازت ز باغبان تنها
بهار عمر، ملاقات دوستداران است
چه حظ کند خضر از عمر جاودان تنها؟
دل به پاکی دامان غنچه می لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
دل مرا به نسیم حمایتی دریاب
که یافته است بهار مرا خزان تنها
سزای خیره نگاهان به آه من بگذار
که بارها زده بر قلب آسمان تنها
اگر حیا دهدم فرصت سخن، دارم
هزار حرف زبانی به آن دهان تنها
من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب
ز عافیت طلبان سیر اصفهان تنها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
غم حساب ندارم ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر، خواب مستی ها
به قدر آنچه شوی پست، سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستی ها
نسیم جاذبه ای پیش راه ما بفرست
که گشت سد ره ما غبار هستی ها
که می کند سر زلف حواس ما را جمع؟
به غیر بیخودی عشق و خواب مستی ها
بگیر سر خط عبرت ز قطع زلف ایاز
کشیده دار عنان دراز دستی ها
به وصل او نرسیدم ز مفلسی صائب
سیاه در دو جهان روی تنگدستی ها!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
زهی نقاب جمالت برهنه رویی ها
خموشی تو زبان بند کامجویی ها
ز سرو قد تو یک جلوه، عالم آشوبی
ز نوبهار تو یک برق، تندخویی ها
که نام شهرت یاقوت می برد امروز؟
که ختم شد به عقیق تو نامجویی ها
فتاده است چو تقویم کهنه از پرگار
به دور حسن تو، مجموعه نکویی ها
اگر چه آن مژه را خواب ناز سنگین است
دمی ز پا ننشیند ز فتنه جویی ها
بشوی دست ز اصلاح تن، به جان پرداز
که دل سفید نگردد ز جامه شویی ها
اگر توقع آسایش از جهان داری
مدار دست ز نبض مزاج گویی ها
به خنده زندگی خویش را مکن کوتاه
که صبح غوطه به خون زد ز خنده رویی ها
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
چه طرف بست ندانم ز پوچ گویی ها؟
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
که شد سیاه رخ کاغذ از دورویی ها
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
فزود غفلت من از سفیدمویی ها
اگر نکو نشوی صائب از بدی بگذر
که هست ترک بدی ها سر نکویی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
آن را که نیست وسعت مشرب درین سرا
در زندگی به تنگی قبرست مبتلا
هر چند آب شد دل من بی شعور نیست
بیگانه را تمیز کند بحر از آشنا
پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
جست آب را سکندر و شد خضر کامیاب
روزی به قسمت است نه کوشش درین سرا
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری کشد ز پا
رسم است قد شاخ ز حاصل دو تا شود
گردید قامت تو ز بی حاصلی دوتا
در پرده سیاهی فقرست نور فیض
آب حیات در دل شب می زند صلا
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سایه او نیلگون، سما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
روی تو غنچه ساخت گل آفتاب را
در هم شکست کوکبه ماهتاب را
دوری مکن ز صحبت نیکان که می کند
گوهر عزیز در نظر خلق آب را
پروای رستخیز ندارند راستان
روز حساب، عید بود خودحساب را
بی عشق خون مرده بود دل به زیر پوست
از آتش است گریه خونین کباب را
روشندلان ز تیغ زبانند بی نیاز
حاجت به شمع نیست شب ماهتاب را
صورت پرست فیض ز معنی نمی برد
بلبل به جای گل نپرستد گلاب را
معنی شود ز نازکی لفظ، دلپذیر
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
هر کس که از خسیس کند مردمی طمع
دارد توقع از گل کاغذ گلاب را
صائب ز مد عمر اقامت طمع مدار
آرام نیست جلوه موج سراب را