عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
هر کس نکرده در گرو می کتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
می سوزد آرزو دل پراضطراب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
از تنگی دل است که کم گریه می کنم
مینای غنچه زود نریزد گلاب را
این است اگر طراوت و این است اگر صفا
خواهد گداختن عرق شرم آب را
فیض تجردست که ابیات عرش سیر
بر سر دهند جا نقط انتخاب را
صائب به فکر گوشه چشمی فتاده ایم
دیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
از تنگی دل است که کم گریه می کنم
مینای غنچه زود نریزد گلاب را
این است اگر طراوت و این است اگر صفا
خواهد گداختن عرق شرم آب را
فیض تجردست که ابیات عرش سیر
بر سر دهند جا نقط انتخاب را
صائب به فکر گوشه چشمی فتاده ایم
دیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
در ششدرست مهره اسیر جهات را
درهم نورد سلسله ممکنات را
بی نیش نیست نوشی اگر هست در جهان
در شیشه کرده اند حصاری نبات را
مطرب بجاست راه خرابات سر کند
کز دست داده ایم طریق نجات را
سودا نشد به زخم زبان از سرم برون
از دل نبرد خامه سیاهی دوات را
مهمان بی طلب نبود بار بر کریم
از دل چگونه منع کنم واردات را؟
افسون برون نمی برد از مار کجروی
تبدیل چون کنم به ریاضت صفات را؟
چون موجه سراب به یک جا قرار نیست
در جلوه گاه حسن تو پای ثبات را
تا خط سبز سر زد ازان لعل آبدار
عالم سیه به چشم شد آب حیات را
خط را تراش مانع نشو و نما نشد
راجع نساخت تیغ دو دم این برات را
این رشته را کند گره خامشی دراز
صائب کشیده دار عنان حیات را
درهم نورد سلسله ممکنات را
بی نیش نیست نوشی اگر هست در جهان
در شیشه کرده اند حصاری نبات را
مطرب بجاست راه خرابات سر کند
کز دست داده ایم طریق نجات را
سودا نشد به زخم زبان از سرم برون
از دل نبرد خامه سیاهی دوات را
مهمان بی طلب نبود بار بر کریم
از دل چگونه منع کنم واردات را؟
افسون برون نمی برد از مار کجروی
تبدیل چون کنم به ریاضت صفات را؟
چون موجه سراب به یک جا قرار نیست
در جلوه گاه حسن تو پای ثبات را
تا خط سبز سر زد ازان لعل آبدار
عالم سیه به چشم شد آب حیات را
خط را تراش مانع نشو و نما نشد
راجع نساخت تیغ دو دم این برات را
این رشته را کند گره خامشی دراز
صائب کشیده دار عنان حیات را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
دلکوب نیست حادثه دنیاپرست را
ماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمی کند
آتش امان نمی دهد آتش پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
افشانده اند میوه این شاخ پست را
از هر ترنمی دلش از جای می رود
هر کس شنیده است ندای الست را
از بند گشت شورش مجنون زیادتر
زنجیر، تازیانه بود فیل مست را
صائب خموش باش که در مجلس شراب
داروی بیهشی است سخن می پرست را
ماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمی کند
آتش امان نمی دهد آتش پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
افشانده اند میوه این شاخ پست را
از هر ترنمی دلش از جای می رود
هر کس شنیده است ندای الست را
از بند گشت شورش مجنون زیادتر
زنجیر، تازیانه بود فیل مست را
صائب خموش باش که در مجلس شراب
داروی بیهشی است سخن می پرست را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
فصل بهار کرد مصور بهشت را
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است
از کف درین دو هفته مده طرف کشت را
هر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یاد
نقد از شکوفه کرد بهاران بهشت را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
از باده می پرست ندارد نظر به ظرف
صائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است
از کف درین دو هفته مده طرف کشت را
هر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یاد
نقد از شکوفه کرد بهاران بهشت را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
از باده می پرست ندارد نظر به ظرف
صائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
می فارغ از جهان مکرر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
سرگشته چند فکر پریشان کند ترا؟
در خانه گردبد بیابان کند ترا
از شربت مسیح بود خوشگوارتر
دردی که بی نیاز ز درمان کند ترا
تا قطره ای ز آب سبکروح تیغ هست
آب بقا مخور که گرانجان کند ترا
گنج گهر به خانه خرابان شود نصیب
دست کسی ببوس که ویران کند ترا
دیوار در میان تو و بحر می کشد
چون قطره هر که گوهر غلطان کند ترا
بر گردن تو طوق گلوگیر بندگی
بهتر ز خاتمی که سلیمان کند ترا
در ملک حسن می کندت مالک الرقاب
گر عشق همچو زلف پریشان کند ترا
ریزد به چاک پیرهن ماه مصر خار
آن سنگدل که گل به گریبان کند ترا
از سنگ، سیر و دور فلاخن شود زیاد
تمکین چگونه منع ز دوران کند ترا؟
رهزن شود ز پرده شب دل سیاه تر
خط چون ز خون خلق پشیمان کند ترا؟
چشم تو در خمار، جهانی کباب ساخت
خونش به گردن است که مستان کند ترا
صائب چو در بساط جهان برگ عیش نیست
در داغ غوطه زن که گلستان کند ترا
در خانه گردبد بیابان کند ترا
از شربت مسیح بود خوشگوارتر
دردی که بی نیاز ز درمان کند ترا
تا قطره ای ز آب سبکروح تیغ هست
آب بقا مخور که گرانجان کند ترا
گنج گهر به خانه خرابان شود نصیب
دست کسی ببوس که ویران کند ترا
دیوار در میان تو و بحر می کشد
چون قطره هر که گوهر غلطان کند ترا
بر گردن تو طوق گلوگیر بندگی
بهتر ز خاتمی که سلیمان کند ترا
در ملک حسن می کندت مالک الرقاب
گر عشق همچو زلف پریشان کند ترا
ریزد به چاک پیرهن ماه مصر خار
آن سنگدل که گل به گریبان کند ترا
از سنگ، سیر و دور فلاخن شود زیاد
تمکین چگونه منع ز دوران کند ترا؟
رهزن شود ز پرده شب دل سیاه تر
خط چون ز خون خلق پشیمان کند ترا؟
چشم تو در خمار، جهانی کباب ساخت
خونش به گردن است که مستان کند ترا
صائب چو در بساط جهان برگ عیش نیست
در داغ غوطه زن که گلستان کند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
هم ناله رباب نباشد کسی چرا؟
هم گریه کباب نباشد کسی چرا؟
چون می شود شکسته ماه از سفر درست
با برق همرکاب نباشد کسی چرا؟
با سینه ای ز حرف لبالب درین بساط
خاموش چون کتاب نباشد کسی چرا؟
پروانه کامیاب ز ترک حجاب شد
در عشق بی حجاب نباشد کسی چرا؟
از انقلاب، خون سیه مشک ناب شد
مشتاق انقلاب نباشد کسی چرا؟
چون خانه خراب بود پرده دار گنج
در پای خم خراب نباشد کسی چرا؟
اکنون که موج فتنه جهان را گرفته است
در کشتی شراب نباشد کسی چرا؟
از دوستی به دشمن آتش زبان خود
خونگرم چون کباب نباشد کسی چرا؟
از پیچ و تاب، رشته به وصل گهر رسید
در مشق پیچ و تاب نباشد کسی چرا؟
چون دادنی است روز قیامت حساب خود
امروز خود حساب نباشد کسی چرا؟
گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
صائب در آن جناب نباشد کسی چرا؟
هم گریه کباب نباشد کسی چرا؟
چون می شود شکسته ماه از سفر درست
با برق همرکاب نباشد کسی چرا؟
با سینه ای ز حرف لبالب درین بساط
خاموش چون کتاب نباشد کسی چرا؟
پروانه کامیاب ز ترک حجاب شد
در عشق بی حجاب نباشد کسی چرا؟
از انقلاب، خون سیه مشک ناب شد
مشتاق انقلاب نباشد کسی چرا؟
چون خانه خراب بود پرده دار گنج
در پای خم خراب نباشد کسی چرا؟
اکنون که موج فتنه جهان را گرفته است
در کشتی شراب نباشد کسی چرا؟
از دوستی به دشمن آتش زبان خود
خونگرم چون کباب نباشد کسی چرا؟
از پیچ و تاب، رشته به وصل گهر رسید
در مشق پیچ و تاب نباشد کسی چرا؟
چون دادنی است روز قیامت حساب خود
امروز خود حساب نباشد کسی چرا؟
گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
صائب در آن جناب نباشد کسی چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
در جوش گل شراب ننوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه زهری که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه زهری که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
ترجیح می دهد به پدر اوستاد را
هر کس شناخته است بیاض و سواد را
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را
در زیر آسمان نبود صبح بی شفق
خون در پیاله است جبین گشاد را
زخم زبان چه کار به سرگشتگان کند؟
پروای خار و خس نبود گردباد را
تلخی کشان عشق نگیرند جام زهر
در محفلی که راه بود نوش باد را
از ابر بی نیاز بود تیغ آبدار
حاجت به باده نیست روان های شاد را
زهرست شکری که مکرر نمی شود
بدخو مکن به وصل، دل نامراد را
شایسته خدا و رسول است اعتقاد
ضایع مکن به اهل جهان اعتقاد را
زنهار در درستی خط سعی کن که هست
خط شکسته، خواب پریشان سواد را
صائب امید هست که آن خط عنبرین
روشن کند سواد من بی سواد را
هر کس شناخته است بیاض و سواد را
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را
در زیر آسمان نبود صبح بی شفق
خون در پیاله است جبین گشاد را
زخم زبان چه کار به سرگشتگان کند؟
پروای خار و خس نبود گردباد را
تلخی کشان عشق نگیرند جام زهر
در محفلی که راه بود نوش باد را
از ابر بی نیاز بود تیغ آبدار
حاجت به باده نیست روان های شاد را
زهرست شکری که مکرر نمی شود
بدخو مکن به وصل، دل نامراد را
شایسته خدا و رسول است اعتقاد
ضایع مکن به اهل جهان اعتقاد را
زنهار در درستی خط سعی کن که هست
خط شکسته، خواب پریشان سواد را
صائب امید هست که آن خط عنبرین
روشن کند سواد من بی سواد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
قید عیال، پست کند رای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
بادام تلخ نیست سزاوار قند را
در کار غیر چند کنی نوشخند را؟
می زیردست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
دوری دهد نتیجه شکایت ز سوز عشق
یک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند دیگران
در پسته کرد خط تو پوشیده قند را
زان زلف پر شکن مشو ایمن که می شود
از چین دراز، دست تعدی کمند را
شایسته نیست آیه رحمت به کافران
ضایع مکن به غیر، نگاه کشند را
ایمن ز شکوه لب خاموش ما مشو
کاین سیل تند، می گسلد زود بند را
چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم
آتش تهی کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگی دل که عاقبت
پیدا شود ز چین، ید طولی کمند را
پیکان دهان خنده سوفار را نبست
فکر دل غمین نبود هرزه خند را
بیدار خون مرده به نشتر نمی شود
تأثیر نیست در دل بی درد پند را
دل می کشد ز زلف به خط بیشتر که هست
مار سیه، درازی شب دردمند را
در کار غیر چند کنی نوشخند را؟
می زیردست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
دوری دهد نتیجه شکایت ز سوز عشق
یک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند دیگران
در پسته کرد خط تو پوشیده قند را
زان زلف پر شکن مشو ایمن که می شود
از چین دراز، دست تعدی کمند را
شایسته نیست آیه رحمت به کافران
ضایع مکن به غیر، نگاه کشند را
ایمن ز شکوه لب خاموش ما مشو
کاین سیل تند، می گسلد زود بند را
چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم
آتش تهی کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگی دل که عاقبت
پیدا شود ز چین، ید طولی کمند را
پیکان دهان خنده سوفار را نبست
فکر دل غمین نبود هرزه خند را
بیدار خون مرده به نشتر نمی شود
تأثیر نیست در دل بی درد پند را
دل می کشد ز زلف به خط بیشتر که هست
مار سیه، درازی شب دردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
خط تلخ ساخت آن دهن همچو قند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
عشق است غمگسار دل دردمند را
آتش گره ز کار گشاید سپند را
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
یک جا قرار نیست سپهر بلند را
پیداست بی قراری عاشق کجا رسد
در خلوتی که راه نباشد سپند را
اندیشه کهربای غم و درد عالم است
از غم گزیر نیست دل هوشمند را
مانند پسته سر ز گریبان برآورد
صبح فنای خویش لب هرزه خند را
پهلوی چرب می طلبد تیغ حادثات
جوشن ز لاغری است تن گوسفند را
صیاد را به وحشت خود رام می کنم
آورده ام به کف رگ خواب کمند را
بیرون روم چگونه ز بزمی که می شود
برخاستن ز جای فرامش سپند را؟
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
ضایع مکن به مردم بی درد پند را
آتش گره ز کار گشاید سپند را
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
یک جا قرار نیست سپهر بلند را
پیداست بی قراری عاشق کجا رسد
در خلوتی که راه نباشد سپند را
اندیشه کهربای غم و درد عالم است
از غم گزیر نیست دل هوشمند را
مانند پسته سر ز گریبان برآورد
صبح فنای خویش لب هرزه خند را
پهلوی چرب می طلبد تیغ حادثات
جوشن ز لاغری است تن گوسفند را
صیاد را به وحشت خود رام می کنم
آورده ام به کف رگ خواب کمند را
بیرون روم چگونه ز بزمی که می شود
برخاستن ز جای فرامش سپند را؟
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
ضایع مکن به مردم بی درد پند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
وادید کرده است به من تلخ، دید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات
دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات
دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
در آتش است نعل، نسیم بهار را
رنگ ثبات نیست گل اعتبار را
از برق و باد نعل رحیلش در آتش است
منزل کجاست قافله نوبهار را؟
چون زندگی به کام بود مرگ مشکل است
پروای باد نیست چراغ مزار را
بی طاقتی است قسمت منعم ز جمع مال
از گنج پیچ و تاب بود رزق مار را
روشندلان همیشه به سختی بسر برند
در سنگ زندگی بسرآید شرار را
کم بخت را ز نعمت الوان نصیب نیست
مژگان به خون گل نشود سرخ خار را
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
کوته کن این بهانه دنباله دار را!
صائب کنون که دور به کام تو می رود
بشکن به ساغری سر و دست خمار را
رنگ ثبات نیست گل اعتبار را
از برق و باد نعل رحیلش در آتش است
منزل کجاست قافله نوبهار را؟
چون زندگی به کام بود مرگ مشکل است
پروای باد نیست چراغ مزار را
بی طاقتی است قسمت منعم ز جمع مال
از گنج پیچ و تاب بود رزق مار را
روشندلان همیشه به سختی بسر برند
در سنگ زندگی بسرآید شرار را
کم بخت را ز نعمت الوان نصیب نیست
مژگان به خون گل نشود سرخ خار را
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
کوته کن این بهانه دنباله دار را!
صائب کنون که دور به کام تو می رود
بشکن به ساغری سر و دست خمار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را