عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
دانسته ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم
دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده بیدار خویش را
نادیدنی است صورت بی معنی جهان
روشن مساز آینه تار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق
خندان به پیر میکده دستار خویش را
اظهار فقر پیش فرومایگان مکن
پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد
از رشته های زلف، دل زار خویش را)
در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم
از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم
دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده بیدار خویش را
نادیدنی است صورت بی معنی جهان
روشن مساز آینه تار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق
خندان به پیر میکده دستار خویش را
اظهار فقر پیش فرومایگان مکن
پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد
از رشته های زلف، دل زار خویش را)
در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم
از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
از کینه پاک کن دل افگار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه دیوار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه دیوار خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
کوتاه ساز رشته آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را
روغن ز خود بود گهر شبچراغ را
نشکفته است غنچه پیکان ز خون گرم
می چون کند شکفته من بی دماغ را؟
مرغی که ناله اش نبود آشنای درد
زهرست همچو سبزه بیگانه باغ را
آزادگان شکسته دل از چرخ نیستند
چون گل شکسته موج شراب این ایاغ را
آسوده از خزانم و فارغ ز نوبهار
در زیر بال خویش کنم سیر باغ را
با بدسرشت پرتو نیکان چه می کند؟
در بال زاغ نیست اثر چشم زاغ را
دل را حیات از نفس آرمیده است
بیماری نسیم دهد جان چراغ را
صائب مدار چشم گشایش ز آسمان
در بیضه راه نیست نسیم فراغ را
روغن ز خود بود گهر شبچراغ را
نشکفته است غنچه پیکان ز خون گرم
می چون کند شکفته من بی دماغ را؟
مرغی که ناله اش نبود آشنای درد
زهرست همچو سبزه بیگانه باغ را
آزادگان شکسته دل از چرخ نیستند
چون گل شکسته موج شراب این ایاغ را
آسوده از خزانم و فارغ ز نوبهار
در زیر بال خویش کنم سیر باغ را
با بدسرشت پرتو نیکان چه می کند؟
در بال زاغ نیست اثر چشم زاغ را
دل را حیات از نفس آرمیده است
بیماری نسیم دهد جان چراغ را
صائب مدار چشم گشایش ز آسمان
در بیضه راه نیست نسیم فراغ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
تیغ زبان لاف نباشد کمال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بیرون اگر دهم عرق انفعال را
گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آیینه خانه کن
از قیل و قال تیره مکن اهل حال را
طفلی که در جبلت او هست زیرکی
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سایه تو نهد رو به کوتهی
چون آفتاب باش مهیا زوال را
مشرب نچیده است تعین به خویشتن
باشد به رنگ ظرف، نمایش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روی کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
جوید در آب و آینه آن بی مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسیار دیده است پس سر زوال را
در خامشی گریز که اهل کمال کرد
این شیوه ستوده بسی بی کمال را
بی پرده شد چو گنج به تاراج می رود
شهرت بلاست مردم پوشیده حال را
امید التیام، لب سایلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه گفتار لال را
ز آهستگی بلند شود پایه سخن
صائب کشیده دار عنان خیال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بیرون اگر دهم عرق انفعال را
گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آیینه خانه کن
از قیل و قال تیره مکن اهل حال را
طفلی که در جبلت او هست زیرکی
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سایه تو نهد رو به کوتهی
چون آفتاب باش مهیا زوال را
مشرب نچیده است تعین به خویشتن
باشد به رنگ ظرف، نمایش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روی کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
جوید در آب و آینه آن بی مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسیار دیده است پس سر زوال را
در خامشی گریز که اهل کمال کرد
این شیوه ستوده بسی بی کمال را
بی پرده شد چو گنج به تاراج می رود
شهرت بلاست مردم پوشیده حال را
امید التیام، لب سایلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه گفتار لال را
ز آهستگی بلند شود پایه سخن
صائب کشیده دار عنان خیال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته گداز، تمامی هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغری
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتیا به دیده خود جای می دهند
دلهای دردمند، غبار ملال را
غیر از سرین یار در آغوش زین زر
یکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشایش طمع مدار
فیض نسیم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزی اهل سخن ز فکر
از بوی مشک نیست تمتع غزال را
با بیکسان حمایت حق بیشتر بود
سیمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمی از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرین
مسعود کرد اختر سعد این وبال را
دل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیست
آیینه ای که درک کند بی مثال را
صائب ز رزق بستگیی در حجاب نیست
مگشای پیش خلق دهان سؤال را
شد بوته گداز، تمامی هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغری
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتیا به دیده خود جای می دهند
دلهای دردمند، غبار ملال را
غیر از سرین یار در آغوش زین زر
یکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشایش طمع مدار
فیض نسیم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزی اهل سخن ز فکر
از بوی مشک نیست تمتع غزال را
با بیکسان حمایت حق بیشتر بود
سیمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمی از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرین
مسعود کرد اختر سعد این وبال را
دل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیست
آیینه ای که درک کند بی مثال را
صائب ز رزق بستگیی در حجاب نیست
مگشای پیش خلق دهان سؤال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
نتوان به خواب کرد مسخر خیال را
جز پیچ و تاب نیست کمند این غزال را
در عالم خیال، بهارست چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
رحمی به شیشه خانه دلهای خلق کن
از می مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشنی که سرو تو دامن کشان رود
بی طاقتی ز ریشه برآرد نهال را
برگ نشاط نیست درین تیره خاکدان
ریحان ز آه سرد بود این سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
انگشت، ترجمان زبان است لال را
با تیرگی بساز که ابروی عنبرین
یکشب سفید گشت ز منت هلال را
بر جرم من ببخش که آورده ام شفیع
اشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیست
زنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشید سر به گریبان نیستی
تسخیر کرد مملکت بی زوال را
جز پیچ و تاب نیست کمند این غزال را
در عالم خیال، بهارست چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
رحمی به شیشه خانه دلهای خلق کن
از می مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشنی که سرو تو دامن کشان رود
بی طاقتی ز ریشه برآرد نهال را
برگ نشاط نیست درین تیره خاکدان
ریحان ز آه سرد بود این سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
انگشت، ترجمان زبان است لال را
با تیرگی بساز که ابروی عنبرین
یکشب سفید گشت ز منت هلال را
بر جرم من ببخش که آورده ام شفیع
اشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیست
زنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشید سر به گریبان نیستی
تسخیر کرد مملکت بی زوال را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
در کوی عشق ره نبود جبرئیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
عارف متابعت نکند قال و قیل را
بانگ درا به کار نیاید دلیل را
با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟
باغ و بهارهاست در آتش خلیل را
پاس نفس بدار که آن خوی آتشین
در زیر لب گداخت نفس جبرئیل را
چشمی که راه برد به آن لعل آبدار
موج سراب می شمرد سلسبیل را
از همت بزرگ به دولت توان رسید
آری به فیل صید نمایند فیل را
در مرگ، غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
باشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنند
گلگونه عذار تو خون سبیل را
آخر سیاه بختی مجنون عزیز کرد
بر چهره زنان عرب، خال نیل را
ای آن که شد ترا به نکویی بلند نام
مشمار سهل، نعمت ذکر جمیل را
کی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟
مشاطه گر به کار برد رود نیل را
آزاده ای که تلخی احسان کشیده است
صائب به از کریم شمارد بخیل را
بانگ درا به کار نیاید دلیل را
با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟
باغ و بهارهاست در آتش خلیل را
پاس نفس بدار که آن خوی آتشین
در زیر لب گداخت نفس جبرئیل را
چشمی که راه برد به آن لعل آبدار
موج سراب می شمرد سلسبیل را
از همت بزرگ به دولت توان رسید
آری به فیل صید نمایند فیل را
در مرگ، غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
باشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنند
گلگونه عذار تو خون سبیل را
آخر سیاه بختی مجنون عزیز کرد
بر چهره زنان عرب، خال نیل را
ای آن که شد ترا به نکویی بلند نام
مشمار سهل، نعمت ذکر جمیل را
کی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟
مشاطه گر به کار برد رود نیل را
آزاده ای که تلخی احسان کشیده است
صائب به از کریم شمارد بخیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
در گردش آورید می لعل فام را
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
تاچون شفق مدام رخت لاله گون بود
بی باده مگذران چو فلک صبح و شام را
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار
چون لاله بر زمین ننهادند جام را
هر کس به خون دل ز می ناب صلح کرد
محکم گرفت دامن عیش مدام را
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک، میوه های تمنای خام را
دادیم عارفانه چو منصور تن به دار
کردیم نقد، روضه دارالسلام را
بر تیغ کوه سینه فشارد ز انفعال
کبکی که آورد به نظر آن خرام را
آنجا که دوربینی رشک است، عاشقان
امساک می کنند ز جانان پیام را
دل را به زور عشق رهاندیم از بدن
با خود به زیر خاک نبردیم دام را
عیب من از شمار برون است و از حساب
صائب ز چشم خلق بپوشم کدام را؟
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
تاچون شفق مدام رخت لاله گون بود
بی باده مگذران چو فلک صبح و شام را
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار
چون لاله بر زمین ننهادند جام را
هر کس به خون دل ز می ناب صلح کرد
محکم گرفت دامن عیش مدام را
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک، میوه های تمنای خام را
دادیم عارفانه چو منصور تن به دار
کردیم نقد، روضه دارالسلام را
بر تیغ کوه سینه فشارد ز انفعال
کبکی که آورد به نظر آن خرام را
آنجا که دوربینی رشک است، عاشقان
امساک می کنند ز جانان پیام را
دل را به زور عشق رهاندیم از بدن
با خود به زیر خاک نبردیم دام را
عیب من از شمار برون است و از حساب
صائب ز چشم خلق بپوشم کدام را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
پیچیده است دست تو دست کلیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را
موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟
در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را!
دریاست داغ حوصله من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را
مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را
گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را
فقر سیاهرو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را
صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را
موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟
در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه صحیح نباشد سقیم را!
دریاست داغ حوصله من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را
مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را
گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را
فقر سیاهرو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را
صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
شد استخوان ز دور فلک توتیا مرا
باری دگر نماند درین آسیا مرا
درویشیم به سایه دیوار می برد
هر چند زیر بال خود آرد هما مرا
فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حیرانی جمال تو بی مدعا مرا
در یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
خشم است خوردن من و عیب است پوششم
این است از زمانه لباس و غذا مرا
در معنیم فقیر و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زیر قبا مرا
پای به خواب رفته کوه تحملم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
خون در تلاش جامه الوان نمی خورم
سالی بس است کعبه صفت یک قبا مرا
از چرخ منت پر کاهی نمی کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
یک مشت استخوان نبود چون هما مرا
صائب نبسته است کسی پای سیر من
زندان شده است بند گران وفا مرا
باری دگر نماند درین آسیا مرا
درویشیم به سایه دیوار می برد
هر چند زیر بال خود آرد هما مرا
فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حیرانی جمال تو بی مدعا مرا
در یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
خشم است خوردن من و عیب است پوششم
این است از زمانه لباس و غذا مرا
در معنیم فقیر و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زیر قبا مرا
پای به خواب رفته کوه تحملم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
خون در تلاش جامه الوان نمی خورم
سالی بس است کعبه صفت یک قبا مرا
از چرخ منت پر کاهی نمی کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
یک مشت استخوان نبود چون هما مرا
صائب نبسته است کسی پای سیر من
زندان شده است بند گران وفا مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا
گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا
کیفیتم چو باده انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا
ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا
صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا
گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا
کیفیتم چو باده انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا
شد جوش خلق پرده چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا
ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا
صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
می در پیاله خون جگر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
سودا به کوه و دشت صلا می دهد مرا
هر لاله ای پیاله جدا می دهد مرا
مستانه جلوه های تو در هر نظاره ای
چون موج، سر به آب بقا می دهد مرا
میخانه ها به آب رسید از خمار من
مینا و جام، داد کجا می دهد مرا؟
سیلاب من ز بیهده گردی است تیره دل
استادگی چو بحر جلا می دهد مرا
بارست موی بر سر آزاده خاطران
از سایه کی فریب، هما می دهد مرا؟
در دیده سیاه دلانم اگر چه خوار
آب حیات، جان به بها می دهد مرا
این آتشی که در جگر من گرفته است
از جسم خود چو شمع غذا می دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم شفا می دهد مرا
از بس لبم ز شکوه لب تشنگی پرست
تبخاله ها صدا چو درا می دهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می دهد مرا
آن سبزه ام که سنگدلی های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می دهد مرا
آن خشک پاره ام که شود آب از انفعال
ممسک اگر به دست گدا می دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقه زرست
هر کس که گوشمال بجا می دهد مرا
در خاک و خون نشانده چشم ستاره ام
خاکستر سپهر جلا می دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می دهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیده ام
صائب نشان به تیر قضا می دهد مرا
هر لاله ای پیاله جدا می دهد مرا
مستانه جلوه های تو در هر نظاره ای
چون موج، سر به آب بقا می دهد مرا
میخانه ها به آب رسید از خمار من
مینا و جام، داد کجا می دهد مرا؟
سیلاب من ز بیهده گردی است تیره دل
استادگی چو بحر جلا می دهد مرا
بارست موی بر سر آزاده خاطران
از سایه کی فریب، هما می دهد مرا؟
در دیده سیاه دلانم اگر چه خوار
آب حیات، جان به بها می دهد مرا
این آتشی که در جگر من گرفته است
از جسم خود چو شمع غذا می دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم شفا می دهد مرا
از بس لبم ز شکوه لب تشنگی پرست
تبخاله ها صدا چو درا می دهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می دهد مرا
آن سبزه ام که سنگدلی های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می دهد مرا
آن خشک پاره ام که شود آب از انفعال
ممسک اگر به دست گدا می دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقه زرست
هر کس که گوشمال بجا می دهد مرا
در خاک و خون نشانده چشم ستاره ام
خاکستر سپهر جلا می دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می دهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیده ام
صائب نشان به تیر قضا می دهد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
از آفتاب عشق نگردید رنگ من
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
ابروی او نرفت ز مد نظر مرا
در زیر تیغ، زندگی آمد بسر مرا
دارم چو شمع گردنی از موم نرمتر
تیغ برهنه است نسیم سحر مرا
زخم زبان مرا نتواند گرفته ساخت
دل وا شود چو آبله از نیشتر مرا
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
باشد خطر چو سبحه ز صد رهگذر مرا
هر چند بگسلد رگ جان، نگسلم ازو
پیوند دیگرست به موی کمر مرا
پیری مرا به گوشه عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا در کمند رشته هستی فتاده ام
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
صائب دو عالم از اثر توتیای فقر
افتاد چون دو قطره اشک از نظر مرا
در زیر تیغ، زندگی آمد بسر مرا
دارم چو شمع گردنی از موم نرمتر
تیغ برهنه است نسیم سحر مرا
زخم زبان مرا نتواند گرفته ساخت
دل وا شود چو آبله از نیشتر مرا
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
باشد خطر چو سبحه ز صد رهگذر مرا
هر چند بگسلد رگ جان، نگسلم ازو
پیوند دیگرست به موی کمر مرا
پیری مرا به گوشه عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا در کمند رشته هستی فتاده ام
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
صائب دو عالم از اثر توتیای فقر
افتاد چون دو قطره اشک از نظر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا