عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
با همه اعضا مرا چون ابر گریان ساختند
همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند
نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را
گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند
خاکسارانی که از اول گریان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را
جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند
خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق
از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند
کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم
داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند
همچو شاخ گل سراپای تو خندان ساختند
شکرین لعلت ز موج آب حیوان ساختند
نقل دندان ترا از شیرهٔ جان ساختند
حسن شوخی را که عالم روشن است از پرتوش
در حجاب پردهٔ اظهار پنهان ساختند
نکهت گل رنگ یاقوت و خمیر صبح را
گرد آوردند و آن سیب زنخدان ساختند
خاکسارانی که از اول گریان دشمنند
همچو صحرا از لباس آخر به دامان ساختند
موج رنگ سنبل و طوفان بوی مشک را
جمع آوردند و آن زلف پریشان ساختند
خلعت مجنونی ام روزی که در بر کرد عشق
از فضای وسعت مشرب بیابان ساختند
کاکل مشکین و زلف عنبرین دستی بهم
داده جویا خاطر ما را پریشان ساختند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
در این زمانه کسی نیست رو به من خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
مگر به روی دلم چاک پیرهن خندد
چو گل به باد دهد ساز و برگ هستی را
به هرزه هر که در این باغ یک دهن خندد
مرا ز یاد تو در سینه جوش فصل گل است
لبم ز شوق از آنرو چمن چمن خندد
شکر به قیمت خاک سیاه هند بود
چو شوخ من به دو لعل شکرشکن خندد
به قیل و قال دل اهل حال را مخراش
لب خموشی این قوم بر سخن خندد
زبان حالت گلبن باین سخن گویاست
که هر که زر بفشاند به صد دهن خندد
زده است شوخی حسنش بهار را جویا
ز رو به گل ز بناگوش بر سمن خندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
با چمن دوش به شوخی چه اداها می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
وای بر دیده اگر محو بدایع نشود
بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست
حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی
دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتری تا نشود بندهٔ بایع نشود
غم ز رسوایی خود نیست مرا در عشقت
لیک خواهم خبر حسن تو شایع نشود
تا توانی مده از دست نکویی جویا
کاین گرانمایه متاعی است که ضایع نشود
بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست
حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی
دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتری تا نشود بندهٔ بایع نشود
غم ز رسوایی خود نیست مرا در عشقت
لیک خواهم خبر حسن تو شایع نشود
تا توانی مده از دست نکویی جویا
کاین گرانمایه متاعی است که ضایع نشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
اضطرابی دارم از آرام شوخ و شنگ تر
ناله ای از خامشی یک پرده سیر آهنگ تر
می شوم هر دم ز آغوشت جدا دل تنگ تر
دربرت خواهم کشیدن آخر از دل تنگ تر
دیدهٔ بد دور امروز از پریرویان تر است
ساده تر رخسار و چشم شوخ پر نیرنگ تر
پنجهٔ مژدگان او در بردن دلهای سخت
باشد از سرپنجهٔ فولاد زورین چنگ تر
ای ز خود غافل چه عیب دیگران بینی که نیست
از تو کس بی شرم تر، بی عارتر، بی ننگ تر
از کسی چشم حمایت باشدم جویا که اوست
مهربان تر، قدردان تر، یارتر، یک رنگ تر
ناله ای از خامشی یک پرده سیر آهنگ تر
می شوم هر دم ز آغوشت جدا دل تنگ تر
دربرت خواهم کشیدن آخر از دل تنگ تر
دیدهٔ بد دور امروز از پریرویان تر است
ساده تر رخسار و چشم شوخ پر نیرنگ تر
پنجهٔ مژدگان او در بردن دلهای سخت
باشد از سرپنجهٔ فولاد زورین چنگ تر
ای ز خود غافل چه عیب دیگران بینی که نیست
از تو کس بی شرم تر، بی عارتر، بی ننگ تر
از کسی چشم حمایت باشدم جویا که اوست
مهربان تر، قدردان تر، یارتر، یک رنگ تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
روم از خویشتن دنبال دلدار
مگر یابم خبر از حال دلدار
رود ناچار عمر هر که بگذشت
نرفتن کی توان دنبال دلدار
به رنگ بوی در گل از لطافت
بود تن در قبای آل دلدار
ز چشمم گریه نقش مردمک شست
نشیند تا به جایش خال دلدار
چو داغش سکه بر اقلیم دل زد
بود تن ملک و جانم مال دلدار
فتادم با وجود ضعف جویا
به رنگ سایه در دنبال دلدار
مگر یابم خبر از حال دلدار
رود ناچار عمر هر که بگذشت
نرفتن کی توان دنبال دلدار
به رنگ بوی در گل از لطافت
بود تن در قبای آل دلدار
ز چشمم گریه نقش مردمک شست
نشیند تا به جایش خال دلدار
چو داغش سکه بر اقلیم دل زد
بود تن ملک و جانم مال دلدار
فتادم با وجود ضعف جویا
به رنگ سایه در دنبال دلدار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
می رباید خط روی لاله گونم بیشتر
در بهاران می شود سوز جنونم بیشتر
لحظه ای بنشین نمی خواهم شود آتش بلند
می شود از رفتنت سوز درونم بیشتر
بسکه می دارم نهان در سینه دود آه را
رنگ داغ لاله می ماند به خونم بیشتر
زلف او در بردن دل هیچ کوتاهی نکرد
می رباید لیک چشم پرفسونم بیشتر
مقصدم نبود در این صحرا بجز سرگشتگی
می کند آواره جویا رهنمونم بیشتر
در بهاران می شود سوز جنونم بیشتر
لحظه ای بنشین نمی خواهم شود آتش بلند
می شود از رفتنت سوز درونم بیشتر
بسکه می دارم نهان در سینه دود آه را
رنگ داغ لاله می ماند به خونم بیشتر
زلف او در بردن دل هیچ کوتاهی نکرد
می رباید لیک چشم پرفسونم بیشتر
مقصدم نبود در این صحرا بجز سرگشتگی
می کند آواره جویا رهنمونم بیشتر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
بی جلوهٔ روی تو نظر بسته نکوتر
راه نگاه دیدهٔ تر بسته نکوتر
ناداری ما به بود از بخل توانگر
دست تهی از کیسهٔ سربسته نکوتر
افتد به جهان شور ز شیرینی حرفت
ای پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر
بی دیدن دیدار تو چون دیدهٔ ساغر
راه نظر از خون جگر بسته نکوتر
جویا مکن از جور فلک شکوه که خان گفت:
«نگشودن این حقهٔ سربسته نکوتر»
راه نگاه دیدهٔ تر بسته نکوتر
ناداری ما به بود از بخل توانگر
دست تهی از کیسهٔ سربسته نکوتر
افتد به جهان شور ز شیرینی حرفت
ای پسته دهن نطق تو بر بسته نکوتر
بی دیدن دیدار تو چون دیدهٔ ساغر
راه نظر از خون جگر بسته نکوتر
جویا مکن از جور فلک شکوه که خان گفت:
«نگشودن این حقهٔ سربسته نکوتر»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر
موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک
کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست
در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام
کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر
موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک
کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست
در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام
کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود
از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را
بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخی او ذره ای
یک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخی آهم شکوه حسن را درهم شکست
می برد جویا نسیمی از دل دریا قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود
از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را
بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخی او ذره ای
یک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخی آهم شکوه حسن را درهم شکست
می برد جویا نسیمی از دل دریا قرار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
یادش از شوخی به دل ما را نمی گیرد قرار
پرتو خورشید در دریا نمی گیرد قرار
سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده
در سراپایم دمی یکجا نمی گیرد قرار
رحشتم از بسکه با آزادگی خو کرده است
گرد ما بر دامن صحرا نمی گیرد قرار
نیستی آگه زحسن خویش کز بی طاقتی
در کفت آیینه چون دریا نمی گیرد قرار
شیشهٔ دل کی تواند سوز عشقت را نهفت
این شرار شوخ در خارا نمی گیرد قرار
بازوی صبرم کند کوه تحمل را زجای
بیقراری در دل جویا نمی گیرد قرار
پرتو خورشید در دریا نمی گیرد قرار
سوز عشقت چون شرر در کاغذ آتش زده
در سراپایم دمی یکجا نمی گیرد قرار
رحشتم از بسکه با آزادگی خو کرده است
گرد ما بر دامن صحرا نمی گیرد قرار
نیستی آگه زحسن خویش کز بی طاقتی
در کفت آیینه چون دریا نمی گیرد قرار
شیشهٔ دل کی تواند سوز عشقت را نهفت
این شرار شوخ در خارا نمی گیرد قرار
بازوی صبرم کند کوه تحمل را زجای
بیقراری در دل جویا نمی گیرد قرار