عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
بتی که برده دلم زلف عنبر بویش
نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مویش
چرا دلم نکشد ناز چشم دلجویش
که ناوک مژهٔ او بود ترازویش
کسی بود به جهان دوربین که پیش نظر
نهاد عینک از آیینه های زانویش
به شیشهٔ خانهٔ افلاک رخنه اندازد
چنین به خویش ببالد هواگر از بویش
شدیم خاک نشین دری که صد خورشید
ز پا فتاده تر از نقش پاست بر کویش
خوی حجاب ز رخ انجم انجم افشاند
چو آفتاب شود چهرهٔ با گل رویش
تو خال گوشهٔ ابرو مگو که مبتذل است
بگوی جویا زاغ کمان ابرویش
نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مویش
چرا دلم نکشد ناز چشم دلجویش
که ناوک مژهٔ او بود ترازویش
کسی بود به جهان دوربین که پیش نظر
نهاد عینک از آیینه های زانویش
به شیشهٔ خانهٔ افلاک رخنه اندازد
چنین به خویش ببالد هواگر از بویش
شدیم خاک نشین دری که صد خورشید
ز پا فتاده تر از نقش پاست بر کویش
خوی حجاب ز رخ انجم انجم افشاند
چو آفتاب شود چهرهٔ با گل رویش
تو خال گوشهٔ ابرو مگو که مبتذل است
بگوی جویا زاغ کمان ابرویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را
که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد
بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
بزور پرتگالی زادهٔ بیباک یعنی می
فرنگ حسن را تسخیر کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسی را کز ضعیفی ها
شکست آماده باشد در پریدن شهپر رنگش
زبان شکوهٔ جویا مرصع خوان شکر آمد
چو یاقوت سرشکش شد نمایان بر زر رنگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را
که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد
بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
بزور پرتگالی زادهٔ بیباک یعنی می
فرنگ حسن را تسخیر کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسی را کز ضعیفی ها
شکست آماده باشد در پریدن شهپر رنگش
زبان شکوهٔ جویا مرصع خوان شکر آمد
چو یاقوت سرشکش شد نمایان بر زر رنگش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
یار مست است امشب و من کامرانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
تنها نه تنگنای دلم شد خراب خط
عالم بهم برآمده از بیحساب خط
در چشم دید سرخی آن لعل نکته سنج
شنجرف سر سخن بود اندر کتاب خط
زآن روی شعله ناک چو مویی بر آتش است
بر عارضش مشاهده کن پیچ و تاب خط
نگذشته اول آنکه بطومار زلف تار
روشن نکرده است سواد کتاب خط
در چشم عاشقان ز بناگوش و پشت لب
پیداست در کتاب رخش فصل و باب خط
افتد بدام دل چو ز زنجیر شد رها
گه داغ زلف یارم و گاهی کباب خط
جویا به روز ابر خوش آینده است می
سرمست باش شد چو رخش در نقاب خط
عالم بهم برآمده از بیحساب خط
در چشم دید سرخی آن لعل نکته سنج
شنجرف سر سخن بود اندر کتاب خط
زآن روی شعله ناک چو مویی بر آتش است
بر عارضش مشاهده کن پیچ و تاب خط
نگذشته اول آنکه بطومار زلف تار
روشن نکرده است سواد کتاب خط
در چشم عاشقان ز بناگوش و پشت لب
پیداست در کتاب رخش فصل و باب خط
افتد بدام دل چو ز زنجیر شد رها
گه داغ زلف یارم و گاهی کباب خط
جویا به روز ابر خوش آینده است می
سرمست باش شد چو رخش در نقاب خط
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
چو بیند آن عذار لاله گون شمع
بریزد جای اشک از دیده خون شمع
به رویت هر که چشمی کرده روشن
رود از خود ز راه دیده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در این ره رهنمون شمع
مرا جویا ز دلسوزی شب هجر
برد با خویشتن از خود برون شمع
نیست سوز سینه ام را نسبتی با سوز شمع
کی بود تاریکی شبهای ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زینت داده اند
مخمل مشکین شب را از گل زرد و زشمع
می گدازد استخوان پیکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز می آن سرو بالا همچو شمع
از پی هم بسکه آب دیده بر رخسار ریخت
جاده ها در راه اشکم گشته پیدا همچو شمع
امشب از آتش فشانیهای صهبا دور نیست
پنبه در گیرد اگر بر فرق مینا همچو شمع
در ره تیرت که چون شمع آتشین پیکان بود
هست با هر استخوانم چشم بینا همچو شمع
از تب عشقش که شریانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسیحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغی اگر بر سر زنم
می دواند ریشه جویا تا کف پا همچو شمع
بریزد جای اشک از دیده خون شمع
به رویت هر که چشمی کرده روشن
رود از خود ز راه دیده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در این ره رهنمون شمع
مرا جویا ز دلسوزی شب هجر
برد با خویشتن از خود برون شمع
نیست سوز سینه ام را نسبتی با سوز شمع
کی بود تاریکی شبهای ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زینت داده اند
مخمل مشکین شب را از گل زرد و زشمع
می گدازد استخوان پیکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز می آن سرو بالا همچو شمع
از پی هم بسکه آب دیده بر رخسار ریخت
جاده ها در راه اشکم گشته پیدا همچو شمع
امشب از آتش فشانیهای صهبا دور نیست
پنبه در گیرد اگر بر فرق مینا همچو شمع
در ره تیرت که چون شمع آتشین پیکان بود
هست با هر استخوانم چشم بینا همچو شمع
از تب عشقش که شریانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسیحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغی اگر بر سر زنم
می دواند ریشه جویا تا کف پا همچو شمع
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
غیر از دلم که بی تو در او گشته داغ جمع
در کلبه ای که دیده هزاران چراغ جمع؟
آن را که به باد هوا و هوس نداد
از دستبرد تفرقه باشد دماغ جمع
از یاد شمع روی تو در پردهٔ دلم
فانوس وارگشته فروغ چراغ جمع
زآن چشم و عارض و خط مشکین دلم شکفت
یا گشته نرگس و گل و سنبل به باغ جمع
زاید هزار فتنه ازو تا به صبحدم
گردد شبی به دختر رزگر ایاغ جمع
در بند عشق، طالب آسودگی مباش
دلبستگی عجب که شود با فراغ جمع
جویا بیا که فصل گل و لاله می رود
هستند دوستان همه در باغ و راغ جمع
در کلبه ای که دیده هزاران چراغ جمع؟
آن را که به باد هوا و هوس نداد
از دستبرد تفرقه باشد دماغ جمع
از یاد شمع روی تو در پردهٔ دلم
فانوس وارگشته فروغ چراغ جمع
زآن چشم و عارض و خط مشکین دلم شکفت
یا گشته نرگس و گل و سنبل به باغ جمع
زاید هزار فتنه ازو تا به صبحدم
گردد شبی به دختر رزگر ایاغ جمع
در بند عشق، طالب آسودگی مباش
دلبستگی عجب که شود با فراغ جمع
جویا بیا که فصل گل و لاله می رود
هستند دوستان همه در باغ و راغ جمع
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
رفتم اما بی تو بس بی طاقتم داد از فراق
آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق
ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت
می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق
تندباد آه از جا کند کوه صبر را
طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق
آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت
کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
هیچکس در خاک و خون غلطیدهٔ هجران مباد
برنخیزد تا قیامت آنکه افتاد از فراق
بر جگر افشرده دندان می خورد خوناب غم
در سفر آنرا که چون جویا ود زاد از فراق
آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق
ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت
می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق
تندباد آه از جا کند کوه صبر را
طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق
آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت
کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
هیچکس در خاک و خون غلطیدهٔ هجران مباد
برنخیزد تا قیامت آنکه افتاد از فراق
بر جگر افشرده دندان می خورد خوناب غم
در سفر آنرا که چون جویا ود زاد از فراق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
لعل لب او راست ز رنگین سخنی رنگ
چندانکه ازو یافت عقیق یمنی رنگ
گردید کبود از اثر بوسه لب یار
باشد گل شفتالوی او یاسمنی رنگ
شامی که بناگوش تو از پرده برآید
تا صبح بود روی هوا نسترنی رنگ
هر قطرهٔ خون شیون بلبل به تنم داشت
رفتی چو در آغوش قبای چمنی رنگ
جویا جگرم خون ز غم شوخ غزالیست
کز رشک خطش باخته مشک ختنی، رنگ
چندانکه ازو یافت عقیق یمنی رنگ
گردید کبود از اثر بوسه لب یار
باشد گل شفتالوی او یاسمنی رنگ
شامی که بناگوش تو از پرده برآید
تا صبح بود روی هوا نسترنی رنگ
هر قطرهٔ خون شیون بلبل به تنم داشت
رفتی چو در آغوش قبای چمنی رنگ
جویا جگرم خون ز غم شوخ غزالیست
کز رشک خطش باخته مشک ختنی، رنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
در راه شوق جانان عزم سفر مبارک
بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک
امروز صید مطلب بست آرزو به فتراک
تیر دعای ما را بال اثر مبارک
شکر خدا که امروز کام از لبش گرفتم
بر گلبن امیدم گلبرگ تر مبارک
کردیم نوبر بوس نام خدا ز لعلش
بر نخل نارس ما بادا ثمر مبارک
رویت به ملک خوبی صاحب قران شد از خط
با برگ گل قران ریحان تر مبارک
بستم میان همت جویا به سیر لاهور
امید وصل یاری نازک کمر مبارک
بر فوج غم دلم را فتح و ظفر مبارک
امروز صید مطلب بست آرزو به فتراک
تیر دعای ما را بال اثر مبارک
شکر خدا که امروز کام از لبش گرفتم
بر گلبن امیدم گلبرگ تر مبارک
کردیم نوبر بوس نام خدا ز لعلش
بر نخل نارس ما بادا ثمر مبارک
رویت به ملک خوبی صاحب قران شد از خط
با برگ گل قران ریحان تر مبارک
بستم میان همت جویا به سیر لاهور
امید وصل یاری نازک کمر مبارک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
در تنم از خون نمی گذاشت فریاد
لخت دل می آرد از چشمم برون، داد از سرشک
نیست در ویرانهٔ دل آب و آبادانیی
دیده تا گردید در یاد تو آباد از سرشک
از وفور گریه گردیدم به بی صبری علم
آبروی دیده و دل رفت بر باد از سرشک
شورم امشب در زمین و آسمان افتاده است
داد از آه فلک پیما و بیداد از سرشک
دیدهٔ جویا ز فیض یاد رخساری به خاک
ریخت رنگ جلوهٔ حسن پریزاد از سرشک
لخت دل می آرد از چشمم برون، داد از سرشک
نیست در ویرانهٔ دل آب و آبادانیی
دیده تا گردید در یاد تو آباد از سرشک
از وفور گریه گردیدم به بی صبری علم
آبروی دیده و دل رفت بر باد از سرشک
شورم امشب در زمین و آسمان افتاده است
داد از آه فلک پیما و بیداد از سرشک
دیدهٔ جویا ز فیض یاد رخساری به خاک
ریخت رنگ جلوهٔ حسن پریزاد از سرشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
حسن صدا از آن دهن غنچه فام تنگ
چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف
چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ
یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش
جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف
چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ
یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش
جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
باشد کسی که سر خوی او ز جام دل
دایم به رنگ غنچه بخندد به کام دل
کی دلنشین شود اگر از دل سخن نخاست
گوش دل آمده شنوای کلام دل
از خصم خانگی به خدا می برم پناه
بر صفحهٔ وجود نماناد نام دل
قفل درون خانه گشادن نمی توان
یارب کسی مباد گرفتار دام دل
حال دل ابتر است بخر سوز درد عشق
سر رشته ایست آه برای نظام دل
هرگز به من ز نار دو چشمت نگشت چار
نشنیدی از زبان نگاهم پیام دل
از خود برآو خلوت دل را سراغ گیر!
کز خویش رم نکرده نگردید رام دل
جویا نرفت لذت عشقم زکام جان
باشد مرا ز چاشنی غم قوام دل
دایم به رنگ غنچه بخندد به کام دل
کی دلنشین شود اگر از دل سخن نخاست
گوش دل آمده شنوای کلام دل
از خصم خانگی به خدا می برم پناه
بر صفحهٔ وجود نماناد نام دل
قفل درون خانه گشادن نمی توان
یارب کسی مباد گرفتار دام دل
حال دل ابتر است بخر سوز درد عشق
سر رشته ایست آه برای نظام دل
هرگز به من ز نار دو چشمت نگشت چار
نشنیدی از زبان نگاهم پیام دل
از خود برآو خلوت دل را سراغ گیر!
کز خویش رم نکرده نگردید رام دل
جویا نرفت لذت عشقم زکام جان
باشد مرا ز چاشنی غم قوام دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
گل کی نهد از ناز قدم بر سر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
باشد به چمن سایهٔ گل افسر بلبل
دریاب در این باغ بهار دم عیسی
غافل مشو از نالهٔ جان پرور بلبل
جز بادهٔ بویت نشود دفع خمارم
شد نکهت گل صندل درد سر بلبل
از آه من امروز چه گلها که توان چید
آتش به دل افروخت صدای پر بلبل
چشمم ز خیال تو گلستان ارم شد
مد نگهم رشتهٔ بال و پر بلبل
امشب همه شب دیده دلم خواب پریشان
بوده است مگر بالش من از پر بلبل
جویا زده ناخن به دلم مصرع بینش
هر قطرهٔ شبنم شده چشم تر بلبل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
خنجر مژگان او زد زخم پنهانی به دل
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است
سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
گر مسخر می تواند ساخت دیو نفس را
می رسد در ملک تن جویا سلیمانی به دل
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است
سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
گر مسخر می تواند ساخت دیو نفس را
می رسد در ملک تن جویا سلیمانی به دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
از فیض عشق دید بسی فتح باب دل
دریای رحمت است چو گردید آب دل
پیکان دل شکار کمان ابروی مرا
زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل
چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز
در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل
هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد
جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل
از فیض اشک هر مژه ام چو نرگ گلیست
تا خورده از طرات حسن تو آب دل
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل
پاشند در خمار شراب نگاه او
جویا ز بخت شور نمک بر کباب دل
کسی است در طلبت حکمران کشور دل
که از گداز نفس ریخت می به ساغر دل
در آب گوهر مقصود می شوی غواص
اگر به بازوی همت شدی شناور دل
سراغ خلوت دلدار یافتم در خویش
زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل
رسد به ساحل مقصود زورق سعیش
تنی که یافت ز طوفان عشق لنگر دل
به غیر آتش عشقی به سینه ام جویا
بسان ماهی بی آب شد سمندر دل
دریای رحمت است چو گردید آب دل
پیکان دل شکار کمان ابروی مرا
زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل
چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز
در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل
هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد
جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل
از فیض اشک هر مژه ام چو نرگ گلیست
تا خورده از طرات حسن تو آب دل
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل
پاشند در خمار شراب نگاه او
جویا ز بخت شور نمک بر کباب دل
کسی است در طلبت حکمران کشور دل
که از گداز نفس ریخت می به ساغر دل
در آب گوهر مقصود می شوی غواص
اگر به بازوی همت شدی شناور دل
سراغ خلوت دلدار یافتم در خویش
زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل
رسد به ساحل مقصود زورق سعیش
تنی که یافت ز طوفان عشق لنگر دل
به غیر آتش عشقی به سینه ام جویا
بسان ماهی بی آب شد سمندر دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
از نور بندگیست فروغ جبین دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
گام مراد یافته از حاصل دو کون
پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خیال
آید ز راه دیده و گردد مکین دل
تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز
سوگند می خورم به سر نازنین دل
دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر
اندیشه مند باش ز بیداد کین دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
گام مراد یافته از حاصل دو کون
پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خیال
آید ز راه دیده و گردد مکین دل
تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز
سوگند می خورم به سر نازنین دل
دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر
اندیشه مند باش ز بیداد کین دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰