عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای
بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری
در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
آرزو بند گرانیست به پای طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا
عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای
بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای
حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری
در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای
دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت
پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای
آرزو بند گرانیست به پای طلبت
مهر از داغ تمنا به در دل زده ای
کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا
عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
عید من باشد گرفتاری به یار تازه ای
بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه ای
در دم پیری به عشق نوجوانان شاد باش
با شراب کهنه می باید نگار تازه ای
دل به تنگ آمد چه خوش بودی اگر می ریختند
طرح دنیای نوی و روزگار تازه ای
گر رهم این بار از دست غمت بار دگر
پیش گیرم پیشهٔ دیگر، شعار تازه ای
حسن صورت دیگر و حسن جوانی دیگر است
خوشتر است از صد گل پژمرده خار تازه ای
بی تکلف می رود زنگ کدورت از دلم
با خط نو خیز یاری با بهار تازه ای
بار خاطر گشته کار شاعری جویا مرا
بعد ازین در پیش گیرم کار و بار تازه ای
منظور دیده ها نه ای و نور دیده ای
در عالمی و پای ز عالم کشیده ای
در هر طرف که می نگرم جلوه گر تویی
بر روی گل به کسوت رنگ آرمیده ای
ای نفس قطع راه فنا یک نفس شود
هنگامه ای به هستی مرهوم چیده ای
از شوخی تو برق شرروار می رمد
ای شعله خوی من تو هنوز آرمیده ای
بشکفد گل گل دلم از خار خار تازه ای
در دم پیری به عشق نوجوانان شاد باش
با شراب کهنه می باید نگار تازه ای
دل به تنگ آمد چه خوش بودی اگر می ریختند
طرح دنیای نوی و روزگار تازه ای
گر رهم این بار از دست غمت بار دگر
پیش گیرم پیشهٔ دیگر، شعار تازه ای
حسن صورت دیگر و حسن جوانی دیگر است
خوشتر است از صد گل پژمرده خار تازه ای
بی تکلف می رود زنگ کدورت از دلم
با خط نو خیز یاری با بهار تازه ای
بار خاطر گشته کار شاعری جویا مرا
بعد ازین در پیش گیرم کار و بار تازه ای
منظور دیده ها نه ای و نور دیده ای
در عالمی و پای ز عالم کشیده ای
در هر طرف که می نگرم جلوه گر تویی
بر روی گل به کسوت رنگ آرمیده ای
ای نفس قطع راه فنا یک نفس شود
هنگامه ای به هستی مرهوم چیده ای
از شوخی تو برق شرروار می رمد
ای شعله خوی من تو هنوز آرمیده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
از برم دل می برد هر دم به رنگ تازه ای
دلبر نازک نهالی، شوخ و شنگ تازه ای
تازجوش بولهوس رنگش با باد شرم رفت
ریخت بر روی هوا طرح فرنگ تازه ای
ترک چشم مست او در هر مژه بر هم زدن
با دل عشاق ریزد رنگ جنگ تازه ای
ترک چشم او ز هر مژگان بهم سودن بریخت
بر دل غمدیده یک ترکش خدنگ تازه ای
می دهد جویا ز هر جامی که بر لب می نهد
گلشن امید ما را آب و رنگ تازه ای
دلبر نازک نهالی، شوخ و شنگ تازه ای
تازجوش بولهوس رنگش با باد شرم رفت
ریخت بر روی هوا طرح فرنگ تازه ای
ترک چشم مست او در هر مژه بر هم زدن
با دل عشاق ریزد رنگ جنگ تازه ای
ترک چشم او ز هر مژگان بهم سودن بریخت
بر دل غمدیده یک ترکش خدنگ تازه ای
می دهد جویا ز هر جامی که بر لب می نهد
گلشن امید ما را آب و رنگ تازه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
تو جنگجو چقدر جور آشنا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
تو بیوفا چقدر مایل جفا که نه ای
چو ماهیی که طلبکار آب در دریاست
کجا رود به سراغت کسی کجا که نه ای
ترا ز حال دل خود چسان کنم آگاه
تو آشنا به نگه های آشنا که نه ای
کنایه فهم و سخن ساز و عاشق آزاری
کجا رود کسی از دست تو کجا که نه ای
کرا شفیع خود آرم ز آشنایانت
به هیچ کس تو جفا جوی آشنا که نه ای
مناز اینقدر ای آسمان به رفعت خویش
غبار رهگذر شاه اولیا که نه ای
امید مهر و وفا نیست از تو جویا را
تو شوخ محرم رسم و ره وفا که نه ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
ز بس با خویش بردم آرزوی سرمه سا چشمی
ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی
ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش
هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی
به راه انتظار ناوک او در لحد باشد
بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمی
سیه ماریست گویی خنجرش از بس کمین خواهی
سیه کرده است از هر حلقهٔ جوهر به ما چشمی
بود چون مجلس تصویر از دل مردگی جویا
به هر بزمی که نبود با نگاهی آشنا چشمی
ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی
ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش
هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی
به راه انتظار ناوک او در لحد باشد
بسان شمع با هر استخوان من جدا چشمی
سیه ماریست گویی خنجرش از بس کمین خواهی
سیه کرده است از هر حلقهٔ جوهر به ما چشمی
بود چون مجلس تصویر از دل مردگی جویا
به هر بزمی که نبود با نگاهی آشنا چشمی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
تا مرا شد با تو ای گل پیرهن دلبستگی
هست همچون غنچه ام با خویشتن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
برنتابد سرو آن نازک بدن دلبستگی
هر زمینی کاید از وی بوی جانان خلد ماست
نیست همچون غنچه ما را با چمن دلبستگی
من چرا واله نباشم پیش تنگ شیرین
او که خود چون غنچه دارد با دهن دلبستگی
غنچهٔ گل نافه را ماند به یاد زلف او
کرده است از بسکه با مشک ختن دلبستگی
چشم او مستغنی از زلف است در دل بردنم
عاشقان را نیست محتاج رسن دلبستگی
نکته ای جویا ز لعل او در گوشم نشد
غنچهٔ او راست گویا با سخن دلبستگی
هست همچون غنچه ام با خویشتن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
برنتابد سرو آن نازک بدن دلبستگی
هر زمینی کاید از وی بوی جانان خلد ماست
نیست همچون غنچه ما را با چمن دلبستگی
من چرا واله نباشم پیش تنگ شیرین
او که خود چون غنچه دارد با دهن دلبستگی
غنچهٔ گل نافه را ماند به یاد زلف او
کرده است از بسکه با مشک ختن دلبستگی
چشم او مستغنی از زلف است در دل بردنم
عاشقان را نیست محتاج رسن دلبستگی
نکته ای جویا ز لعل او در گوشم نشد
غنچهٔ او راست گویا با سخن دلبستگی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
دست ریزش ساقیا هرگز مباد از ما کشی
ما ز شاگردان گردابیم در دریاکشی
قمری دل، آشیان بر سرو نوخیز تو بست
رتبه افزاید غمم را هر قدر بالاکشی
بیدلان را دست لطفی هم توان بر سر کشید
چند پای ناز در دامان استغنا کشی
ذوق غلتیدن به خاک ازیاد قدی می بری
گر دمی در سایهٔ سرو بلندی واکشی
از سر کویش برای مصلحت پایی بکش
تا به کی جویا رعونت را بت رعناکشی
ما ز شاگردان گردابیم در دریاکشی
قمری دل، آشیان بر سرو نوخیز تو بست
رتبه افزاید غمم را هر قدر بالاکشی
بیدلان را دست لطفی هم توان بر سر کشید
چند پای ناز در دامان استغنا کشی
ذوق غلتیدن به خاک ازیاد قدی می بری
گر دمی در سایهٔ سرو بلندی واکشی
از سر کویش برای مصلحت پایی بکش
تا به کی جویا رعونت را بت رعناکشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ز زنجیری که عشق انداخت بر پای من ای قمری
فتاد آخر ترا هم حلقه ای بر گردن ای قمری
مگر سرو مرا دیدی که از جوش تپیدنها
زبال و پر ترا صد پاره شد پیراهن ای قمری
سراپا مد آهی می شود هر سرو این گلشن
به طرز من دمی گر سر کند نالیدن ای قمری
ترا لاف تجرد کی رسد با ما که بر گردن
گریبانی هنوزت مانده از پیراهن ای قمری
ز یاد سرو خود جویا گلستان در بغل دارد
بود کنج قفس او را فضای گلشن ای قمری
فتاد آخر ترا هم حلقه ای بر گردن ای قمری
مگر سرو مرا دیدی که از جوش تپیدنها
زبال و پر ترا صد پاره شد پیراهن ای قمری
سراپا مد آهی می شود هر سرو این گلشن
به طرز من دمی گر سر کند نالیدن ای قمری
ترا لاف تجرد کی رسد با ما که بر گردن
گریبانی هنوزت مانده از پیراهن ای قمری
ز یاد سرو خود جویا گلستان در بغل دارد
بود کنج قفس او را فضای گلشن ای قمری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
ای من فدای نام تو یا مرتضی علی
من بندهٔ غلام تو یا مرتضی علی
برگشت آفتاب به حکم تو بارها
گردد فلک به کام تو یا مرتضی علی
سر تا بپای گوش شود همچو گل کلیم
تا بشنود کلام تو یا مرتضی علی
ریزم چو غنچه می به گریبان اهل حشر
گردم چو مست جام تو یا مرتضی علی
جویا مرا چه حد که زنم لاف بندگی
شاهان همه غلام تو یا مرتضی علی
من بندهٔ غلام تو یا مرتضی علی
برگشت آفتاب به حکم تو بارها
گردد فلک به کام تو یا مرتضی علی
سر تا بپای گوش شود همچو گل کلیم
تا بشنود کلام تو یا مرتضی علی
ریزم چو غنچه می به گریبان اهل حشر
گردم چو مست جام تو یا مرتضی علی
جویا مرا چه حد که زنم لاف بندگی
شاهان همه غلام تو یا مرتضی علی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
سر کویی بود عشرتگه ما یا گلستانی
بهشت ماست در هر جا که باشد روی خندانی
تو چون مست خرام آیی به گلشن، عندلیبان را
ز هر پر چون دم طاووس روید چشم حیرانی
مرا سروی ربود از خود که در عشقش اسیران را
ز پیراهن چو قمری نیست بر جا جز گریبانی
شب مهتاب با هر گل زمین لطف چمن باشد
از این یک برگ نسرین می شود عالم گلستانی
چه باک از کشتن من دست و تیغی گر کنی رنگین
ز بس آزاده ام، گردم نگیرد طرف دامانی
گرفتاریست جویا باعث جمعیت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پریشانی
بهشت ماست در هر جا که باشد روی خندانی
تو چون مست خرام آیی به گلشن، عندلیبان را
ز هر پر چون دم طاووس روید چشم حیرانی
مرا سروی ربود از خود که در عشقش اسیران را
ز پیراهن چو قمری نیست بر جا جز گریبانی
شب مهتاب با هر گل زمین لطف چمن باشد
از این یک برگ نسرین می شود عالم گلستانی
چه باک از کشتن من دست و تیغی گر کنی رنگین
ز بس آزاده ام، گردم نگیرد طرف دامانی
گرفتاریست جویا باعث جمعیت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پریشانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ز هجرت پیکرم خواب فراموش است پنداری
وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم
بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد
به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
به شوق نکته ای کز غنچهٔ او سر زند جویا
سراپای دلم مانند گل، گوش است پنداری
کی ام من؟ عاشق غم دیدهٔ بسیار محزونی
نگه دیوانه ای، کاکل اسیری، زلف مفتونی
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتی خط می زند بر دل شبیخونی
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراریزی
چو خم بی دست و پا گردد اگر باشد فلاطونی
نه تنها جاده می غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخونی
کشد کهسار را جویا سر زنجیر افغانت
مگر در قرنها خیزد ز صحرا چون تو مجنونی
وجودم نالهٔ لبهای خاموش است پنداری
قدم با آنکه از پیری دو تا گردیده است، اما
ز شوقش چون کمال سرتاسر آغوش است پنداری
نشد پژمرده از دم سردی دی غنچهٔ طبعم
بهار تو جوانیهایش در جوش است پنداری
ز فیض باده هر مو بر تنم رنگین زبانی شد
به بیهوشی قسم سرمایهٔ هوش است پنداری
به شوق نکته ای کز غنچهٔ او سر زند جویا
سراپای دلم مانند گل، گوش است پنداری
کی ام من؟ عاشق غم دیدهٔ بسیار محزونی
نگه دیوانه ای، کاکل اسیری، زلف مفتونی
شکست قلب عاشق راست در طالع مگر امشب
لبت از پشتی خط می زند بر دل شبیخونی
شراب آن نگه در جام طاقت هر کراریزی
چو خم بی دست و پا گردد اگر باشد فلاطونی
نه تنها جاده می غلتد بخاک از طرز رفتارش
بود هر نقش پا دنبال سروش چشم پرخونی
کشد کهسار را جویا سر زنجیر افغانت
مگر در قرنها خیزد ز صحرا چون تو مجنونی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
دل دیوانهٔ عشق تو از هر قطرهٔ خونی
کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون
که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد
ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
به علم ساحری شد تا دلم شاگرد چشم او
به پیچ و تاب دارد مار زلفش راز افسونی
نماید جوهرم افشردهٔ ادراک یعنی می
اگر جویا به پای خم رسم باشم فلاطونی
کند در دشت وسعت مشربی ایجاد مجنونی
بود جان خود در جسم خاکی از می گلگون
که هر خم را در این میخانه می بیدم فلاطونی
به یاد آید ز برگ لاله ام در ساحت گلشن
سیاهی ریزد از داغی چو بر دامان پرخونی
دم بشکفت گل گل در چمن چون غنچه ای واشد
ز هر لبخند ریزد می به جامم لعل میگونی
به علم ساحری شد تا دلم شاگرد چشم او
به پیچ و تاب دارد مار زلفش راز افسونی
نماید جوهرم افشردهٔ ادراک یعنی می
اگر جویا به پای خم رسم باشم فلاطونی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ز چشمت سرمه گرد وحشت آهوست پنداری
به لعلت سبز حسن مطلع ابروست پنداری
مرا در پاس عزلت لذت عمر ابد باشد
اگر آب حیاتی هست آب روست پنداری
زشمشیر تغافل تا دو نیم افتاد در راهش
دل آواره ام نقش پی آهوست پنداری
ترا از دیدن خود تا به فکر خویش افتادی
به زانو آینه، آئینه زانوست پنداری
ز فیض نکته سنجی بزم را رشک ارم کردی
لب خاموشی جویا غنچهٔ بی بوست پنداری
رخسار تو از خوش آب و رنگی
زد طعنه به قرمز فرنگی
دل در خم زلف مشکفام است
چون آینه ای به دست زنگی
افسوس که همچو برگ رعنا
پیداست زنو گلم دو رنگی
خط بررخ آن فرنگ حسنت
پیچیده تر از خط فرنگی
جویا به خیال آن دهن رفت
افتاد دلش به دام تنگی
به لعلت سبز حسن مطلع ابروست پنداری
مرا در پاس عزلت لذت عمر ابد باشد
اگر آب حیاتی هست آب روست پنداری
زشمشیر تغافل تا دو نیم افتاد در راهش
دل آواره ام نقش پی آهوست پنداری
ترا از دیدن خود تا به فکر خویش افتادی
به زانو آینه، آئینه زانوست پنداری
ز فیض نکته سنجی بزم را رشک ارم کردی
لب خاموشی جویا غنچهٔ بی بوست پنداری
رخسار تو از خوش آب و رنگی
زد طعنه به قرمز فرنگی
دل در خم زلف مشکفام است
چون آینه ای به دست زنگی
افسوس که همچو برگ رعنا
پیداست زنو گلم دو رنگی
خط بررخ آن فرنگ حسنت
پیچیده تر از خط فرنگی
جویا به خیال آن دهن رفت
افتاد دلش به دام تنگی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
دل می بردم غنچهٔ خندان تو جتی
جان می دهم خندهٔ پنهان تو جتی
در دم چو اثر کرد در او منصب دل یافت
در پهلوی من غنچهٔ پیکان تو جتی
بیهوشی ام از نشئهٔ سرجوش طهور است
باشد می و نقلم لب و دندان تو جتی
صدمرتبه افسرده تر از اشمع مزار است
گر نیست دل سوخته سوزان تو جتی
دل راست چو شرمت بود از رنگ به رنگی
حق نمک نعمت الوان تو جتی
گر مهر منیر است و گر مشتری و ماه
قربان تو قربان تو قربان جتی
چون غنچهٔ لاله کچه ام گل کند آخر
داغ است دل از آتش پنهان تو جتی
فریاد که بر سفرهٔ اخلاص نباشد
جز خون جگر قسمت مهمان تو جتی
غافل مشو از حال دلم کآتش عشقش
باشد سبب گرمی دکان تو جتی
خون دل کان ریزد و آب رخ دریا
یاقوت لب و گوهر دندان تو جتی
فرداست که خواهد سوی کشمیر روان شد
جویا دو سه روزی شده مهمان تو جتی
از چه رو بی وجه با ما اینقدر بیگانگی
چون کند تنها دلم با اینقدر بیگانگی
آشنایی دشمنان تا کی به کار ما کنند
اینقدرها اینقدرها اینقدر بیگانگی
می کشد هجرانم آخر خون ناحق می کنی
خوش نمی آید خدا را اینقدر بیگانگی
با وجود آنکه با لعلت نمک ها خورده است
می کنی در کار جویا اینقدرها بیگانگی
جان می دهم خندهٔ پنهان تو جتی
در دم چو اثر کرد در او منصب دل یافت
در پهلوی من غنچهٔ پیکان تو جتی
بیهوشی ام از نشئهٔ سرجوش طهور است
باشد می و نقلم لب و دندان تو جتی
صدمرتبه افسرده تر از اشمع مزار است
گر نیست دل سوخته سوزان تو جتی
دل راست چو شرمت بود از رنگ به رنگی
حق نمک نعمت الوان تو جتی
گر مهر منیر است و گر مشتری و ماه
قربان تو قربان تو قربان جتی
چون غنچهٔ لاله کچه ام گل کند آخر
داغ است دل از آتش پنهان تو جتی
فریاد که بر سفرهٔ اخلاص نباشد
جز خون جگر قسمت مهمان تو جتی
غافل مشو از حال دلم کآتش عشقش
باشد سبب گرمی دکان تو جتی
خون دل کان ریزد و آب رخ دریا
یاقوت لب و گوهر دندان تو جتی
فرداست که خواهد سوی کشمیر روان شد
جویا دو سه روزی شده مهمان تو جتی
از چه رو بی وجه با ما اینقدر بیگانگی
چون کند تنها دلم با اینقدر بیگانگی
آشنایی دشمنان تا کی به کار ما کنند
اینقدرها اینقدرها اینقدر بیگانگی
می کشد هجرانم آخر خون ناحق می کنی
خوش نمی آید خدا را اینقدر بیگانگی
با وجود آنکه با لعلت نمک ها خورده است
می کنی در کار جویا اینقدرها بیگانگی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری
تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری
ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو نیم افتد
چمن را خرمی از آب شمشیر است پنداری
ز بس سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
چنان بر دست و پا پیچد که زنجیر است پنداری
خزان به شدن را دست یغمایی بر او نبود
گل داغ دل از گلهای تصویر است پنداری
ز شوقش لاله سان کردن سر از جیب زمین بیرون
به خاکم سایهٔ آن نونهال افتاده پنداری
ز وصل و هجر هرگز نیک و بد بر لب نمی آرم
زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداری
گرفتار کمند خواهش صید افکنی گشتم
که نقش پای او چشم غزال افتاده پنداری
چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جویا
که چشمم حلقهٔ دام خیال افتاده پنداری
تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری
ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو نیم افتد
چمن را خرمی از آب شمشیر است پنداری
ز بس سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
چنان بر دست و پا پیچد که زنجیر است پنداری
خزان به شدن را دست یغمایی بر او نبود
گل داغ دل از گلهای تصویر است پنداری
ز شوقش لاله سان کردن سر از جیب زمین بیرون
به خاکم سایهٔ آن نونهال افتاده پنداری
ز وصل و هجر هرگز نیک و بد بر لب نمی آرم
زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداری
گرفتار کمند خواهش صید افکنی گشتم
که نقش پای او چشم غزال افتاده پنداری
چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جویا
که چشمم حلقهٔ دام خیال افتاده پنداری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱