عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
کعبه عشقم، بلا ریگ بیابان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است
جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای
شور مجنون گردبادی از بیابان من است
می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق
صبح محشر خنده چاک گریبان من است
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است
شور عشق من فلک ها را به چرخ آورده است
کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است
نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف
چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است
بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست
گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است
نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا
خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است
در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
سیرچشمی خاتم دست سلیمان من است
می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ
خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است
در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
آب حیوان گریه شمع شبستان من است
کشت امید مرا برق است باران کرم
دست خشک این بخیلان ابر احسان من است
یوسف گمنام من از مکر اخوان فارغ است
سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است
با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول
عنبر دریای رحمت خال عصیان من است
آفتاب بی زوالی می توانم ساختن
گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است
فکر رنگین است صائب نعمت الوان من
در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
خاکساری تا دلیل جان آگاه من است
می کند هموار هر چاهی که در راه من است
مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است
می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است
انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم
می کنم سرسبز خاری را که در راه من است
خصم می پیچد به خویش از بردباری های من
این خروش سیل از دیوار کوتاه من است
بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد
ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است
دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من
دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است
این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
می کند هموار هر چاهی که در راه من است
مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است
می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است
انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم
می کنم سرسبز خاری را که در راه من است
خصم می پیچد به خویش از بردباری های من
این خروش سیل از دیوار کوتاه من است
بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد
ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است
دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من
دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است
این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۴
عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است
اهل ابرامند محروم از کرامت های عشق
بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است
وادی هموار رهرو را کند سر در هوا
آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است
وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است
چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب
هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است
در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست
با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند
عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است
نیست جز خواب پریشان، نقش ها آیینه را
هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است
دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز
همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است
از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو
هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است
شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد
بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است
گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک
زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است
شیوه عاجزکشی عام است در بدگوهران
با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است
از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال
ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن است
مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است
بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم
ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است
روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند
شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است
جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان
این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است
با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج این دریای روشن دشمن است
جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست
خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است
یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد
ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است
آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود
گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است
صحبت رنگین لباسان بی غمی می آورد
بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است
خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون
ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است
آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است
بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم
ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است
روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند
شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است
جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان
این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است
با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج این دریای روشن دشمن است
جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست
خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است
یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد
ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است
آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود
گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است
صحبت رنگین لباسان بی غمی می آورد
بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است
خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون
ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است
آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست
از بهار زندگانی بهره او گفتگوست
گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز
آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟
با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست
از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
لنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصال
ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست
در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد
نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهی
گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست
گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست
سیر و دور آسیای جام در دست سبوست
پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است
چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟
می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار
سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست
از بهار زندگانی بهره او گفتگوست
گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز
آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟
با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست
از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست
لنگر بی تابی عاشق نمی گردد وصال
ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست
در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد
نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهی
گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست
گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست
سیر و دور آسیای جام در دست سبوست
پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است
چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟
می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار
سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست
باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است
ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست
برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست
دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز
ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست
مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین
هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است
خرده انجم سپند روی آتشناک اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
آن که داغ لاله زار از روی آتشناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست
آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است
حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق
دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست
پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق
آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست
چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم
هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست
گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است
عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
دیده هر کس که حیران است در دنبال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوست
خرده انجم سپند روی آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را
جان این فیروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او می کشد
چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آویخته است
گوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟
روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باریک بین در وصل هجران می کشند
مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
خرده انجم سپند روی آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را
جان این فیروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او می کشد
چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آویخته است
گوش هر بی درد، کی شایسته پیغام اوست؟
روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باریک بین در وصل هجران می کشند
مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست
ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور دریای محیط از تلخی بادام اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست
کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست
نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط
این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست
آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام
چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست
هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید
موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست
نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست
قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام
چهره گردون کبود از سیلی طوفان است
آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست
نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن
چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست
نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست
نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط
این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست
آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام
چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست
هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید
موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست
نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست
قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام
چهره گردون کبود از سیلی طوفان است
آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست
نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن
چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست
نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
گریه مستانه من از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست
آه من از سرمه دنباله دار چشم توست
نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا
چون صف مژگان دو عالم بی قرار چشم توست
شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه
گردن آهو بلند از انتظار چشم توست
گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا
هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست
از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر
ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟
گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر
فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست
در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی
دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست
ناز با آن بی دماغی از پرستاران او
فتنه با آن بی قراری خانه دار چشم توست
از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار
ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد
هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست
فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش
سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست
شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان
خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست
چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟
سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست
من نیم غماز، اما روز تاریک مرا
هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست
گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار
مستی دنباله دارش از خمار چشم توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
کوه را پای ادب در دامن تمکین ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست
گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست
در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند
آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست
تا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب ما
برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست
دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست
در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است
آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست
آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست
آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست
نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار
آن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست
گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست
در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند
آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست
تا چه خواهد کرد یارب با دل بی تاب ما
برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست
دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست
در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است
آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست
آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست
آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست
نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار
آن که گاهی این دل بی تاب را تسکین ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست
عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است
می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است
در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد
زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی
دوربینی ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تیره بختی های ما از پستی اقبال نیست
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
باز از معموره دلها فغان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟
آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط
فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است
چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون
این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است
همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار
این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است
هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است
وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است
بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل
هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است
تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر
موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است
صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست
تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است
از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است
احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است
روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است
گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز
مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است
از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست
کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است
فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ
هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
زلف گرد عارض او رشته گلدسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است
خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است
سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او
سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است
سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند
غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است
در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور
ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
نگسلد چون موج صائب رشته امید ما
جویبار ما به دریای کرم پیوسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است
خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است
سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او
سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است
سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند
غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است
در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور
ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
نگسلد چون موج صائب رشته امید ما
جویبار ما به دریای کرم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟
مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟
مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش
دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب
رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است
چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان
می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است
از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن
تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتیا
هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است