عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
در راه وصالت ای بت کج کلهم
شب تا به سحر چشم تمنا به رهم
تا پیک صبا مژدهٔ دیدار آورد
چون شعلهٔ شمع مضطرب شد نگهم
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
ماند روش کبک به لغزیدن تو
منت به زمین نهد خرامیدن تو
لحم و شحم است بسکه سر تا پایت
آغوش نظاره پر شد از دیدن تو
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل خون شدم از نگاه دزدیدن تو
وز دامن اختلاط بر چیدن تو
از لذت آشتی خبر یافته ای
پیداست ز لحظه لحظه زنجیدن تو
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی
با محنت و درد هجر مأنوس شدی
پا تا به سرت گشته نهان در گل داغ
گلشن تن خود به رنگ طاووس شدی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
ایدل تا کی به گل رخان یار شوی
بینم که تو هم چو دیده خونبار شوی
آشفتهٔ حسن بد بلایم کردی
یارب به بلای بد گرفتار شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای بخاطر صد غبار از رشگ تو آیینه را
کرده چاک از دست تو ماه منور سینه را
با تن چون برگ گل پشمینه پوشی کرده یی
زان بنوت نافه پوشد خرقه پشمینه را
از میان انبیاء مهر نبوت زان تست
گنج علمی لاجرم مهری بود گنجینه را
گر نمایی روی روشن کی دگر آیینه گر
پرده زنگاری از رخ بر کشد آیینه را
دیده روح الامین از شرح صدرت نور یافت
روشن آن چشمی که دید آن سینه بی کینه را
شد شب قدری شب آدینه تا مخصوص تست
غایت قدر است ازین نسبت شب آدینه را
آنچه من دوش از قیام قامتت دیدم بخواب
تا قیامت عاشقم خواب شب دوشینه را
با خیالت از ازل اهلی چو می بازد نظر
روی بنما یک نظر این عاشق دیرینه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا روز حشر کم نشود سوز داغ ما
هرگز بیمن عشق نمیرد چراغ ما
مست فراغتیم باقبال می فروش
خلوت نشین بخواب نه بیند فراغ ما
پرورده هوای گلستان آن گلیم
تاب نسیم خلد ندارد دماغ ما
ماراست خوش گوار تر از آب زندگی
گر یار زهر می فکند در ایاغ ما
باغ گلی است هر ورق ما زوصف دوست
دامان گل برند حریفان ز باغ ما
چون گل شکفته ایم و دل آزده همچو سرو
هر چند خار غم دمد از باغ وراغ ما
اهلی چو لاله داغ غم او نهان مکن
تا مدعی بخاک برد رشگ داغ ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کام از می لعلم مده کز می خمار آید مرا
من عاشق درد توام درمان چکارم آید مرا
در انتظار همدمان جانم شد و غیر از اجل
کو همدمی کز در درون بی انتظار آید مرا
حسن تو ای رشک ملک آن جلوه بر من کرده است
کز دیدن خورشید و مه بر دل غبار آید مرا
گر بر کنار من روان صد جوی باشد ز آب چشم
سرو روانی همچو تو کی در کنار آید مرا
هان ای رقیب محتشم فخر تو از جاه است و من
درویش سلطان مشربم فخر تو عار آید مرا
مرغ شب آهنگ غمم دور از خسان باشم چو گل
گل چون بدست خس فتد در دیده خار آید مرا
اهلی چراغ جان من بار دگر روشن شود
آن شمع اگر بعد از اجل سوی مزار آید مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
الا ای ساقی گلرخ که گشتی شمع محفلها
زغیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
از آن روزست در دلها خیال دانه خالت
که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
فغان ای کعبه جانها که در راه تمنایت
چو مور از ضعف شیران را بهر گام است منزلها
درین وادی مکن ای ساربان آرایش محمل
که در خون شهیدان غرقه خواهی دید محملها
زاشگ گرم ما بحر کرم یا رب بجوش آور
وزین گرداب خون افکن گرفتاران بساحلها
بجز پیر مغان زاهد، که سازد مشکل ما حل؟
تو دانی حال خود مشکل چه دانی حل مشکلها
پی دنیا و مافیها گران جانی مکش اهلی
قدح کش گر سبک روحی .....لها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل اگر کوه شود عاشق جانباز تو را
به فغان آید اگر بشوند آواز تو را
سرو نازی تو و در کشتنم از عشوه گری
می کنی ناز که قربان شوم این ناز تورا
آه از این درد که از چشم رقیبان حسود
سیر دیدن نتوان نرگس غماز تورا
سرو را لرزه بر اندام ز رشگ تو فتد
گر صبا وصف کند سرو سرافراز تورا
تا تو ای آهوی مشکین شده یی همدم دل
دم ببستم که کسی پی نبرد راز تورا
شهسوارا چه سگم من که ترا صید کنم
بختم این بس که دلم طعمه شود باز تورا
نکند عیب تو از خانه خرابی اهلی
هر که بیند نظری خانه بر انداز تورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تا چند خشم و ناز و کین برخیز و باز از درد درآ
عاشق کشی از سر بنه عاشق نو از در درآ
بی صورت زیبای تو صحبت صفایی نیستش
مجلس گلستان کم دگر چون سرو ناز از در درآ
در مسجد ارباب ورع خوانند ما را بت پرست
یکبار از بهر خدا وقت نماز از در درآ
جز دیده من ای پری چشمی نبیند روی تو
وحشت مکن از مردمان ای دلنواز از در درآ
رحمی بکن بر حال من کافتاده ام دور از درت
بیچاره و درمانده ام چاره ساز از در درآ
تا کی ز رشک دشمنان سوزی دل اهلی بغم
یک ره بکام دوستان دشمن گداز از در درآ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بزلف اگر ببری جان بی قرار از ما
فدای یک سر موی تو صد هزار از ما
بجان دوست که جان با تو در میان داریم
چو در کنار نیایی مکن کنار از ما
اگر نه حسن تو بی اختیار دل بردی
عنان دل که ربودی به اختیار از ما
بروز مستی وصل تو ما چه دانستیم
که روزگار کشد کین بروزکار از ما
اگر چه سوخته ایم از غم تو دلشادیم
که نیست بر دل کس ذره یی غبار از ما
مپرس خون شهیدان و عفو کن یارب
مباد آنکه شود دوست شرمسار از ما
مکن حکایت تلخی چو کوهکن اهلی
که مانند قصه شیرین بیادگار از ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گر نامه بی نام خوشت بوسد زبان خامه را
آن رو سیاهی بس بود تا روز محشر نامه را
دل داده نام توام ار هر که نامت بشنوم
بر مژده نام خوشت هم جان دهم هم جامه را
من کشته خط توام کم ران بخون من قلم
سرخی بخون من مده منقار زاغ خامه را
از یک نظر در کوی تو صد شیخ صنعان بت پرست
رسوای عالم میکند عشق تو صد علامه را
از حلقه مستان تو خیل ملک بی بهره اند
کز صحبت خاصان حق فیضی نباشد عامه را
اهلی سخن کوتاه کن افسانه گویی تا بکی
هنگام خواب القصه شد بر هم زن این هنگامه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سجده بت گرچه باشد نامسلمانی مرا
چون کنم چون این نوشت ایزد به پیشانی مرا
تا کی این دزدیده دیدن پرده بردارم زپیش
از تو حال خود چه پوشم زانکه میدانی مرا
با وجود این جفا امیدوارم زانکه تو
هم نگاهی می کنی گاهی به پنهانی مرا
قصه جان خراب من چه می پرسی زمن
حال جانم هم تو به دانی که در جانی مرا
من که در آتش چو شمع افتاده ام از شوق تو
کی نشینم تا به پیش خویش بنشانی مرا
خانه ام گر شد خراب از غم دلم باری خوش است
گنج دل معمور شد زین خانه ویرانی مرا
این چنین کز غم چو خاک ره پریشان کردیم
گرد باد آرد مگر جمع از پریشانی مرا
دولت درویش ام اهلی بسلطانی رساند
یارب این دولت که دارم باد ارزانی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خط چو مهر گیا تا نموده یی ما را
هزار مهر و محبت فزوده یی ما را
جفا نموده ات اکنون طریق رندی نیست
چنان نما که در اول نموده یی ما را
اگر حدیث پری بر زبان ما بگذشت
بجان دوست که در دل تو بوده یی ما را
بخنده یی که از آن پسته دهن کردی
دردی ز عالم معنی گشوده یی ما را
چه حاجت است که لافیم از وفا چون تو
بصد هزار جفا آزموده یی ما را
سگ توییم که از لطف و پاکدامانی
غبار از آینه دل زدوده یی ما را
بعشوه گفت که اهلی گر از تو دل بردیم
تو هم بلطف سخن دل ربوده یی ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ما چنین بیخود اگر یار رسد بر سر ما
که خبر می دهد ار دل نطپد در بر ما؟
لحظه ای باش که از شوق تو آییم بهوش
گر پی پرسش ما آمده یی بر سر ما
تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود
ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما
جرعه یی بخش که چون لاله زغم سوخته ایم
تا بکی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما
تن زغم خاک شد و دیده زنم خشک نشد
آه از این سوز دل و وای زچشم تر ما
زان دل از میوه بستان سلامت کندیم
که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما
در ما بسته زلفین بتان شد اهلی
حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روز ابر است و دهد ساقی جان ساغر ما
سایه رحمت او کم نشود از سر ما
یکدم ای عمر از درما نیز درآی
پیش از آن دم که عجل حلقه زند بر درما
خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک
نیل رخساره ما ساخت زخاکستر ما
نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را
بر امید همین بس که نشینی بر ما
اشک چون سیم و رخ چون زرما بین نظری
ایکه هرگز نظرت نیست بسیم و زر ما
سر ببالین ننهم از ستمت بسکه شود
بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما
ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص
زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما
شکر داریم چو اهلی بجگر خواری خود
که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چند باشد چو مسیحا سر افلاک تورا
خاک ره باش که گل بر دمد از خاک تورا
شاهد جان نکند صورت خود از تو دریغ
گر چو آیینه بود چشم و دلی پاک تورا
حسن او دیده ادراک شناسد چکنم
گر نباشد خبر از عالم ادراک تورا
شهسوارا برکاب تو سر بوسه که داشت
که سر خلق همی سود بفتراک تورا
زآتش حسن و جوانی که تو داری ایشمع
گر بسوزی همه عالم نبود باک تورا
زهر چشمش نگر ای خسته دل آن لب مطلب
زهر خوشتر که کشد حسرت تریاک تورا
اشک اهلی نگر آهسته روای کشتی نوح
که در این بحر نگیرند بخاشاک تورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر بفانوس خیال آیی چو شمع اغیار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینه ام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
همچو گل صد پاره کردم سینه افکار را
چون شقایق شد سیه دل نرگس مستت زخون
سرخ از خون چند سازی نرگس خونخوار را
کی شود جوش خریداران کم از بازار تو
چون به از حسنت متاعی نیست این بازار را
دشمنان را گر نباشد دوستی باما چه غم
دوستی با دشمنان تا چند باشد یار را
پای مقصود تو را اهلی در این دیر کهن
رشته جان دارد بگسل این زنار را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا