عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است
می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است
می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است
صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است
استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است
می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است
خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است
جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیست
خامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده است
لنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناس
بارها موج خطر را مد احسان کرده است
جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است
خنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده است
فکر آب و دانه من بی تردد می کند
آن که زیر بال را بر من گلستان کرده است
سنبل فردوس در چشمش بود موی زیاد
خواب هر کس را خیال او پریشان کرده است
بر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک را
نقش پای گرم رفتاران چراغان کرده است
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
حرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکست
تا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟
گردد از دست نوازش پایه معنی بلند
مور را شیرین سخن دست سلیمان کرده است
پاکی دامان مریم شهپر عیسی شده است
همدم خورشید، شبنم را گلستان کرده است
کعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق او
همسفر با گردباد برق جولان کرده است
پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است
پیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دست
گر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده است
دیده قربانیان چشم سخنگو گشته است
بس که مردم را تماشای تو حیران کرده است
گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش
دامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است
گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست
ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است
می تواند کوکب ما را خرید از سوختن
آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است
حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد
چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است
می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است
خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نه همین سرگشته ما را دور گردون کرده است
خضر را خون در جگر این نعل وارون کرده است
مهره مومی است در سر پنجه او آسمان
آن که حال ما اسیران را دگرگون کرده است
قمری ما از پریشان ناله های دلفریب
سرو را آشفته تر از بید مجنون کرده است
گر چه ما چون سرو آزادیم از قید لباس
همت ما دست ازین نه خرقه بیرون کرده است
دامن معنی به آسانی نمی آید به دست
سرو یک مصرع تمام عمر موزون کرده است
در ته گرد کسادی، گوهر شهوار من
خاک عالم را سبک در چشم قارون کرده است
می کنم در کوچه گردی سیر صحرای جنون
وسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده است
برنمی آرند سر از زیر بال بلبلان
بس که گلها را خجل آن روی گلگون کرده است
هر چه با ما می کند، تدبیر ناقص می کند
درد ما را این طبیب خام افزون کرده است
بس که تشریف بهاران نارسا افتاده است
تاک از یک آستین، صد دست بیرون کرده است
آنچه در دامان کهسارست صائب لاله نیست
سنگ را محرومی فرهاد دلخون کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
جلوه هر جا یار با پای نگارین کرده است
نقش پایش خاک را دامان گلچین کرده است
رشته سبحه است هر تاری ز زلف کافرش
بس که تاراج دل آن غارتگر دین کرده است
کرده است از سادگی محضر به خون خود درست
بال خود را هر که چون طاوس رنگین کرده است
قاف را در دیده ها کرده است بی وزن و سبک
پله ناز ترا آن کس که سنگین کرده است
هر که آگاه است از تردستی پیر مغان
چون سبو از دست خشک خویش بالین کرده است
کرده ام انگور شیرین را شراب تلخ من
خون خود را مشک اگر آهوی مشکین کرده است
صبح برخیزد صبوحی کرده از خواب گران
هر که وقت خواب، مینا شمع بالین کرده است
غفلت ما را سبک عمر سبک جولان شده است
خواب ما را این صدای آب سنگین کرده است
ما ازان حلم گرانسنگیم در عصیان دلیر
کبک ما را هرزه خند آن کوه تمکین کرده است
هر که صائب دارد از دنیا طمع آسودگی
فکر خواب عافیت در خانه زین کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
خضر را گر سبز آب زندگانی کرده است
عالمی را زنده دل آن یار جانی کرده است
از خس و خار تمنا جلوه آن گلعذار
سینه ها را پاک از آتش عنانی کرده است
در جواب غیر از دستش نمی افتد قلم
آن که یاد ما به پیغام زبانی کرده است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کافر نعمتی است
تلخ، پیری را به من یاد جوانی کرده است
جز گرفتاری سخنسازی ندارد حاصلی
طوطیان را در قفس شیرین زبانی کرده است
صبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودان
شمع، کوته عمر خود ز آتش زبانی کرده است
گریه تلخ است چون گل حاصلش از زندگی
عمر خود هر کس که صرف شادمانی کرده است
رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه
در حیات آن کس که بر دلها گرانی کرده است
نیست ممکن صائب از خلوت قدم بیرون نهد
هر که تسخیر پریزاد معانی کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده است
خویش را محروم از مزد خدایی کرده است
دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را
کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است
نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من مومیایی کرده است
با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است
سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف
هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است
با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای
تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟
نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف
قطره ها را گوهر از بی دست و پایی کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند
تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
بوسه از لعلت قدح در چشمه کوثر زده است
خنده از تنگ دهانت غوطه در شکر زده است
می توان کردن به نرمی راه در دلهای سخت
رشته از همواری خود غوطه در گوهر زده است
در دبستان ریاضت، فرد باطل نیستیم
صفحه پهلوی ما را بوریا مسطر زده است
چین ابرو را چه در آزار ما سر داده ای؟
غیر آه بی اثر دیگر چه از ما سر زده است؟
آسمان در شور چشمی بیگناه افتاده است
اشک شور من نمک در دیده اختر زده است
صد خیابان سرو، پا انداز نخل سرکشت!
با تن تنها مکرر بر صف محشر زده است
جوش غیرت می زند خون شفق از رشک من
برق را مژگان آتشدست من خنجر زده است
چون ننوشد کاسه کاسه زهر صائب مدعی؟
کلک از شیرین زبانی نیش بر شکر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است
دامن گلهابه شبنم آتشین بستر شده است
نقد می سازد قیامت را به عاشق شور عشق
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شده است
نیست در زندان آهن بی قراران را قرار
سینه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است
چون توانم همسفر شد با سبکپایان شوق؟
من که دامن پیش پایم سد اسکندر شده است
در قیامت شسته رو برخیزد از آغوش خاک
چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است
مانع پرواز من کوتاهی بال و پرست
بادبان بر کشتی بی طالعم لنگر شده است
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
چون قلم هر کس ز بی مغزی زبان آور شده است
علم رسمی تیره دارد سینه صاف مرا
بی صفا آیینه ام از کثرت جوهر شده است
چون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟
خرقه صد پاره بر بی برگیم محضر شده است
خورده ام چون موی آتش دیده چندین پیچ و تاب
تا رگ ابرم ز دریا رشته گوهر شده است
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
شعله بر خاشاک من بسیار بال و پر شده است
تا چه خواهد کرد صائب با دل مومین من
آتشین رویی کز او آیینه خاکستر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
از خط شبرنگ حسن یار صد چندان شده است
کز ته هر حلقه خورشید دگر تابان شده است
می مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خویش
هر که بر خوان وصال او شبی مهمان شده است
آسمان از کهکشان در حلقه زنار اوست
ناخدا ترسی که ما را رهزن ایمان شده است
از دو عام می برد نظارگی را دیدنش
حسن بالا دست این یوسف چه باسامان شده است
دیده بد دور ازین یوسف که دور آسمان
در زمان حسن او یک دیده حیران شده است
دل ز شوخی در تن خاکی نمی گیرد قرار
این شرر در سینه خارا سبک جولان شده است
پنجه فولاد را از چرب نرمی می بریم
از رگ ما نیشتر بسیار رو گردان شده است
خنده شادی خطر بسیار دارد در کمین
پسته زیر پوست از چشم بدان پنهان شده است
یاد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهن
از غبار خط مشکین گوشه نسیان شده است
از ملاقات گرانجانان درین وحشت سرا
سود ما این بس که ترک زندگی آسان شده است
من به این سرگشتگی صائب به منزل چون رسم؟
در بیابانی که چندین خضر سرگردان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است
می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است
در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است
بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است
رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است
از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است
از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است
بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است
سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است
سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است
از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است
از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است
از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است
خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است
کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
خاکساری از بزرگان جهان زیبنده است
با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است
از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه
سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است
در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک
تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است
مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی
چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است
کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت
بردباری از بزرگان جهان زیبنده است
هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند
دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است
آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما
کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است
از درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرم
سر به سر پست و بلند این جهان زیبنده است
می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان
بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است
از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار
در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است
باده در جام بلورین جلوه دیگر کند
خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است
طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است
خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد
لاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده است
گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش
لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است
صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست
غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است
دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است
ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است
ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم
چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است
ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم
این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است
داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا
شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است
تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد
سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است
تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد
روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است
زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست
هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است
چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد
دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
هر غباری گرده چابک سواری بوده است
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است
لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است
تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است
سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است
غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است
عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است
گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است
تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است
برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
اشک ریز از مالش چرخ دغا آسوده است
خوشه پروین ز رنج آسیا آسوده است
تا خط بغداد جامم هست در مد نظر
سبحه پندارم به خاک کربلا آسوده است
تا نیاید پا به سنگت، از وطن بیرون میا
دانه تا در خوشه است از آسیا آسوده است
ما چو خار از هر سر دیوار گردن می کشیم
شبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است
درع داودی است در راه طلب، افتادگی
از غم خار مغیلان نقش پا آسوده است
در حباب بحر اشک ما به چشم کم مبین
در ته هر قبه ای صد ناخدا آسوده است
تا تو گلبانگی ز لب صائب نمی آری برون
عندلیب باغ جنت ز نوا آسوده است