عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسی نیست خودآرایان را
همه جا دیده طاوس به دنبال خودست
می کند زلف سپرداری حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد
پر طاوس درین دایره پامال خودست
گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشای پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز
پای طاوس درین دایره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باریک تو از فربهی امیدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس دیده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آیینه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشیده شود روز قیامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
دوری راه طلب بر دل کاهل بارست
بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست
بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد
ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست
غم آواره صحرای طلب منظورست
ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست
همت آن است که در پرده شب جود کنند
سایه دست کرم بر سر سایل بارست
غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را
گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست
در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند
باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت
پرتو شمع سبکروح به محفل بارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست
یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست
سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر
شجری را که درین باغ ثمر بسیارست
کوته افتاده ترا تار نفس ای غواص
ورنه در سینه این بحر گهر بسیارست
تازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهر
فیض در صحبت ارباب نظر بسیارست
عمر کوتاه کند خنده شادی چون برق
چشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارست
هر دری شارع صد قافله تفرقه است
زود بر در زن ازان خانه که در بسیارست
به خوشی می گذرد روز و شب سنگدلان
خنده کبک درین کوه و کمر بسیارست
مکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمع
پنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارست
دل مکن جمع ز همواری ابنای زمان
سگ خاموش درین راهگذر بسیارست
خیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتار
گر به خاک سیه هند شکر بسیارست
نتوان شست به هر صید گشودن صائب
ورنه در ترکش من آه سحر بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
از شکر چاشنی ناله نی بیشترست
اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند
در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور
ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همین یک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت
سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید
کودکان را ز لب بام خطر بیشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی
که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک
رگ ابری که ندارد گهری نیشترست
مکش از مالش ایام چو بی دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
در ره عشق که در هر قدمش صد خطرست
دیده آبله را هر مژه از نیشترست
همچو خورشید به یک چشم ببین عالم را
که سرافراز شدن در گرو این نظرست
تشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل است
از قدح با لب مخمور گذشتن هنرست
رحم بر بال وپر خویش کن ای مرغ حرم
نامه حسرت ما خونی صد بال و پرست
چون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریم
جگر تفته ما تشنه آب گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست
خاک در پله میزان قناعت شکرست
حسن را نشو و نما از نظر پاک بود
آبروی چمن از شبنم روشن گهرست
دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست
کشتی از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست
از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
می کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
راز من نقل مجالس ز صفای گهرست
همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست
زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟
چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست
توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست
جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست
به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست
تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن
کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست
پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز
تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست
هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد
سفرش باد مبارک که حدیدالبصرست
شکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست
خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست
گر چه موی کمر و رشته جان باریک است
جاده حسن سلوک از همه باریکترست
صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست
می دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرست
از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
در سر دل تو چه دانی که چه دولتها هست؟
صدف پست ز اقبال گهر بیخبرست
عشق با جرأت گفتار نمی گردد جمع
طوطی از حسن گلوسوز شکر بیخبرست
لذت سوده الماس نمی یابد چیست
بس که از لذت داغ تو جگر بیخبرست
از گرانجانی خود پشت به کوه افکنده است
کشتی از قوت بازوی خطر بیخبرست
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟
که عقیق تو ازین تشنه جگر بیخبرست
قدح تلخ مکافات کند مخمورش
شم مستی که ز ارباب نظر بیخبرست
آن که بر بیخبری طعن زند مستان را
خبر از خویش ندارد چه قدر بیخبرست
ناله ای کز سر در دست، اثرها دارد
چون نواهای تو صائب ز اثر بیخبرست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
هر که مست است درین میکده هشیارترست
هر که از بیخبران است خبردارترست
سوزن از خار چه خونها که ندارد در دل
خون فزون می خورد آن چشم که بیدارترست
کجی از ما نتوان برد به آتش بیرون
از کمان، ناوک ما خانه نگهدارترست
تیره بختی شب امید بود عاشق را
ابر هر چند سیاه است گهربارترست
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟
که ز شبنم عرق شرم تو بیدارترست
بازی نرمی آن دست نگارین مخورید
که ز سر پنجه فولاد، دل افشارترست
بار بردار ز دلها که درین راه دراز
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
خط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بال
راهزن در شب تاریک جگردارترست
مکن از از سختی ره شکوه که ره پیما را
می کند سر به هوا راه چو هموارترست
عجز دشمن نشود هوش مرا پرده خواب
بیش می ترسم ازان چشم که بیمارترست
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
از دهنها دهن تنگ شکربارترست
نفس سرکش نشد از توبه ملایم صائب
خار هر چند شود خشک دل آزارترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
به تماشای تو از هر مژه راه دگرست
هر بن موی کمینگاه نگاه دگرست
چشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟
هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرست
عرض خود را مده ای یوسف مصری بر باد
که نظر بسته ما چشم به راه دگرست
به خط و خال گرفتار مرا نتوان کرد
ترکتاز دل من کار سپاه دگرست
چشم خورشید ندارد نگه عالمسوز
چرخ، خاکستری از برق نگاه دگرست
با قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگ
ترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرست
نیست شایسته دعوی دل خونین، ور نه
خط گواه دگر و خال گواه دگرست
رهنوردی که گرانبار علایق گردید
هر دم از نقش قدم در ته چاه دگرست
قطع شد راه و همان دوری منزل برجاست
دوری کعبه مقصود ز راه دگرست
تا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشد
هر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرست
چون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟
پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورست
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست
مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست
از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند
ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست
لب پیمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست
رگ ابری که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست
نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست
دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست
تا رسیدم ز خم تیغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست
چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام
جوهری مردی اگر هست، عصا شمشیرست
ضعف پیری فکند بیجگران را از پای
دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست
صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال
دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
معنی از لفظ سبکروح فلک پروازست
لفظ پرداخته بال وپر این شهبازست
عشق بالاتر از آن است که در وصف آید
چرخ کبکی است که در پنجه این شهبازست
خامشی پرده اسرار حقیقت نشود
مشک هر چند که در پرده بود غمازست
می توان خط برون نامده را خواند چو آب
بس که آیینه رخسار تو خوش پردازست
خط مشکین تو در دایره سبزخطان
چون شب قدر ز شبهای دگر ممتازست
خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند
هر که ناساز بود، در همه جا ناسازست
مکش از بیخبری گردن دعوی چون شمع
که گریبان قبای تو دهان گازست
قدم سعی تو در دامن تن پیچیده است
ورنه افلاک ترا اطلس پای اندازست
عشق کوتاه کند زمزمه دعوی را
خانمان سوختگی سرمه این آوازست
پیش جمعی که شناسند خطا را ز صواب
فکر صائب ز خیالات دگر ممتازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
زاده بد گهر از پاک گهر ممتازست
مگس سگ ز مگسهای دگر ممتازست
نیست در عالم ایجاد تفاوت در نفس
طوطی از زاغ به حرف چو شکر ممتازست
در سرانجام اثر باش که در عالم خاک
زنده از مرده به انشای اثر ممتازست
رتبه فیض رسان به بود از فیض پذیر
آب از خاک ازین راهگذر ممتازست
نیست مخصوص کمر پیچ و خم ناز، ترا
هر سر موی تو از موی دگر ممتازست
ساکن کوی خرابات مغان شو صائب
که ز شیران سگ این راهگذر ممتازست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
عمر بگذشت و هوس در دل ما نیمرس است
راه طی گشت و همان آبله ها نیمرس است
آه ما گر به زمین بوس اجابت نرسد
نیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس است
در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است
یار چندان که در آیین وفا نیمرس است
به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید
مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟
نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا
گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است
نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد
آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!
میوه پخته محال است نیفتد بر خاک
هر که دل بسته به این دار فنا نیمرس است
می رسد رزق به اندازه حاجت صائب
بر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
خواب و بیداری آن نرگس مخمور خوش است
این سرایی است که در بسته و معمور خوش است
نه همین روی زمین از تو شکر می خندد
کز شکرخند تو در زیر زمین مور خوش است
هر کبابی که بود شور، نمی باشد خوش
دل کبابی است که هر چند بود شور خوش است
خاکساری ز بزرگان جهان زیبنده است
این سفالی است که در مجلس فغفور خوش است
در نگین خانه نگین جلوه دیگر دارد
بر سر دار فنا مسند منصور خوش است
خون مرده است به چشم تو شب از مرده دلی
ورنه بیداردلان را شب دیجور خوش است
چند در پرده کسی راز خود اظهار کند؟
ارنی گفتن موسی به سر طور خویش است
دوزخ بی هنران صحبت بینایان است
خانه هر چند که تاریک بود عور خوش است
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
با رفیقان موافق سفر دور خوش است
می زند بر جگر تشنه لبان آب، عقیق
با خیال تو دل صائب مهجور خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش است
آه ازین راه درازی که ترا در پیش است
پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند
در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است
بیشتر عفو خداشامل حالش گردد
گنه هر که به میزان قیامت بیش است
پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را
کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است
عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد
نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است
نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار
هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است
پیشی قافله ما به سبکباری نیست
هر که برداشته بار از دگران در پیش است
صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش
بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است