عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
همیشه دیده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
حضور عالم ایجاد در قرار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است
فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است
بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است
زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است
درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است
همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است
تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است
درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است
چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است
غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است
دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است
درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است
نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است
غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است
فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است
بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است
زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است
درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است
همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است
تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است
درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است
چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است
غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است
دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است
درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است
نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است
غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جهان و هر چه در او هست رونمای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟
ز چشمه آینه جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعای دل است
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟
ز چشمه آینه جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعای دل است
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
فراغ بال طمع کردن از فلک خام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
سحاب گرد کدورت شراب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است
صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است
نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است
دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است
شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است
ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد
که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است
جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ
هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است
مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت
که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
ز رنگ آل، ظهور جلال معلوم است
جلال حسن ز روی جمال معلوم است
صفای روح عیان گردد از تن خاکی
قماش آب زلال از سفال معلوم است
گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال
تمام گشتن ماه از هلال معلوم است
لب گشاده، به حرص است حجت ناطق
غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
شتاب دولت عاشق زوال معلوم است
به کنه نامه توان راه بردن از عنوان
که حال سال ز تحویل سال معلوم است
توان به ریشه اصل از سواد پی بردن
ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است
حلال، صرف محال است در حرام شود
ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است
میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار
خیال صائب نازک خیال معلوم است
جلال حسن ز روی جمال معلوم است
صفای روح عیان گردد از تن خاکی
قماش آب زلال از سفال معلوم است
گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال
تمام گشتن ماه از هلال معلوم است
لب گشاده، به حرص است حجت ناطق
غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
شتاب دولت عاشق زوال معلوم است
به کنه نامه توان راه بردن از عنوان
که حال سال ز تحویل سال معلوم است
توان به ریشه اصل از سواد پی بردن
ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است
حلال، صرف محال است در حرام شود
ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است
میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار
خیال صائب نازک خیال معلوم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
زمین ز جلوه قربانیان گلستان است
بریز خون صراحی که عید قربان است
غبار هستی خود را بشو به زمزم اشک
که محرم است، ازین جامه هر که عریان است
به راه کعبه گل، پای سعی رنجه مکن
که دستگیری مردم هزار چندان است
برآ ز عالم گل، باش در حرم دایم
که از طواف، غرض قطع این بیابان است
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگر نه آبله ام تشنه مغیلان است
ببند در به رخ آرزو اگر مردی
وگرنه بستن سد سکندر آسان ا ست
خط مسلمی از گردش سپهر مجوی
که این پیاله به نوبت مدام گردان است
دل رمیده من در میان خلق، بود
سفینه ای که عنانش به دست طوفان است
چگونه فکر اقامت کند درین میدان؟
سری که در خم فرمان هفت چوگان است
مجوی در صدف تن ز جان پاک قرار
که بیقرار بود گوهری که غلطان است
زیاد آن خط مشکین، دل شکسته من
همیشه تازه و تر چون سفال ریحان است
به سیم قلب شدم قانع و ز بیقدری
بهای یوسف من بار بر عزیزان است
تسلی دل بیتاب من به نامه خشک
علاج رعشه دریا به دست مرجان است
چه نسبت است ندانم به زلف یار، مرا
که عالمی ز پریشانیم پریشان است
ز دور باش رقیبان نهال قامت تو
گران به دیده مردم چو چوب دربان است
شکستن کمر کوه قاف چندان نیست
به مور هر که مدارا کند سلیمان است
مراست خاتم اقبال از جهان صائب
که مور من طرف حرف با سلیمان است
بریز خون صراحی که عید قربان است
غبار هستی خود را بشو به زمزم اشک
که محرم است، ازین جامه هر که عریان است
به راه کعبه گل، پای سعی رنجه مکن
که دستگیری مردم هزار چندان است
برآ ز عالم گل، باش در حرم دایم
که از طواف، غرض قطع این بیابان است
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگر نه آبله ام تشنه مغیلان است
ببند در به رخ آرزو اگر مردی
وگرنه بستن سد سکندر آسان ا ست
خط مسلمی از گردش سپهر مجوی
که این پیاله به نوبت مدام گردان است
دل رمیده من در میان خلق، بود
سفینه ای که عنانش به دست طوفان است
چگونه فکر اقامت کند درین میدان؟
سری که در خم فرمان هفت چوگان است
مجوی در صدف تن ز جان پاک قرار
که بیقرار بود گوهری که غلطان است
زیاد آن خط مشکین، دل شکسته من
همیشه تازه و تر چون سفال ریحان است
به سیم قلب شدم قانع و ز بیقدری
بهای یوسف من بار بر عزیزان است
تسلی دل بیتاب من به نامه خشک
علاج رعشه دریا به دست مرجان است
چه نسبت است ندانم به زلف یار، مرا
که عالمی ز پریشانیم پریشان است
ز دور باش رقیبان نهال قامت تو
گران به دیده مردم چو چوب دربان است
شکستن کمر کوه قاف چندان نیست
به مور هر که مدارا کند سلیمان است
مراست خاتم اقبال از جهان صائب
که مور من طرف حرف با سلیمان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
ز داغ، سینه پر تیر من گلستان است
ز چشم شیر، نیستان من چراغان است
دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد
اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است
پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی
اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روی زمین
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید
پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا
به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گریبان است
مریز آب رخ خود برای نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است
به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درین خاک نرم پنهان است
ز چشم شیر، نیستان من چراغان است
دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد
اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است
پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی
اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روی زمین
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید
پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا
به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گریبان است
مریز آب رخ خود برای نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است
به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درین خاک نرم پنهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخویی توست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید
که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح
که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم یقین شود روشن
ترا خیال که این سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟
ازان ز سایه اهل کرم گریزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهین منت نه آسیا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمین ز پرورش ما فراغتی دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟
ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رویان است
اگر خورم جگر خویش از پریشانی
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درین روزگار نایاب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخویی توست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید
که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح
که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم یقین شود روشن
ترا خیال که این سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟
ازان ز سایه اهل کرم گریزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهین منت نه آسیا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمین ز پرورش ما فراغتی دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟
ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رویان است
اگر خورم جگر خویش از پریشانی
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درین روزگار نایاب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
به غیر دل همه عالم سراب حرمان است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
بلند نام نگردد کسی که در وطن است
ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
اگر چه دارد خسرو طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است
ز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانند
وگرنه جامه احرام اهل دل کفن است
اگر ز چشم غلط بین نقاب بردارند
زلال خضر نهان در سیاهی سخن است
مشو به مرتبه پست از سخن قانع
که طول عمر به قدر بلندی سخن است
یکی است معنی اگر لفظ بی شمار بود
یکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن است
یکی هزار شد از خط صفای او صائب
اگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است
ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
اگر چه دارد خسرو طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است
ز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانند
وگرنه جامه احرام اهل دل کفن است
اگر ز چشم غلط بین نقاب بردارند
زلال خضر نهان در سیاهی سخن است
مشو به مرتبه پست از سخن قانع
که طول عمر به قدر بلندی سخن است
یکی است معنی اگر لفظ بی شمار بود
یکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن است
یکی هزار شد از خط صفای او صائب
اگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
سیاه روی عقیق از جدایی یمن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
به فکر چاره فتادن جگر گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است
درین غبار همان بر صفای خویشتن است
هنوز می چکد از چهره تو آب حیات
هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است
اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب
سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است
هنوز گردش چشم تر است دور بجا
هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است
هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است
هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است
هنوز مرکز حسن است خال مشکینت
هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است
هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا
هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است
نبسته است به زنجیر پای ما را عشق
قلاده سگ ما از وفای خویشتن است
ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی
که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است
دماغ بنده نوازی نمانده است ترا
وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است
ز آشنایی مردم حذر کند صائب
کسی که از ته دل آشنای خویشتن است
درین غبار همان بر صفای خویشتن است
هنوز می چکد از چهره تو آب حیات
هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است
اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب
سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است
هنوز گردش چشم تر است دور بجا
هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است
هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است
هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است
هنوز مرکز حسن است خال مشکینت
هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است
هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا
هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است
نبسته است به زنجیر پای ما را عشق
قلاده سگ ما از وفای خویشتن است
ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی
که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است
دماغ بنده نوازی نمانده است ترا
وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است
ز آشنایی مردم حذر کند صائب
کسی که از ته دل آشنای خویشتن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
چراغ خلوت جان روشنایی سخن است
بهار زنده دلان آشنایی سخن است
اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد
یقین شناس که از نارسایی سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟
چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنایی سخن است
ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است
دل دو نیم قلم از جدایی سخن است
مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بی کسی و بینوایی سخن است
ز خنده اش جگر شیر آب می گردد
که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟
زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات
چو خون مرده ز شرم روایی سخن است
قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد
چه لذت است که در جبهه سایی سخن است
شکست زلف سخن می شود درست از من
دل شکسته من مومیایی سخن است
گداییی که به آن فخر می توان کردن
میان اهل سخاوت، گدایی سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا
همان مقدمه آشنایی سخن است
اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنایی سخن است
کجاست شهرت من پای در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشایی سخن است!
مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید
که آشنایی من آشنایی سخن است
گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا
دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟
بهار زنده دلان آشنایی سخن است
اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد
یقین شناس که از نارسایی سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟
چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنایی سخن است
ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است
دل دو نیم قلم از جدایی سخن است
مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بی کسی و بینوایی سخن است
ز خنده اش جگر شیر آب می گردد
که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟
زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات
چو خون مرده ز شرم روایی سخن است
قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد
چه لذت است که در جبهه سایی سخن است
شکست زلف سخن می شود درست از من
دل شکسته من مومیایی سخن است
گداییی که به آن فخر می توان کردن
میان اهل سخاوت، گدایی سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا
همان مقدمه آشنایی سخن است
اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنایی سخن است
کجاست شهرت من پای در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشایی سخن است!
مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید
که آشنایی من آشنایی سخن است
گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا
دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
حریم میکده پر جوش از خروش من است
شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است
شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت
که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است
مشو ز بلبل آتش نوای من غافل
که جوش خون گل و لاله از خروش من است
به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
ترانه ای که نهان در لب خموش من است
به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح
اگر به خواب روم این علم به دوش من است
ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم
هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است
ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است
که آن بلای سیه در کمین هوش من است
هزار ناله بی پرده در جگر دارم
ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب
سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است
شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت
که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است
مشو ز بلبل آتش نوای من غافل
که جوش خون گل و لاله از خروش من است
به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
ترانه ای که نهان در لب خموش من است
به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح
اگر به خواب روم این علم به دوش من است
ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم
هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است
ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است
که آن بلای سیه در کمین هوش من است
هزار ناله بی پرده در جگر دارم
ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب
سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
بهشت یک ورق از لاله زار دماغ من است
بهار برگ خزان دیده ای ز باغ من است
ز درد و داغ، بهاری است عشق شورانگیز
که سنبلش ز پریشانی دماغ من است
اگر به شیشه گردون کنند، می شکند
ز جوش عشق شرابی که در ایاغ من است
دلی که سوخت به داغ خلیل، می داند
که آتش دگران است عشق و باغ من است
اگر چه کنج لب یار را حلاوتهاست
کجا به چاشنی گوشه فراغ من است؟
غبار دیده یعقوب، سد راه شده است
وگرنه یوسف گم گشته در سراغ من است
دگر دل که خراشیده ام نمی دانم؟
که ناخن مه نو در کمین داغ من است
مرا چگونه کند صائب آسمان خس پوش؟
که نور روزن خورشید از چراغ من است
بهار برگ خزان دیده ای ز باغ من است
ز درد و داغ، بهاری است عشق شورانگیز
که سنبلش ز پریشانی دماغ من است
اگر به شیشه گردون کنند، می شکند
ز جوش عشق شرابی که در ایاغ من است
دلی که سوخت به داغ خلیل، می داند
که آتش دگران است عشق و باغ من است
اگر چه کنج لب یار را حلاوتهاست
کجا به چاشنی گوشه فراغ من است؟
غبار دیده یعقوب، سد راه شده است
وگرنه یوسف گم گشته در سراغ من است
دگر دل که خراشیده ام نمی دانم؟
که ناخن مه نو در کمین داغ من است
مرا چگونه کند صائب آسمان خس پوش؟
که نور روزن خورشید از چراغ من است