عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
فصل گل نوروز شد دارد جهان حالی دگر
می خور وفاداری مجو از عمر تا سالی دگر
ای مست ناز از کف منه جام شراب لاله گون
کاین عارض گلرنگ تو دارد ز می حالی دگر
گر حرف نومیدی رسد فال مرا صدره زنو
چشم امیدم همچنان بازست بر فالی دگر
غم نیست گر مرغ دلم شوق تو او را پر بسوخت
میروید از تیر تواش هردم پر و بالی دگر
با آنکه از پامال غم اهلی چو موری کشته شد
بیند هنوز از جور تو هر لحظه پامالی دگر
می خور وفاداری مجو از عمر تا سالی دگر
ای مست ناز از کف منه جام شراب لاله گون
کاین عارض گلرنگ تو دارد ز می حالی دگر
گر حرف نومیدی رسد فال مرا صدره زنو
چشم امیدم همچنان بازست بر فالی دگر
غم نیست گر مرغ دلم شوق تو او را پر بسوخت
میروید از تیر تواش هردم پر و بالی دگر
با آنکه از پامال غم اهلی چو موری کشته شد
بیند هنوز از جور تو هر لحظه پامالی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
معلم، آن گل نورا بخار و خس مگذرا
چو با منش نگذاری بهیچکس مگذار
رخیکه از دم گرمم چو شمع روشن گشت
بآه سرد رقیبان بوالهوس مگذار
نسیم گلشن او عطر هر دماغ مکن
مرا چو بلبل محروم در قفس مگذار
ز نخل قامت او دست غیر کوته دار
چه جای او که مرا نیز دسترس مگذار
چو قطع آرزوی خویش میکنی اهلی
بآرزوی دلش دست همنفس مگذار
چو با منش نگذاری بهیچکس مگذار
رخیکه از دم گرمم چو شمع روشن گشت
بآه سرد رقیبان بوالهوس مگذار
نسیم گلشن او عطر هر دماغ مکن
مرا چو بلبل محروم در قفس مگذار
ز نخل قامت او دست غیر کوته دار
چه جای او که مرا نیز دسترس مگذار
چو قطع آرزوی خویش میکنی اهلی
بآرزوی دلش دست همنفس مگذار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
ای بی تو روزم از شب غم جانگدازتر
شب از هزار روز قیامت دراز تر
شمشاد و سرو اگرچه سرافراز عالمند
نخل قد تو از همه شد سرفراز تر
بیچاره کرد عشق توام گرچه پیش ازین
از عقل من نبود کسی چاره سازتر
ساقی بیار باده که آن ترک تند خو
در مستی از فرشته بود دلنواز تر
از هرچه هست ای شه حسنی تو بی نیاز
وز سیم اشک و روی چو زر بی نیازتر
اهلی تو غم ز آتش دوزخ چه میخوری
دوزخ کجاست ز آتش غم جانگدازتر
شب از هزار روز قیامت دراز تر
شمشاد و سرو اگرچه سرافراز عالمند
نخل قد تو از همه شد سرفراز تر
بیچاره کرد عشق توام گرچه پیش ازین
از عقل من نبود کسی چاره سازتر
ساقی بیار باده که آن ترک تند خو
در مستی از فرشته بود دلنواز تر
از هرچه هست ای شه حسنی تو بی نیاز
وز سیم اشک و روی چو زر بی نیازتر
اهلی تو غم ز آتش دوزخ چه میخوری
دوزخ کجاست ز آتش غم جانگدازتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یک جرعه به خاکم فکن و خاک بجوش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
مهی که چشم امیدم بسوی اوست هنوز
چراغ خلوت دل شمع روی اوست هنوز
اگرچه در طلبش سوخت جان و شد برباد
غبار سوخته در جستجوی اوست هنوز
بدان پری برسان ای نسیم بهر خدا
که دل در آتش حسرت ببوی اوست هنوز
نماند لیلی و جان شکسته مجنون
اسیر حلقه زنجیر موی اوست هنوز
چو شمع اگر همه عمرم در آرزو سوزد
هوای زندگی ام آرزوی اوست هنوز
اگرچه یار نبخشد امید کس هرگز
امیدواری اهلی بسوی اوست هنوز
چراغ خلوت دل شمع روی اوست هنوز
اگرچه در طلبش سوخت جان و شد برباد
غبار سوخته در جستجوی اوست هنوز
بدان پری برسان ای نسیم بهر خدا
که دل در آتش حسرت ببوی اوست هنوز
نماند لیلی و جان شکسته مجنون
اسیر حلقه زنجیر موی اوست هنوز
چو شمع اگر همه عمرم در آرزو سوزد
هوای زندگی ام آرزوی اوست هنوز
اگرچه یار نبخشد امید کس هرگز
امیدواری اهلی بسوی اوست هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
هجران گذشت و نوبت دیدن رسید باز
نور دو دیده کوری دشمن رسید باز
شکر خدا که طایر دولت شکار شد
شهباز عاشقان به نشیمن رسید باز
چشم تو روشن ای دل مهجور کز سفر
آن توتیای دیده روشن رسید باز
چشمم هنوز شمع جمالش ندیده سیر
اشک نشاط بین که بدامن رسید باز
سیری ندارد از خط و خالش دلم دگر
مور حریص بین که بخرمن رسید باز
اهلی بر آن نبود که گوید حدیث شوق
اما چه چاره قصه بگفتن رسید باز
نور دو دیده کوری دشمن رسید باز
شکر خدا که طایر دولت شکار شد
شهباز عاشقان به نشیمن رسید باز
چشم تو روشن ای دل مهجور کز سفر
آن توتیای دیده روشن رسید باز
چشمم هنوز شمع جمالش ندیده سیر
اشک نشاط بین که بدامن رسید باز
سیری ندارد از خط و خالش دلم دگر
مور حریص بین که بخرمن رسید باز
اهلی بر آن نبود که گوید حدیث شوق
اما چه چاره قصه بگفتن رسید باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
عیسی دم من وقت سماع طرب انگیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
من ازین دو چشم غلطان چه مراد نقش بندم
که ز ششدر امیدم نبود گشاد هرگز
نه که شادی وصالم ندهد زمانه و بس
که بهرچه دل نهادم دگرم نداد هرگز
مگرت بیاد آرم غم خود ز ناله ورنه
ز غرور خوبی از کس نکنی تو یاد هرگز
دل عاشقان ز خوبان همه شاد باد یارب
دل اهلی از تو بی غم نفسی مباد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
من ازین دو چشم غلطان چه مراد نقش بندم
که ز ششدر امیدم نبود گشاد هرگز
نه که شادی وصالم ندهد زمانه و بس
که بهرچه دل نهادم دگرم نداد هرگز
مگرت بیاد آرم غم خود ز ناله ورنه
ز غرور خوبی از کس نکنی تو یاد هرگز
دل عاشقان ز خوبان همه شاد باد یارب
دل اهلی از تو بی غم نفسی مباد هرگز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شکر خدا که چشم تو بر ما فتاد باز
دست دعای ما در دولت گشاد باز
گویی ببرد از دل ما هر غمی که بود
لطفت بیک جواب سلامی که داد باز
چشمت بحال ما نظر مرحمت فکند
و آن عشوه ها که داشت بیکسو نهاد باز
تاشد زیاده مهر تو ای آفتاب حسن
شد سوز عاشقانه مراهم زیاد باز
بس نامرادیی که کشید از خمار هجر
اهلی که شد ز وصل تو مست مراد باز
باز بشکت گل دولت و یار آمد باز
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد باز
دیده ام بسکه بخون موج زد از گریه چو بحر
گوهری کز نظرم شد بکنار آمد باز
نقد دل بردم و در کار نثارش کردم
عاقبت این درم قلب بکار آمد باز
یار اینطایر فرخ چه سبکروح کسی است
که برای دل موری بشکار آمد باز
مرده بودم بسر رهگذر از رفتن دوست
شکر ایزد که مسیحا بگذار آمد باز
اهلی از رشگ تو خاری بجگر خورد چه سود
زین گل نو که ز باغ تو ببار آمد باز
دست دعای ما در دولت گشاد باز
گویی ببرد از دل ما هر غمی که بود
لطفت بیک جواب سلامی که داد باز
چشمت بحال ما نظر مرحمت فکند
و آن عشوه ها که داشت بیکسو نهاد باز
تاشد زیاده مهر تو ای آفتاب حسن
شد سوز عاشقانه مراهم زیاد باز
بس نامرادیی که کشید از خمار هجر
اهلی که شد ز وصل تو مست مراد باز
باز بشکت گل دولت و یار آمد باز
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد باز
دیده ام بسکه بخون موج زد از گریه چو بحر
گوهری کز نظرم شد بکنار آمد باز
نقد دل بردم و در کار نثارش کردم
عاقبت این درم قلب بکار آمد باز
یار اینطایر فرخ چه سبکروح کسی است
که برای دل موری بشکار آمد باز
مرده بودم بسر رهگذر از رفتن دوست
شکر ایزد که مسیحا بگذار آمد باز
اهلی از رشگ تو خاری بجگر خورد چه سود
زین گل نو که ز باغ تو ببار آمد باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
در عین عتاب از بر ما میگذری باز
طوری عجب امروز بما مینگری باز
من بنده لطفت که بخشمم چه فروشی
یک خنده وز دو جهانم بخری باز
چون آینه با همنفسان روی برویی
وه کز نفس سوختگان بیخبری باز
ای مرغ بهشتی که بما انس گرفتی
از طعن حسودان ز کف ما نپری باز
آه از تو پریزداه که گر میروی از چشم
تا من مژه برهم زده ام در نظری باز
اهلی بخرابات مغان هرچه ببازی
گر صبر کنی هم ز خرابات بری باز
در گلشن وصل تو چه کم گردد اگر من
جان تازه کنم همچو نسیم سحری باز
طوری عجب امروز بما مینگری باز
من بنده لطفت که بخشمم چه فروشی
یک خنده وز دو جهانم بخری باز
چون آینه با همنفسان روی برویی
وه کز نفس سوختگان بیخبری باز
ای مرغ بهشتی که بما انس گرفتی
از طعن حسودان ز کف ما نپری باز
آه از تو پریزداه که گر میروی از چشم
تا من مژه برهم زده ام در نظری باز
اهلی بخرابات مغان هرچه ببازی
گر صبر کنی هم ز خرابات بری باز
در گلشن وصل تو چه کم گردد اگر من
جان تازه کنم همچو نسیم سحری باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
دیده بوصل آرمید دل نشود خوش هنوز
آب ز سر برگذشت در جگر آتش هنوز
آ]وی سرگشته شد کشته به تیر نظر
گر نبرد ترک مست دست بترکش هنوز
از گذر سیل اشک نقش بصر شسته شد
و از اثر خون دل چهره منقش هنوز
کار دل آشفتگان راست شد از نوخطان
خاطر مجموع ما از تو مشوش هنوز
گرچه بروی چو روز زلف چو شب بسته یی
روز کنی شام ما از رخ مهوش هنوز
سبزه تر خشک شد غنچه گل باد برد
نرگس ما خاک شد سرو سهی خوش هنوز
خاک تن کوهکن باد بهر گوشه برد
صورت شیرین زناز مانده برابرش هنوز
هر خس و خاری که بود گشت بکویت عزیز
اهلی شوریده بخت خوار و ستم کش هنوز
آب ز سر برگذشت در جگر آتش هنوز
آ]وی سرگشته شد کشته به تیر نظر
گر نبرد ترک مست دست بترکش هنوز
از گذر سیل اشک نقش بصر شسته شد
و از اثر خون دل چهره منقش هنوز
کار دل آشفتگان راست شد از نوخطان
خاطر مجموع ما از تو مشوش هنوز
گرچه بروی چو روز زلف چو شب بسته یی
روز کنی شام ما از رخ مهوش هنوز
سبزه تر خشک شد غنچه گل باد برد
نرگس ما خاک شد سرو سهی خوش هنوز
خاک تن کوهکن باد بهر گوشه برد
صورت شیرین زناز مانده برابرش هنوز
هر خس و خاری که بود گشت بکویت عزیز
اهلی شوریده بخت خوار و ستم کش هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
ساغر زده و شمع قد افراخته یی باز
در خرمن گل آتشی انداخته یی باز
پیداست از آن خنده شیرین نهانی
با غمزده یی شعبده یی باخته یی باز
من سوخته خرمن شدم از نعل سمندت
چون برق چرا بر سر من تاخته یی باز
انگشت نما چون مه نو کردیم از ضعف
رسوای جهان از ستمم ساخته یی باز
آتش ننشست ای گلت از کشتن بلبل
مست از پی خون ریختن فاخته یی باز
با لاله ستان دل از آنت نظر افتاد
کز لاله دلسوخته نشناخته یی باز
آهت چو شفق دامن افلاک گرفته
اهلی علم داد بر افراخته یی باز
در خرمن گل آتشی انداخته یی باز
پیداست از آن خنده شیرین نهانی
با غمزده یی شعبده یی باخته یی باز
من سوخته خرمن شدم از نعل سمندت
چون برق چرا بر سر من تاخته یی باز
انگشت نما چون مه نو کردیم از ضعف
رسوای جهان از ستمم ساخته یی باز
آتش ننشست ای گلت از کشتن بلبل
مست از پی خون ریختن فاخته یی باز
با لاله ستان دل از آنت نظر افتاد
کز لاله دلسوخته نشناخته یی باز
آهت چو شفق دامن افلاک گرفته
اهلی علم داد بر افراخته یی باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
فریاد که یار میرود باز
جانم ز فراق میرود باز
هر کسکه نباخت سر بکویش
آنجا به چکار میرود باز
تنها نه رقیب شد به نخجیر
بی سگ بشکار میرود باز
سر پیش سگش نکرد کاری
کار از دل زار میرود باز
گل پیش بتان بخیره چشمی
میآید و خار میرود باز
جان رفت بباد و خاک تن ماند
آنهم بغبار میرود باز
اهلی ز درش به مرگ دشمن
ماتم زده وار میرود باز
جانم ز فراق میرود باز
هر کسکه نباخت سر بکویش
آنجا به چکار میرود باز
تنها نه رقیب شد به نخجیر
بی سگ بشکار میرود باز
سر پیش سگش نکرد کاری
کار از دل زار میرود باز
گل پیش بتان بخیره چشمی
میآید و خار میرود باز
جان رفت بباد و خاک تن ماند
آنهم بغبار میرود باز
اهلی ز درش به مرگ دشمن
ماتم زده وار میرود باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
سوختم بهر خدا در هجر ازین بیشم مسوز
بیش ازین از حسرت شمع رخ خویشم مسوز
خنده بر حالم مکن وز لب نمک بر من مپاش
گر نبخشی مرهمی باری دل ریشم مسوز
چون نگردی آشنا بیگانه وارم هم مران
بیش از این از طعنه بیگانه و خویشم مسوز
گر در آن اندیشه یی کز حسرتم سوزی چو شمع
لطف کن پیش رقیبان بد اندیشم مسوز
گر بجرم عشق چون اهلی سزای آتشم
خود بسوز، از جور این چرخ ستم کیشم مسوز
بیش ازین از حسرت شمع رخ خویشم مسوز
خنده بر حالم مکن وز لب نمک بر من مپاش
گر نبخشی مرهمی باری دل ریشم مسوز
چون نگردی آشنا بیگانه وارم هم مران
بیش از این از طعنه بیگانه و خویشم مسوز
گر در آن اندیشه یی کز حسرتم سوزی چو شمع
لطف کن پیش رقیبان بد اندیشم مسوز
گر بجرم عشق چون اهلی سزای آتشم
خود بسوز، از جور این چرخ ستم کیشم مسوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
اشارت تو بجان دادنم بشارت بس
مرا به تیغ چه حاجت همین اشارت بس
چنان بشارت وصل تو شادمانم کرد
که گر تو نیز نیایی همین بشارت بس
چو کشته تو شوم بر مزار من بخرام
که خونبهای من ایدوست این زیارت بس
شهید خانه خراب تو خاک منزل ساخت
درین سراچه فانی همین عمارت بس
بخون دیده کنم سجده بتان اهلی
نماز همچو منی را همین طهارت بس
مرا به تیغ چه حاجت همین اشارت بس
چنان بشارت وصل تو شادمانم کرد
که گر تو نیز نیایی همین بشارت بس
چو کشته تو شوم بر مزار من بخرام
که خونبهای من ایدوست این زیارت بس
شهید خانه خراب تو خاک منزل ساخت
درین سراچه فانی همین عمارت بس
بخون دیده کنم سجده بتان اهلی
نماز همچو منی را همین طهارت بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
حال من دور از آن جمال مپرس
رنگ و رویم بین و حال مپرس
پرسی از من که چیست حال دلت
گر ز من میکنی سیوال مپرس
عشق از آغاز حال خون رز است
حال اینست و شرح حال مپرس
کشته هجرم ای فرشته من
هرچه میپرسی از وصال مپرس
مردم از هجرت ای طبیب که گفت
کز من خسته سال سال مپرس
روی او بین و حال ما دریاب
هیچ از زلف و خط و خال مپرس
اهلی امید از آن پری است محال
گرنه مجنونی از محال مپرس
رنگ و رویم بین و حال مپرس
پرسی از من که چیست حال دلت
گر ز من میکنی سیوال مپرس
عشق از آغاز حال خون رز است
حال اینست و شرح حال مپرس
کشته هجرم ای فرشته من
هرچه میپرسی از وصال مپرس
مردم از هجرت ای طبیب که گفت
کز من خسته سال سال مپرس
روی او بین و حال ما دریاب
هیچ از زلف و خط و خال مپرس
اهلی امید از آن پری است محال
گرنه مجنونی از محال مپرس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
نوازش تو قیامی ز سرو قامت بس
مگر قیام تو آمرزش قیامت بس
چو نخل گل دگران خویش اگر بیارایند
ترا همین گل رخسار و سرو قامت بس
چو دورم از بهشتی صفت چه سوزی باز
عذاب دوزخیان حسرت و ندامت بس
به پیش قد تو سرو از غرامت است بپای
دگر خجل مکن اورا همین غرامت بس
من و ملامت عشق تو گر شوم کشته
مرا ز کنج لحد گوشه سلامت بس
جمال دوست بود خونبهای کشته عشق
شهید عشق بتان را همین کرامت بس
سگ ملامت اهل شب از فغان می کرد
گر آمی بود او را همین ملامت بس
مگر قیام تو آمرزش قیامت بس
چو نخل گل دگران خویش اگر بیارایند
ترا همین گل رخسار و سرو قامت بس
چو دورم از بهشتی صفت چه سوزی باز
عذاب دوزخیان حسرت و ندامت بس
به پیش قد تو سرو از غرامت است بپای
دگر خجل مکن اورا همین غرامت بس
من و ملامت عشق تو گر شوم کشته
مرا ز کنج لحد گوشه سلامت بس
جمال دوست بود خونبهای کشته عشق
شهید عشق بتان را همین کرامت بس
سگ ملامت اهل شب از فغان می کرد
گر آمی بود او را همین ملامت بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
نظر بنرگس او کن ز خشم و ناز مپرس
ز گریه حال دلم بین ز ناله باز مپرس
به بین زبانه آتش ز چاک سینه من
خبر زدود دل و آه جانگداز مپرس
حدیث بلبل بیدل که چون جگر خونست
ز لاله پرس چو پرسی ز سرو ناز مپرس
بیار باده مپرس از تطاول زلفش
شب است کوته ازین قصه دراز مپرس
هزار نکته سربسته زان دهان داریم
ولی حکایت پنهان ز اهل راز مپرس
دلم سجود بتان گر کند مجازی نیست
تو در حقیقت دل بین و از مجاز مپرس
اگر حدیث تو پرسد چه عیب اهلی را
کسی نگفت بمحمود کز ایاز مپرس
ز گریه حال دلم بین ز ناله باز مپرس
به بین زبانه آتش ز چاک سینه من
خبر زدود دل و آه جانگداز مپرس
حدیث بلبل بیدل که چون جگر خونست
ز لاله پرس چو پرسی ز سرو ناز مپرس
بیار باده مپرس از تطاول زلفش
شب است کوته ازین قصه دراز مپرس
هزار نکته سربسته زان دهان داریم
ولی حکایت پنهان ز اهل راز مپرس
دلم سجود بتان گر کند مجازی نیست
تو در حقیقت دل بین و از مجاز مپرس
اگر حدیث تو پرسد چه عیب اهلی را
کسی نگفت بمحمود کز ایاز مپرس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
گو جام جم مباش، سفال شراب بس
لب تشنه را ز هر دو جهان یکدم آب بس
حرف محبت است مراد از جهان رقم
یک نکته فهم گر کنی از صد کتاب بس
ای آفتاب حسن نگاهی مرا بس است
در کار ذره یک نظر از آفتاب بس
در جان من نشین و بچشم کسان مرو
ای گنج حسن جای تو جان خراب بس
کنجی و ساقیی و شرابی و همدمی
از نسخه زمانه همین انتخاب بس
بودم ز شمع خویش چو پروانه مضطرب
آتش بمن فکند چه گفت اضطراب بس
وصلت کجا و دیده بیدار از کجا
اهلی اگر خیال تو بیند بخواب بس
لب تشنه را ز هر دو جهان یکدم آب بس
حرف محبت است مراد از جهان رقم
یک نکته فهم گر کنی از صد کتاب بس
ای آفتاب حسن نگاهی مرا بس است
در کار ذره یک نظر از آفتاب بس
در جان من نشین و بچشم کسان مرو
ای گنج حسن جای تو جان خراب بس
کنجی و ساقیی و شرابی و همدمی
از نسخه زمانه همین انتخاب بس
بودم ز شمع خویش چو پروانه مضطرب
آتش بمن فکند چه گفت اضطراب بس
وصلت کجا و دیده بیدار از کجا
اهلی اگر خیال تو بیند بخواب بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
مستم و در جوش می بینم دل مجنون خویش
آتشم ای گریه منشان تا بریزم خون خویش
گر نریزی جرعه یی در کام من چون دیگران
خنده یی در کار من کن از لب میگون خویش
جمعی از وصل تو شاد و جمعی از جام تو مست
من به محرومی چه سازم با دل محزون خویش
قامت سرو سهی گفتی قیامت میکند
آه اگر بینی خرام قامت موزون خویش
غیر عشق من که باشد همچو حسنت برقرار
هرچه بینی عاقبت میگردد از قانون خویش
تا بکی هنگامه گرم از قصه بیهوده ام
شرمسارم کردی از افسانه و افسون خویش
شب ز تاریکی هلاکم روز میسوزم چو شمع
سوختم اهلی ز بخت و طالع وارون خویش
آتشم ای گریه منشان تا بریزم خون خویش
گر نریزی جرعه یی در کام من چون دیگران
خنده یی در کار من کن از لب میگون خویش
جمعی از وصل تو شاد و جمعی از جام تو مست
من به محرومی چه سازم با دل محزون خویش
قامت سرو سهی گفتی قیامت میکند
آه اگر بینی خرام قامت موزون خویش
غیر عشق من که باشد همچو حسنت برقرار
هرچه بینی عاقبت میگردد از قانون خویش
تا بکی هنگامه گرم از قصه بیهوده ام
شرمسارم کردی از افسانه و افسون خویش
شب ز تاریکی هلاکم روز میسوزم چو شمع
سوختم اهلی ز بخت و طالع وارون خویش