عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرنده‌یی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقل‌ها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد می‌باش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکته‌ی عمیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
ازین تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می‌شنیدی زیر و بالا
بران بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش‌‌های جسمانی بجستی
به گردش‌‌های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرین‌تر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن، هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
ازین دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان، زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضهٔ عالم پریدی
درین عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن، رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۵
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری
صلا کز شش جهت درها گشاده‌ست
ز قعر بحر پیدا شد غباری
صلا کین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی، جانسپاری
صلا که یافت هر گوشی و هوشی
ز بی‌هوشی مطلق، گوشواری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
دران میدان که دیاری نمی‌گشت
به هر گوشه‌‌‌ست روحانی سواری
چو هیزم اندرین آتش درآیید
که تا هفتم فلک دارد شراری
میان شوره خاک نفس جزوی
به هر سویی درختی، جویباری
تو اندر باغ‌ها دیدی که گیرد
درختی مر درختی را کناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
به تن این جا، به باطن در چه کاری؟
شکاری می‌کنی، یا تو شکاری؟
کزو در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و می‌جوید شکاری
چه ساکن می‌نماید صورت تو
درون پرده تو بس بی‌قراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
ازین غرقه، عجب سر چون برآری؟
حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید، شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ ازین باد
نمی‌دانی کزین با دست یاری؟
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
ازویابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد، هم هوشیاری
بپرس او کیست؟ شمس الدین تبریز
به جز در عشق او، تا سر نخاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
خبر واده کزین دنیای فانی
به تلخی می‌روی یا شادمانی
عجب یارا ز اصحاب شمالی؟
عجب زاصحاب ایمان و امانی
عجب همراز نفس سگ پرستی؟
عجب همراه شیر راه دانی؟
عجب در آخرین بازی شدی مات؟
عجب بردی؟ اگر بردی تو جانی
بسی کژباز کندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی
بود رویت به قبله اندران گور
گر اهل قبله بودی در نهانی
ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویل‌‌های امتحانی
چو دانه‌ی فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت با معانی
بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی
اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کندر ظل آنی
وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
بر من نیستی، یارا کجایی؟
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من، به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی؟
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
درین خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بی‌وفایی
تو در دل جورها داری، همی‌کن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده، چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف، شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
درین مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ، زود بفروش
بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه، کان زین چار رقعه‌ست
ترابی، آتشی، آبی، هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما
ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد
که عفوم کن، که جان عذرهایی
درین مه عذر ما بپذیر، ای عشق
خطا کردیم، ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم
که می‌دانم که بس بی‌دست و پایی
تو را پرهیز فرمودم، طبیبم
که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم
که تا دور ابد باخود نیایی
خمش کردم، که شرحش عشق گوید
که گفت اوست جان را جان فزایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
سوالی دارم ای خواجه‌ی خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی؟
که باشد مه که گویم ماه رویی
که باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه، با ما تو چونی؟
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صد ساله ره از چونی گذشتی
 میان موج‌‌های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
ازین هم درگذشتم، چونی ای جان؟
که این دم رستخیز سحرهایی
همی‌پیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را می‌نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
زانسان و زحیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر می‌گشایی
سوالی چند دارم از تو، حل کن
که مشکل‌‌های ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخن دان
که هم اول، هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز که دانم وفا و بی‌وفایی؟
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
هلا ای آب حیوان، از نوایی
همی‌گردان مرا چون آسیایی
چنین می‌کن، که تا بادا چنین باد
پریشان دل به جایی، من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
نپرد برگ که بی‌کهربایی
چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد
کجا جنبد جهانی بی‌هوایی؟
همه اجزای عالم عاشقانند
وهر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند؟
نه با داوود می‌زد که صدایی؟
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینهٔ او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیایی
اگر دریا زعشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش، تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسید از خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشه‌ی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کرده‌‌‌ست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
سبک بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمه‌ی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دل‌ها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
چنین باشد، چنین گوید منادی
که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز
تامل کن ازان روزی که زادی
چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
آن کشاکش، کش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گدازیدی، نپذرفتی جمادی
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز، اندک اندک می‌نهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا شکر، ای سلطان هادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳
نگارا تو گلی یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا، چون گل بخندی
نگارا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را، بیخم بکندی
چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی
که چونی در فراقم؟ دردمندی؟
من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که هلاک مستمندی
درین مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل مسکین که چندی
چو حلقه بر درت سر می‌زنم من
چه چاره، چون تو بر بام بلندی؟
بیا ای زلف چوگان، حکم داری
که چون گویم، درین میدان فکندی
سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می‌سوز، دلبر را سپندی
بیا، ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
دگرباره شه ساقی رسیدی
مرا در حلقهٔ مستان کشیدی
دگرباره شکستی تو به‌ها را
به جامی پرده‌ها را بردریدی
دگربار، ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
بیا ای آهو از نافت پدید است
که از نسرین و نیلوفر چریدی
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی
مکن ای آسمان ناموس کم کن
که از سودای ماه من خمیدی
بگو ای جان وگر نی من بگویم
که از شرم جمالش ناپدیدی
بگویم ای بهشت این دم به گوشت
که بی‌او بسته‌یی و بی‌کلیدی
چو خاتونان مصری، ای شفق تو
چو دیدی یوسفم را کف بریدی
بدیدم دوش کبریتی به دستت
یقین کردم که دیکی می‌پزیدی
تو هم ای دل دران مطبخ که او بود
پس دیوار، چیزی می‌شنیدی
نه عیدی که دو بار آید به سالی
به رغم عید هر روزی تو عیدی
خداوندا به قدرت بی‌نظیری
که حسنی، لانظیری، برتنیدی
چنین نوری دهی اشکمبه‌یی را
چنینی را گزافه کی گزیدی؟
بگو ای گل که این لطف از که داری؟
نه خار خشک بودی؟ می‌خلیدی؟
تو هم ای چشم، جنس خاک بودی
بگفتی من چه بینم؟ هم بدیدی
تو هم ای پای، برجا مانده بودی
دوانیدت دواننده، دویدی
دم عیسی و علمش را عدوی
عجب ای خر بدین دعوت رسیدی
چو مال این علم ماند مرده ریگت
نه تو مانی، نه علمی که گزیدی
جهان پیر را گفتم جوان شو
ببین بخت جوان، تا کی قدیدی؟
بیا امید بین، که نیک نبود
درین امید بی‌حد، ناامیدی
بدو پیوندم، از گفتن ببرم
نبرم زان شهی که تو بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
اگریار مرا از من برآری
من او گشتم، بگو با او چه داری؟
میان ما چو تو مویی نبینی
تو مانی در میان شرمساری
ببین عیب ارچه عاشق گشت رسوا
نباشد عار، گر بحری‌‌‌ست عاری
بیا ای دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهی تا برآری
تو خواهی همچو ابر بازگونه
که باران از زمین بر چرخ باری
چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاری
قراری یابی آن گه بر لب عشق
چو ساکن گشته‌یی در بی‌قراری
مکن یاد کسی ای جان شیرین
که نشناسد خزان را از بهاری
نداند عطسه را زان لاغ دیگر
نداند شیر از روبه عیاری
بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
دران موج لطیف شهریاری
شدم از کار من از شمس تبریز
بیا در کار، گر تو مرد کاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
بکن ای موسی جان خلع نعلین
که اندر گلشن جان نیست خاری
کبوترها سراسر باز گردند
که افتاد این شکاران را شکاری
شود سرهای مستان فارغ از درد
چو سر درکرد خمر بی‌خماری
بخور، که ساعتی دیگر نبینی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
برآور بینی و بوی دگر جوی
که این بینی است آن بو را مهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی ‌های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
چو عشق آمد که جان با من سپاری؟
چرا زوتر نگویی کاری، آری
جهان سوزید ز آتش‌‌های خوبان
جمال عشق و روی عشق، باری
چو جان بیند جمال عشق، گوید
شدم از دست و دست از من نداری
بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری، اه چه ناری
چو اشترمرغ، جان‌ها گرد آن برج
غذاشان آتشی بس خوش گواری
ز دوراستاده جانم در تماشا
به پیش آمد مرا خوش شه سواری
یکی رویی چو ماهی، ماه سوزی
یکی مریخ چشمی، پرخماری
که جان‌ها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
همی‌رست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری
همی‌تازید عقلم اندک اندک
همی پرید از سر، چون طیاری
همین دانم، دگر از من مپرسید
که صد من نیست آن جا در شماری
من آن آبم که ریگ عشق خوردش
چه ریگی، بلک بحر بی‌کناری
چو لاله‌ی کفته‌یی در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی می‌روم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بی‌دل
اگر چه بی‌دلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی می‌روم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را می‌گذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پخته‌یی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم می‌گماری
همه دم‌‌های این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بی‌شماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
متاز ای دل سوی دریای ناری
که می‌ترسم که تاب نار ناری
وجودت از نی و دارد نوایی
ز نی هر دم نوایی نو برآری
نیستانت ندارد تاب آتش
وگر چه تو ز نی شهری برآری
میان شهر نی منشین بر آذر
که هر سو شعله اندر شعله داری
اگر نی سوی آتش میل دارد
چو میل رزق، سوی رزق خواری
نیاز آتش است آن میل نی‌ها
که آتش رزق می‌خواهد به زاری
به هر چت نی بفرماید، تو نی کن
خلاف نی بکن از شهریاری
خلافش کردی و نی در کمین است
چو نی کم شد، سر دیگر نخاری
پدید آید تو را ناگه وجودی
نه نی دارد نه شکر، آنچه داری
یکی نوری، لطیفی، جان فزایی
درو می‌‌های گوناگون کاری
گشایی پر و بالی کز حلاوت
نمایی لطف‌‌های لاله زاری
میان این چنین نوری نماید
دگر خورشید و جان‌ها چون ذراری
به نور او بسوزی پر خود را
ز شیرینی نورش، گردی عاری
ز ناله واشکافد قرص خورشید
که گل گل وادهد، هم خار، خاری
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار، نقش است و نگاری
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازیده شود چون آب واری
بران ساحل که ای ن گل‌ها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری
همی‌گو نام شمس الدین تبریز
کزو این کارها را برگزاری