عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
تا دست من به گردن مینا رسیده است
کیفیتم به عالم بالا رسیده است
باشد ز سر گرانی معشوق ناز عشق
گردنکشی ز باده به مینا رسیده است
از بیکسی رسیده به من در میان خلق
از گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده است
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
از همت است هر که به هر جا رسیده است
زین بحر بیکنار که در دیده من است
شورابه ای به کاسه دریا رسیده است
گلگل به رویش از دل پر خون شکفته ام
خارم اگر به آبله پا رسیده است
قسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهر
فیضی اگر ز عالم بالا رسیده است
گشته است توتیای قلم استخوان من
تا سرمه ام به دیده بینا رسیده است
از سر زدن پر آبله گشته است چون صدف
دستم اگر به دامن دریا رسیده است
بر روی من چو صبح در فیض وا شده است
تا دست من به دامن شبها رسیده است
خون می چکد ز ناله درد آشنای من
تا شیشه دل که به خارا رسیده است
ای عشق چاره سوز به فریاد من برس
کز درد، کار من به مداوا رسیده است
نعل مرا در آتش غیرت گذاشته است
داغی اگر به لاله حمرا رسیده است
صائب همان ز دامن آن ماه کوته است
هر چند آه من به ثریا رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
تا سینه ام به داغ محبت رسیده است
پروانه ام به مهر نبوت رسیده است
تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک
بیمار من به بیشتر راحت رسیده است
نی می کند به ناخن من دیده شکر
تا مور من به خاک قناعت رسیده است
از بوی پیرهن گذرم آستین فشان
تا دست من به دامن فرصت رسیده است
گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام
تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است
لذت ز بوسه دهن مار می برم
تا پای من به حلقه صحبت رسیده است
یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام
تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است
دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین
دستم اگر به دامن دولت رسیده است
غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست
طومار صبر من به نهایت رسیده است
گوهر شده است در صدف قدر دانیم
گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است
صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
نور شکوه حق ز مقابل رسیده است
وقت شکست آینه دل رسیده است
آب ستاده آینه زنگ بسته است
بیچاره رهروی که به منزل رسیده است
با جذبه محیط همان در کشاکش است
هر چند موج بر لب ساحل رسیده است
ما را به عیب لاغری از صیدگه مران
کز تار سبحه فیض به صد دل رسیده است
تا شعله می زند به میان دامن سفر
صد کاروان شرار به منزل رسیده است
تا گوهر وجود ترا نقش بسته است
جان محیط بر لب ساحل رسیده است
صد پیرهن عرق گل خورشید کرده است
تا میوه وجود تو کامل رسیده است
این خوش غزل ز فیض سعیدای نقشبند
صائب ز بحر دل به انامل رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
دل از حریم سینه به مژگان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
خون در دلم ز غیرت آن گوشواره است
عالم سیاه در نظرم زان ستاره است
چون کودک یتیم درین تیره خاکدان
پهلوی خشک خویش مرا گاهواره است
بر من چنین که سخت گرفته است روزگار
آزاده آن شرار که در سنگ خاره است
تیغ دو دم ندیده چه بیداد می کند
آن ساده دل که طالب عمر دوباره است
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
هر چند در ره است به منزل سواره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
آب حیات ما ز شراب شبانه است
عیش مدام، زندگی جاودانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
پروانه را همین بال و پر آشیانه است
بر گوهرست دیده غواص از صدف
ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است
چون کاروان ریگ روان عمر خاکیان
هر چند ایستاده نماید روانه است
سد سکندرش سپر کاغذین بود
بیچاره ای که تیر فضا را نشانه است
این کوره ای که چرخ ستمکار تافته است
بر سنگ جای رحم درین شیشه خانه است
عشاق را لب از طمع بوسه بسته است
از بس دهان تنگ تو شیرین بهانه است
روشنگر وجود بود گرمی طلب
چون خار و خس رسید به آتش زبانه است
صائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوند
جز گفتگوی عشق سراسر فسانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است
دریای بیکنار سراسر میانه است
غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را
در خواب نیز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست
کاین شمع در کمین نسیم بهانه است
شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درین شیشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بیشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روی نتابند مبرمان
مرغ حریص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موی سفید گشته ما تازیانه است
از دلبران طلب خبر دل رمیدگان
چون تیر در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
این خارها که در دلم از آشیانه است
گردید از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است
در خاکساری آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
تا در ترددست نفس، جان روانه است
بر باد پای عمر، نفس تازیانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشیانه است
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است
آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ
پای به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن
بر توسنی که موج نفس تازیانه است
حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم
بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است
زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روی شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمری گل از نفس بیغمانه است
دل می برد به چین جبین دلربای من
این صید پیشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلی که پای ادب در میانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز
خورشید را ز چهره زرین خزانه است
روی زمین ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است
آبی که زندگانی جاوید می دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست
دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است
تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد
در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است
صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم
چون کعبه قتلگاه من این آستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
ابر بهار گلشن رخسار، آینه است
آتش فروز شعله دیدار، آینه است
از دل توان به انجمن حسن راه برد
سنگ نشان کعبه دیدار آینه است
آنجا توان به زور نفس کار پیش برد
افسانه ای است این که دل یار آینه است
نتوان به کنه چرخ رسیدن به سعی فکر
اندیشه مور و این در و دیوار آینه است
با روی یار چهره شدن نیست کار گل
دارد کسی که جوهر این کار، آینه است
گر دل بجاست، وضع جهان آرمیده است
گر چشم روشن است، گل و خار آینه است
عاشق چو محو گشت، دو عالم دو عینک است
طوطی چو مست شد، در و دیوار آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو
صائب درین زمانه غدار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
با عارض تو چهره شدن کار آینه است
دولت نصیب دیده بیدار آینه است
خودبینی از سرشت بزرگان نمی رود
گر خود سکندرست گرفتار آینه است
بشکن طلسم صورت و جاوید زنده باش
آب حیات در پس دیوار آینه است
هر صبحدم به روی تو از خواب می جهد
حسرت مرا به دولت بیدار آینه است
زنگ کدورت از دل تاریک ما نبرد
صیقل که داس سبزه زنگار آینه است
حد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟
این نقش را بر آب زدن کار آینه است
بی پرده می دهد به نظر جلوه عیب را
صائب رهین منت سرشار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
جوهر غبار دیده حیران آینه است
نقش و نگار، خواب پریشان آینه است
داغ است از طراوت آن خط پشت لب
طوطی که خضر چشمه حیوان آینه است
در عهد حسن شوخ تو سیماب جلوه شد
حیرانیی که لنگر طوفان آینه است
چون آفتاب، خط شعاعی است جوهرش
تا پرتو جمال تو مهمان آینه است
تسخیر مشکل است پریزاد حسن را
این نقش در نگین سلیمان آینه است
هر صبح نیکوان به در خانه اش روند
این منزلت ز پاکی دامان آینه است
معشوق را حمایت عاشق بود حصار
طوطی چو موم سبز، نگهبان آینه است
بازار حسن او ز خط سبز گرم شد
زنگار اگر چه تخته دکان آینه است
در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که در کان آینه است
خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند
آن را که چاک سینه خیابان آینه است
صائب مگر به مرهم زنگار به شود
داغی که از صفا به دل و جان آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
غم را اگر برون ندهد سینه آینه است
گر زنگ را فرو خورد آیینه آینه است
مشاطه جهان، نظر پاک بین توست
عالم منورست اگر سینه آینه است
روشندلان ز پرتو مهرند بی نیاز
شمع و چراغ خانه آیینه آینه است
صافی دلان میکده را پاک دیده ایم
در دل نگیرد آن که ز کس کینه آینه است
از اهل دل حضور لباس نمد بپرس
قیمت شناس خرقه پشمینه آینه است
اخفای راز عشق تو در سینه چون کنم؟
سیماب، گوهر من و گنجینه آینه است
در روزگار خط تو چون آب و سبزه شد
با زنگ اگر چه دشمن دیرینه آینه است
از بس که صیقلی شده است از فروغ حسن
دیوار جلوگاه ترا پینه آینه است
با تیر غمزه تو کز آهن گذر کند
آن پر دلی که کرد سپر سینه آینه است
این آن غزل که گفت فصیحی پاکدل
گر زشت را نکو کند آیینه آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای است
هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است
هر روز از لب تو دل تلخکام من
امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است
از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است
هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است
هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است
با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ
آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است
هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو
ما را ازو توقع انعام تازه ای است
ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن
کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است
آن را که هست کعبه مقصود در نظر
چشم سفید، جامه احرام تازه ای است
صائب به دور عارضش از خط مشکبار
بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
گنجینه جواهر ما پاک گوهری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
موج شراب و موجه آب بقا یکی است
هر چند پرده هاست مخالف، نوا یکی است
هر موج ازین محیط اناالبحر می زند
گر صد هزار دست برآید دعا یکی است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است
این ما و من نتیجه بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است
در کام هر که محو شود در رضای دوست
با نیشکر حلاوت تیر قضا یکی است
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در آفتاب سایه شاه و گدا یکی است
پروای سرد و گرم خزان و بهار نیست
آن را که همچو سرو و صنوبر قبا یکی است
بی ساقی و شراب غم از دل نمی رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است
هر چند نقش ما یک و از دیگران شش است
نومید نیستیم ز بردن، خدا یکی است
دانند عاقلان که ظفر در رکاب کیست
هر چند دانه بیعدد و آسیا یکی است
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود حرف ما یکی است
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست جفا و وفا یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
برهان واصلان فنا آرمیدگی است
بر مرگ رفتگان جزع از نارسیدگی است
سیلاب از شتاب به صد رنگ می شود
بر یک قرار، آب گهر ز آرمیدگی است
آنجا که یار پرده براندازد از عذار
قانع شدن به باغ بهشت از ندیدگی است
دار فناست خامی منصور را دلیل
با شاخ، الفت ثمر از نارسیدگی است
شبنم ز چشم پاک بود محرم چمن
صائب عزیز این چمن از پاک دیدگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
لبهای خشک، موجه عمان تشنگی است
تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان
در دودمان شمع شبستان تشنگی است
جنت بود هلاک دل داغ دیدگان
کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است
تبخال آتشین به لب سوزناک من
چشمی بود که واله و حیران تشنگی است
حسن برشته ای که جگر را کند کباب
بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است
قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است
کوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی است
رعناترست یکقلم از عمر جاودان
هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است
آگاه نیستی که چه گلهای آتشین
در بوته های خار مغیلان تشنگی است
همواری دلی که طمع داری از حیات
موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است
رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما
موقوف چارموجه طوفان تشنگی است
شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب
هر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی است
پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل
صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
چون صبح، زندگانی روشندلان دمی است
اما دمی که باعث احیای عالمی است
عیش غلط نمای جهان پرده غمی است
شیرازه شکفتگیش زلف ماتمی است
آن را که راهزن نشود نعل واژگون
ابروی ماه عید، هلال محرمی است
در چشم آبگینه ما دل رمیدگان
زنگ ملال، دامن صحرای خرمی است
از سینه هر دمی که برآید ز روی صدق
مانند صبح، صیقل زنگار عالمی است
بر هر دلی که زخمی تیغ زبان شود
بی چشم زخم، سوده الماس مرهمی است
هر جا به عاجزی رود از پیش کارها
هر مور اژدهایی و هر زال رستمی است
آن را که شد گزیده ز طول حیات خویش
لیل و نهار در نظرش مار ارقمی است
دلهای آب گشته مرغان بینواست
هر جا به چهره گل این باغ شبنمی است
هر چند نم برون ندهد خاک خشک مغز
نسبت به آسمان سیه کاسه حاتمی است
در پنجه تصرف اغیار، زلف تو
در دست دیو مانده گرفتار، خاتمی است
صائب به غیر چاه زنخدان یار نیست
راز مرا گر از همه آفاق محرمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۹
رویی کز او دلی نگشاید ندیدنی است
حرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی است
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم عالم ندیدنی است
ز ابنای روزگار، تغافل غنیمت است
یوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسید
کاین ره به پای قطع تعلق بریدنی است
تا در لحد شود گل بی خار بسترت
دامن ز خارزار علایق کشیدنی است
در گلشنی که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چیدنی است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوی
در زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی است
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی است
صائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیب
از عندلیب وصف گلستان شنیدنی است