عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت
از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت
دامان چین ز عطسه خون لاله زار شد
از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت
گرد لب پیاله که از مجلس شراب
حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت
یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد
تا از قماش پیرهن او سخن گذشت
آتش ز روی صورت دیوار می چکد
پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟
صائب کمال زلف در آشفته خاطری است
نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت
جان این زمین سوخته از یک شراره یافت
شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق
تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت
گردید از میانجی گوش و زبان خلاص
ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت
آسوده از حساب به روز شمار شد
اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت
در وادیی که شوق بود میر کاروان
گرد پیاده را نتواند سواره یافت
دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار
با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در کار خویش صد گره از استخاره یافت
آب عقیق یار ز خط آرمیده شد
این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت
فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم
دل در سواد زلف ازان گوشواره یافت
ابرام می کند به در بسته کار سنگ
آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت
شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن
در آفتاب هر که تواند ستاره یافت
صائب مرا بس است ز خوان وصال او
این لذتی که دیده من از نظاره یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت
از جوش مور این شکرستان به گرد رفت
در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت
شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط
دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت
از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت
صف در برابر صف محشر که می کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت
ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش
کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت
از بوی گل هنوز دل از هوش می رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت
یاقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت
بنشین که از خرام تو ای آب زندگی
چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت
از بیقراری دل دیوانه خوی من
زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت
افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟
جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت
غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت
چون ابر از جبین هوا آب می چکد
از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت
مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید
هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت
از دشمن ضعیف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت
زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند
دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت
صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟
در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
من بودم و دلی که مرا غمگسار بود
آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت
رویت ز آفتاب کشید انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت
از جوش مشتری به دلارام من رسید
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت
بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید
نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت
از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت
از ظلمت گنه به دل پاک من رسید
بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت
در محفل وجود مرا زندگی چو شمع
گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت
از تیغ، فیض سایه بال هما گرفت
شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر
چندان که بیش آینه من جلا گرفت
با بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیست
طفلی ز دست کور تواند عصا گرفت
از سیم و زر به هر چه فشاندیم آستین
در وقت احتیاج، همان دست ما گرفت
سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان
آسان نمی توان سر راه از گدا گرفت
عشق غیور، عقل ما هیچکاره کرد
طوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفت
بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان
پای به خواب رفته ما را حنا گرفت
خود را به آستان کس بیکسان رساند
هر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفت
چون نخل میوه دار، دل بردبار ما
سنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفت
شد دست کوتهم به رسایی امیدوار
روزی که شانه دامن آن زلف را گرفت
شوخی که ریخت خون من بیگناه را
اول به مزد دست ز من خونبها گرفت
خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم
شبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟
از بخت سبز شیشه پر باده است داغ
سروی که جای بر لب آب بقا گرفت
خون امیدوار مرا پایمال کرد
مشاطه ای که دست ترا در حنا گرفت
فرش است در سرای فقیران حضور دل
نتوان شکستگی ز نی بوریا گرفت
صائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویش
هر دیده ای که سرمه ازان خاک پا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت
از اشک خویش دامن آب بقا گرفت
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت
چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است
طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت
خون امیدوار مرا پایمال ساخت
سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت
از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار
شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت
آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام
دستی که دامن دل بی مدعا گرفت
آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها
خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت
بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند
در روز بازخواست همان دست ما گرفت
آید مگر به لنگر تسلیم برقرار
بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت
صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست
این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟
صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد
امروز هر که جا به مقام رضا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت
افسوس کاین گره سر راه گهر گرفت
چشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصل
پیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفت
تا سایه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفت
عشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرد
این سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت
روی ترا به لانه حمرا چه نسبت است؟
نظاره تو شم مرا در گهر گرفت
بی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشم
بادام سبز را نتوان در شکر گرفت
صائب جریده شو که سکندر ز آب خضر
زان ناامید شد که پی راهبر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت
زاندک توجهی دل ما می توان گرفت
خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ای
از خاکدان دهر هوا می توان گرفت
در کشوری که حکم قناعت بود روان
از خاک، فیض آب بقا می توان گرفت
چون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنی
آفاق را به قد دو تا می توان گرفت
قانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلان
از روزگار سفله چها می توان گرفت
زاهد به جوی شیر دهد زهد خشک را
آسان ز دست کور عصا می توان گرفت
چون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچ
با مشتی استخوان ز هما می توان گرفت
صائب تلاش کن گروی از حیات گیر
ورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت
زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما
این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت
بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب میگون او گرفت
گوهر حدیث پاکی دامان او شنید
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت
از شیر مادرست به من می حلالتر
زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت
دست فلک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت
جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به میان آرزو گرفت
دست دعای خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت
دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت
صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
از زلف اگر نه حسن تو زنجیر می گرفت
این دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟
آن عهد یاد باد که آن زلف مشکبار
دیوانه مرا به دو زنجیر می گرفت
می جست از زبان ملامتگران پناه
مجنون که جای در دهن شیر می گرفت
می داد از دل آینه سامان برای تو
آهم که چشم آینه را دیر می گرفت
حیران عشق را خبر از خویشتن نبود
آیینه در برابر تصویر می گرفت
گر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلق
از دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟
پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازین
آتش ز شست من به نی تیر می گرفت
تا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهان
گرد مرا به قیمت اکسیر می گرفت
دیوانه حلقه در بیت الحرام را
صائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
از نوبهار روی زمین خشک و تر شکفت
این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت
شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب
آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت
گلگل شکفت آبله من ز نیشتر
نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت
با غنچگی بساز که نرگس درین چمن
افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت
جای فراغ بال ندارد فضای چرخ
در سینه صدف نتواند گهر شکفت
هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار
پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت
از چشم شور، صبح به خون شفق نشست
بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت
مردم به روی هم نتوانند رنگ دید
خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت
چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی
در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت
هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد
سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت
برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان
صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
از حد گذشت وقت سحر آرمیدنت
پستان صبح خشک شد از نامکیدنت
دامان عمر دست و گریبان خاک شد
باقی است همچنان هوس بزم چیدنت
شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز
مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت
زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است
بسیار مشکل است به منزل رسیدنت
اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند
بی حاصل است داعیه لب گزیدنت
با این گرانیی که تو داری چو پای خم
مشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنت
چندان هوای نفس عنان ترا گرفت
کز دست رفت قوت از خود رمیدنت
در خون کشید تیر قضا صد هزار صید
از سر نرفت مستی غافل چریدنت
صائب شکسته باش که آخر شکستگی
چون موج می شود پر و بال پریدنت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
زان خانه برانداز که از خانه زین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
در چشم غلط بین نبود وضع جهان راست
چون جوی بود کج، نرود آب روان راست
شد بیخبری خضر ره کوی خرابات
آمد به غلط تیر کج ما به نشان راست
در طینت پیران اثری نیست دوا را
از دست نوازش نشود پشت کمان راست
از سختی ره راهرو عشق ننالد
تا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راست
بلبل دلی از رد به فریاد تهی کرد
ای وای ز دردی که نیاید به زبان راست
چون تیر ز روشن گهران گرد برآورد
تا با که شود این فلک سخت کمان راست
چون شمع اگر قطره اشکی نفشانی
مگذر ز سر خاک من ای سر روان راست
در سوختگان نشو و نماهاست شرر را
ای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راست
شایسته لنگر نبود حلقه گرداب
در زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟
صائب شود آفاق معطر ز شمیمش
چون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
جمعیت اسباب، حجاب نظر ماست
هر کس که شود رهزن ما، راهبر ماست
در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم
افشاندن دست از دو جهان بال و پر ماست
با همت مردانه گذشتن ز دو عالم
یک منزل کوتاه دل نوسفر ماست
هر جا که شود چاشنی عشق پدیدار
گردیده مورست، که تنگ شکر ماست
روی نگه ماست به صد راه چو مژگان
هر چند که آن پاک گهر در نظر ماست
سرمایه عیشی که به آن فخر توان کرد
خشتی است که از کوی تو در زیر سر ماست
گر بر جگر کوه گذارند شود آب
داغی که ز عشق تو نهان در جگر ماست
روشن شود از ریختن اشک، دل ما
ابریم که روشنگر ما در جگر ماست
صائب کند از جلوه دل اهل نظر خون
بر چهره هر لاله که داغ نظر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
آیینه خورشید دل بی هوس ماست
بیداری آفاق چو صبح از نفس ماست
هر چند نفس آینه را تار نماید
روشنگر آیینه دلها نفس ماست
لیلی که گران است بر او ناله مجنون
از حلقه به گوشان نوای جرس ماست
چون شاخ پر از گل ز سر خویش گذشتن
با چهره خندان، ثمر پیشرس ماست
گرگی که کشیده است به خون شیردلان را
امروز به صد خواری سگ، در مرس ماست
تا هست بجا رشته ای از خرقه هستی
هر خار درین دامن صحرا عسس ماست
هر چند چو نی هستی ما قالب خشکی است
بیداری این مرده دلان از نفس ماست
دود از جگر طور به یک جلوه برآرد
این برق جهانسوز که در خار و خس ماست
امروز حریصی که به اقبال قناعت
در ناخن شکر شکند نی، مگس ماست
آن زنده دلانیم که دلهای گرانخواب
آسوده به امید صدای جرس ماست
هست از می گلرنگ بهار طرب ما
هر جا که بود زاهد خشکی قفس ماست
زنار رگ خامی ما چون رگ سنگ است
خورشید کباب ثمر دیررس ماست
از بی ادبی نعمت آن حسن خداداد
درمانده تدبیر دل بوالهوس ماست
صائب صله ای چشم نداریم ز خوبان
انصافی ازین سنگدلان ملتمس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
خمخانه افلاک تهی ساخته ماست
دیری است که این میکده پرداخته ماست
آن گوهر نایاب که در بحر نگنجد
در سینه غواص نفس باخته ماست
سیلاب خس و خار وجودست جهان را
رازی که نهان در دل بگداخته ماست
یک سرو به آزادی ما نیست درین باغ
از صبح ازل این علم افراخته ماست
بس چشمه که از دیده خورشید گشاید
نوری که در آیینه پرداخته ماست
با همت ما روی زمین دامن خالی است
برداشته نه فلک انداخته ماست
رنگینی دارست ز بیباکی منصور
رعنایی سرو از نظر فاخته ماست
صبحی که ازو شور در آفاق فتاده است
فردی ز بیاض نفس باخته ماست
هر چند کسی نیست به افتادگی ما
از چرخ مگویید، که انداخته ماست
صائب که بر او نغمه طرازی است مسلم
خون در دلش از ناله بگداخته ماست