عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید
نعمت الله جان به جانان داد
خوش بود گر قبول فرماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گرم و سردی چشیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
این چنین جام می که می نوشی
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سختی گفتم از زبان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به دستی بچیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بهاء
جوهری را خریده ام که مپرس
در همه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
هم به مردی رسیده ام که مپرس
این چنین جام می که می نوشی
دُرد دردی چشیده ام که مپرس
این چنین مست و لاابالی وار
از جهانی رسیده ام که مپرس
سختی گفتم از زبان حبیب
هم به گوشی شنیده ام که مپرس
گل این گلستان سلطانی
هم به دستی بچیده ام که مپرس
گوهری را فروختم به بهاء
جوهری را خریده ام که مپرس
در همه روی روشن سید
آفتابی بدیده ام که مپرس
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
گر مشکگ را شکی باشد به یک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک
کی موحد در یکی افتد به شک
ذوق بحر ما ز دریا دل طلب
یا در آور بحر و می جو از سمک
یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب
آن یکی بسیار دارد این کمک
در نمکساز خوشی افتاده ایم
هر که چون ما اوفتد گردد نمک
همدم جام می ار باشی دمی
حاصل عمر عزیز است آن دمک
دُرد درد دل بود درمان ما
زخم تیغ عشق بر دل مرهمک
بزم عشاقست و سید در نظر
مست و دل شادیم و فارغ از غمک
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
خواجه مخمور باز ماند به مال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقیست
گو برو از برای مال و منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
ساقیم سید است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
رند سرمست و جام مالامال
خواجه درویش شد چو مال نماند
عرض و مالش برفت و ماند وبال
گرچه مالش نماند او باقیست
گو برو از برای مال و منال
حالیا خوش به ذوق می گردد
حال ما با محول الاحوال
نقش غیری خیال اگر بندی
نزد ما باشد آن خیال محال
جام گیتی نما چو می نگرم
می نماید جمال او به کمال
ساقیم سید است و من سرمست
باده درجام همچو آب زلال
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
من در این ره نیز بوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم
که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم
خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن
ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم
گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد
ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم
بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم
از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
ای نفس شوخ چشم مرو در قفای نان
جانت مده به باد هوا در هوای نان
بگشادهای چو کاسه دهان در خیال آش
مانند سفره حلقه به گوشی برای نان
بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرمدار
حیف است کآبروی فروشی بهای نان
آدم برای دانهٔ گندم بهشت هشت
تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان
هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس تو را
گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان
دل را شراب ده که همین است دوای دل
نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان
از خوان نعمتاللّه اگر خوردهای طعام
چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان
جانت مده به باد هوا در هوای نان
بگشادهای چو کاسه دهان در خیال آش
مانند سفره حلقه به گوشی برای نان
بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرمدار
حیف است کآبروی فروشی بهای نان
آدم برای دانهٔ گندم بهشت هشت
تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان
هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس تو را
گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان
دل را شراب ده که همین است دوای دل
نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان
از خوان نعمتاللّه اگر خوردهای طعام
چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
کرمی کن بیا و خوش بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در خرابات مغان ما را بجو
رند سرمستی خوشی آنجا بجو
همچو قطره چند گردی در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجیست گنجی درویست
گنج او در جملهٔ اشیا بجو
گرد جو گردی برای آبرو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
رند سرمستی خوشی آنجا بجو
همچو قطره چند گردی در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجیست گنجی درویست
گنج او در جملهٔ اشیا بجو
گرد جو گردی برای آبرو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
در دل دریا دلی گوهر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
جوهر دُر یتیم از ما طلب
خوش درآ در بحر ما گوهر بجو
عقل مخمور است ترک او بکن
عاشق سرمست جان پرور بجو
گر انا الحق گفته ای منصوروار
بر سر دار فنا سرور بجو
ور بسوزندت در آتش خوش بسوز
وانگهی آن سر ز خاکستر بجو
جان فدا کن حضرت جانان طلب
دل به دلبر ده از او دلبر بجو
گر به راه نعمت الله می روی
رهبری از آل پیغمبر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
جوهر دُر یتیم از ما طلب
خوش درآ در بحر ما گوهر بجو
عقل مخمور است ترک او بکن
عاشق سرمست جان پرور بجو
گر انا الحق گفته ای منصوروار
بر سر دار فنا سرور بجو
ور بسوزندت در آتش خوش بسوز
وانگهی آن سر ز خاکستر بجو
جان فدا کن حضرت جانان طلب
دل به دلبر ده از او دلبر بجو
گر به راه نعمت الله می روی
رهبری از آل پیغمبر بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
فارغ است این ساقی ما از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
نیک سیاح جهان گردیده ای
نور چشم عین ما گردیده ای
دیدهٔ اهل نظر دیدی بسی
در نظر ما را چه نور دیده ای
نقد هر کس همچو نقاشان شهر
دیده ای و یک به یک سنجیده ای
خار خوردی همچو بلبل لاجرم
خوش گلی از گلستانش چیده ای
گفتهٔ مستانهٔ رندان شنو
این چنین قولی دگر نشنیده ای
عشقبازی نیک دانی همچو ما
گر چو با این کار ما ورزیده ای
گر چو سید سوختی در آتشش
چون شرر بر جان چرا لرزیده ای
نور چشم عین ما گردیده ای
دیدهٔ اهل نظر دیدی بسی
در نظر ما را چه نور دیده ای
نقد هر کس همچو نقاشان شهر
دیده ای و یک به یک سنجیده ای
خار خوردی همچو بلبل لاجرم
خوش گلی از گلستانش چیده ای
گفتهٔ مستانهٔ رندان شنو
این چنین قولی دگر نشنیده ای
عشقبازی نیک دانی همچو ما
گر چو با این کار ما ورزیده ای
گر چو سید سوختی در آتشش
چون شرر بر جان چرا لرزیده ای
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
گر چه میری در این جهان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمهٔ حیات بنوش
تا نمانند این و آن میری
خوش کناری بگیر ازین عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندهٔ جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ور نمیری چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان رو که همچنان میری
چون رسد وقت ناگهان میری
آب سر چشمهٔ حیات بنوش
تا نمانند این و آن میری
خوش کناری بگیر ازین عالم
پیش از آن دم که در میان میری
زندهٔ جاودان توانی بود
گر تو در پای عاشقان میری
هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد
ور نمیری چو دیگران میری
زنده دل باش و جان به جانان ده
گرنخواهی که جاودان میری
نعمت الله به ذوق جان بسپرد
تو چنان رو که همچنان میری