عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید، طرفه مرغزاری
درو آرامگاه جان عاشق
درو بوس و کنار بی‌کناری
که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری
به هر جانب یکی حلقه‌ی سماعی
به زیر هر درختی، خوش نگاری
اگر پیری درآید همچو کافور
شود گل عارضی، مشکین عذاری
چو شیر اسکست جان زنجیرها را
رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری
برفتم در پی جان تا کجا شد
دران رفتن مرا بگشاد کاری
بدیدم طرفه منزل‌‌های دلکش
ولیک از جان ندیدم من غباری
بگو راز مرا تا بازآید
وگر ناید، بیا واپس تو باری
نشانی‌ها بیاور ارمغانی
که تا تن را کنم من دارداری
کی است آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی، عجیبی، نام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهسته‌تر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمی‌تاند نظر کندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران می‌فشاری
چو سایه می‌دود جان در پی تو
گذشت از سایه، جان در بی‌قراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی، ازان رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟
نه دست من گرفتی، عهد کردن؟
که ما را تا قیامت دست یاری؟
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
که یارد با تو دیگر عهد کردن؟
که تو سنگین دلی، بی‌زینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟
که بر خسته دلانش می‌گماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جانسپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را می‌گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
به قاصد، تا بیاشوبد، بجنگد
بدو گفتم ملولی هست گولی
بخورد آن بازی من، خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
نگوید هیچ را بد، مرد این راه
مبین بد هیچ را، ورنی تو غولی
بگفتم عین انکار تو بر من
نه بد دیدن بود، یا بی‌حصولی؟
مرا گفت او تناقض‌‌های بینا
بود از مصلحت، نز بی‌اصولی
محالی گر بگوید مرد کامل
تو عین حال دانش، ای حلولی
گهی درد که داند، گه بدوزد
گهی شاهی کند، گاهی رسولی
به تاویلات تو او درنگنجد
که تو هستی فصولی، او اصولی
ز خود منگر درو، از خود برون آ
که بر بی‌حد ندارد حد شمولی
خمش، ای نفس تازی هم بگویم
دوباره لا تقولی، لا تقولی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
مگیر ای ساقی از مستان کرانی
که کم یابی گرانی،‌ بی‌گرانی
بیا ای سرو گل رخ، سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین‌ بی‌بام نبود ناودانی
عجب آن بام، بالای چه خانه ست؟
مبارک جا، مبارک خاندانی
که را بود این گمان، که بازیابیم
نشانی، زین چنین فتنه نشانی؟
دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد، چون آسمانی
ز حرص این شکم،پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب، ننگت‌ نمی‌آید؟ برادر
ز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما را
که جز دکان نان، داری دکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران‌ نمی‌جویی نشانی؟
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من‌ نمی‌دانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق‌ بی‌زبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشان‌‌تر شرابی‌ست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر، که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام‌ بی‌نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش، که بس خوش می‌کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی
سقط‌‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی
زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنان‌‌تر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی، نی، لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی کو طمع کرده‌‌‌ست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
بران چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی
بران عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی
چه نور افزاید از برق آفتابی؟
چه بربندد ز ویرانی جهانی؟
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری؟
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی؟
چه رونق یا چه آرایش فزاید
ز پژمرده گیایی گلستانی؟
به حق نور چشم دلبر من
که روشن‌تر ازین نبود نشانی
به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد در دهانی
که مقصودم گشاد سینه‌یی بود
نه طمع آن که بگشایم دکانی
غرض تا نانی آن‌جا پخته گردد
نه آن که درربایم از تو نانی
ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگه دار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری، در‌ بی‌وفایی؟
وگر مه را نداند، ماه ماه است
چگونه مه؟ نه ارضی، نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد‌ بی‌اختیارش، اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست اوست در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد، چون کیمیایی
که چشم بد، به جز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامهٔ تن
که جان را زوست هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی، کجایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
کجایید ای شهیدان خدایی؟
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرنده‌‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای‌ بی‌نوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌‌های عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطره‌‌های اشک‌هایی
زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی
در حیلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزی گدایان را دغایی
تو نعمانی درین مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی
من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزی‌یی از ژاژخایی
مرا یک کدیهٔ گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی
بدان که انبیا عباس دبسند
در استرزاق آثار سمایی
ز انواع گدایی‌‌های طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی
که‌ بی‌حد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی
بدو گفتا برو، کین دم ملولم
ببر زحمت، مکن طال بقایی
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن، ای لالکایی
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی
ملولم، خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی
سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از‌ بی‌نوایی
بسی بگریست، پس عباس گفتش
همین را باش، کاستاتر ز مایی
دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکآء
به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو، چیز دیگر را چه پایی؟
که آب چشم با خون شهیدان
برابر می‌روند اندر روایی
کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی
به جز این، گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی
ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که اطلس می‌کند پنجه عبایی
که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک و‌‌تر نگنجد در خدایی
خمش، با دل نشین و رو درو نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی
اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی
نه من مانم، نه دل ماند، نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی
بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی
به هر جایی ز سودای تو دودی‌ست
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی
به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی
اگر کفر است اگر اسلام، بشنو
تو یا نور خدایی، یا خدایی
خمش کن، چشم در خورشید درنه
که مستغنی‌‌‌ست خورشید از گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فر سایه‌ات چون آفتابیم
همایی تو، همایی تو، همایی
جهان فانی نماند زان که او را
بقایی تو، بقایی تو، بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو، نوایی تو، نوایی
چو عاشق‌ بی‌کله گردد، تو او را
قبایی تو، قبایی تو، قبایی
خمش کردم، ولی بهر خدا را
خدایی کن، خدایی کن، خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقه‌ی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیده‌ست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبوده‌‌‌ست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن‌ها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبه‌ی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ اوست، باری
یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگرچه شد تنم در عشق، زاری
کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری
بگیر این عقل را، بردار او کش
تماشا کن ازین پس، گیروداری
چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری
مشوغره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری
جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان، جان سپاری
خداوندی شمس الدین تبریز
کزو دارد خداوند افتخاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
تو جانا‌ بی‌وصالش در چه کاری
به دست خویش‌ بی‌وصلش چه داری؟
همه لافت که زاری‌ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک، زاری
اگر سنگت ببیند، بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل، یعنی یار غاری
ازان می‌ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کزان اقبال می‌آید بهاری
ز لطف و حلم او بوده‌‌‌ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
چنین‌ها دیده‌یی از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او‌ بی‌قراری
چه سودم دارد ار صد ملک دارم؟
که تو که جان آنی در فراری
خداوندی ز تو دور است ای دل
که‌ بی‌او یاوه گشته و‌ بی‌مهاری
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری
ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری
تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم، یابم دمی زو بردباری
ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی؟
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان‌هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند می‌پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته‌‌‌ست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت، لیکن
ازان خون رست صورت‌‌های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم‌‌های خسروانی
خداوندی‌‌‌ست شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاورده‌‌‌ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان‌ها جاودانی
دریغا، لفظ‌ها بودی نوآیین
کزین الفاظ ناقص شد معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
تو تا بنشسته‌یی بر دار فانی
نشسته می‌روی و می‌نبینی
نشسته می‌روی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین سوی او است
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی، برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی‌‌‌ست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
کله کم جو، چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته‌ی مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته‌ی گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد دران قال
تخلف دیده‌یی در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
نه آتش‌‌های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
نه آن گوهر، که از دریا برآید
نه آن دریا، که آرامد زمانی
نه آن معنی، که زاید هیچ حرفی
نه آن حرفی، که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی،
جهان جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
به کوی دل فرورفتم زمانی
همی‌جستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همی‌گردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر‌ بی‌روانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم
شهید هر نشان و‌ بی‌نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
دیدی که چه کرد یار ما، دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دل‌ها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد می‌بخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسی‌ات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل می‌خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی