عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
صبح از لب لعل تو پیام نمکینی است
شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است
از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است
آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت
از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است
هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است
مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش
زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است
هر عقده که در راه طلب روی نماید
سودازده زلف ترا نافه چینی است
صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است
بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج
از مایه حسرت، نگه بازپسینی است
معموره دنیا نبود جای اقامت
هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است
صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟
هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است
از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است
از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است
آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت
از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است
هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال
آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است
مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش
زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است
هر عقده که در راه طلب روی نماید
سودازده زلف ترا نافه چینی است
صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان
نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است
بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج
از مایه حسرت، نگه بازپسینی است
معموره دنیا نبود جای اقامت
هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است
صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟
هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
هر نخل مصیبت علم راهنمایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است
دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است
تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است
هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است
رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است
در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است
خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است
در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است
هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است
ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است
صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است
دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است
تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است
هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است
رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است
در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است
خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است
در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است
هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است
ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است
صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
در عالم بالاست تماشایی اگر هست
بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست
چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست
در خاطر عشاق تمنایی اگر هست
در غیبت خلق است اگر هست حضوری
در ترک تماشاست تماشایی اگر هست
اشکی است که در ماتم امید فشانند
در روی زمین آب گوارایی اگر هست
آهی است که از سینه افسوس برآید
در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست
از ساده دلی چون گذری عالم مستی است
در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست
بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است
خورشید صفت دیده بینایی اگر هست
در آینه تار، پری دیو نمایند
صاف است جهان جان مصفایی اگر هست
بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید
در خانه دل آینه سیمایی اگر هست
گردست فشاندن به دو عالم نتوانی
در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست
زنهار که غافل مشو از خامه نقاش
در مد نظر صورت زیبایی اگر هست
صائب دل پر خون بود و دیده خونبار
در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست
چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست
در خاطر عشاق تمنایی اگر هست
در غیبت خلق است اگر هست حضوری
در ترک تماشاست تماشایی اگر هست
اشکی است که در ماتم امید فشانند
در روی زمین آب گوارایی اگر هست
آهی است که از سینه افسوس برآید
در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست
از ساده دلی چون گذری عالم مستی است
در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست
بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است
خورشید صفت دیده بینایی اگر هست
در آینه تار، پری دیو نمایند
صاف است جهان جان مصفایی اگر هست
بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید
در خانه دل آینه سیمایی اگر هست
گردست فشاندن به دو عالم نتوانی
در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست
زنهار که غافل مشو از خامه نقاش
در مد نظر صورت زیبایی اگر هست
صائب دل پر خون بود و دیده خونبار
در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
خام است شرابی که در او غلغله ای هست
پوچ است زمینی که در او زلزله ای هست
گل می شکفد از مژه خار مغیلان
تا در قدم گرمروان آبله ای هست
با گل همه شب دست و گریبان وصال است
چون خار کسی را که زبان گله ای هست
چون معنی بیتیم یکی، از ره معنی
در صورت اگر ما و ترا فاصله ای هست
ارباب جنون را ز کشاکش خبری نیست
در گردن عقل است اگر سلسله ای هست
همره چه ضرورست، که از سنگ ملامت
در هر قدم راه جنون قافله ای هست
صائب برد از صحبت گل فیض چو بلبل
آن را که درین باغ زبان گله ای هست
پوچ است زمینی که در او زلزله ای هست
گل می شکفد از مژه خار مغیلان
تا در قدم گرمروان آبله ای هست
با گل همه شب دست و گریبان وصال است
چون خار کسی را که زبان گله ای هست
چون معنی بیتیم یکی، از ره معنی
در صورت اگر ما و ترا فاصله ای هست
ارباب جنون را ز کشاکش خبری نیست
در گردن عقل است اگر سلسله ای هست
همره چه ضرورست، که از سنگ ملامت
در هر قدم راه جنون قافله ای هست
صائب برد از صحبت گل فیض چو بلبل
آن را که درین باغ زبان گله ای هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
در نقطه خاک است نهان، گر خبری هست
در پرده این گرد یتیمی گهری هست
ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید
غافل که درین پای علم، تاجوری هست
جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی
گرزان که درین خانه تاریک، دری هست
در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا
ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست
پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود
در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست
هر موج خطرناک، کلید در فیضی است
زین بحر منه پای برون، تا خطری هست
چون نخل برومند ز خود رزق ندارم
مهر دگران است مرا گر ثمری هست
زینسان که منم محو حضور قفس و دام
صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟
صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است
آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست
در کوفتن آهن سردست گشادش
در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست
بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ
چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد
صائب ز نهالی که امید ثمری هست
در پرده این گرد یتیمی گهری هست
ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید
غافل که درین پای علم، تاجوری هست
جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی
گرزان که درین خانه تاریک، دری هست
در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا
ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست
پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود
در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست
هر موج خطرناک، کلید در فیضی است
زین بحر منه پای برون، تا خطری هست
چون نخل برومند ز خود رزق ندارم
مهر دگران است مرا گر ثمری هست
زینسان که منم محو حضور قفس و دام
صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟
صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است
آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست
در کوفتن آهن سردست گشادش
در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست
بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ
چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد
صائب ز نهالی که امید ثمری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
در زیر فلک نیست اگر همنفسی هست
در پرده غیب است اگر دادرسی هست
بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟
غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست
زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است
تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست
زنهار چو صید حرم از کوی خرابات
مگذار برون پای طلب تا عسسی هست
بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ
گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست
بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال
سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست
در ترک تمنا بود آسودگی دل
تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست
بی جذبه محال است ز دل ناله برآید
فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است
در قافله عمر اگر پیش و پسی هست
این است که گاهی به دعا یاد نمایند
از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
در پرده غیب است اگر دادرسی هست
بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟
غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست
زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است
تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست
زنهار چو صید حرم از کوی خرابات
مگذار برون پای طلب تا عسسی هست
بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ
گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست
بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال
سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست
در ترک تمنا بود آسودگی دل
تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست
بی جذبه محال است ز دل ناله برآید
فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است
در قافله عمر اگر پیش و پسی هست
این است که گاهی به دعا یاد نمایند
از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
با ما سبب کینه گردون دغا چیست؟
تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟
امید خطا نیست چو در شست کماندار
اندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟
آن غنچه اگر چاک گریبان نگشاید
در جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟
چون وعده سست تو به امید خلاف است
چندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟
در دست دوا چاره هر درد نهان است
دردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟
شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار
ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟
عسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماند
مسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟
بی درد طلب، همرهی خضر وبال است
گر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟
چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگر
ای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟
کاهی که بود در ته دیوار، چه داند
کاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟
صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار
در دامن این دشت به جز زهرگیا چیست؟
تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟
امید خطا نیست چو در شست کماندار
اندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟
آن غنچه اگر چاک گریبان نگشاید
در جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟
چون وعده سست تو به امید خلاف است
چندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟
در دست دوا چاره هر درد نهان است
دردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟
شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار
ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟
عسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماند
مسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟
بی درد طلب، همرهی خضر وبال است
گر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟
چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگر
ای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟
کاهی که بود در ته دیوار، چه داند
کاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟
صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار
در دامن این دشت به جز زهرگیا چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
دلبستگی خلق به عمر گذران چیست؟
استادگی عکس درین آب روان چیست؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟
آسوده شود سیل چو پیوست به دریا
از بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟
جز خواهش الوان که کشیده است به خونت
دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟
تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور
حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟
چون دیده ارباب هوس، روز قیامت
در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟
ای سرو که عمری به رعونت گذراندی
جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟
مردم همه مهمان لب کشته خویشند
از گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟
حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است
ای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟
تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟
جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟
صائب قدم از دایره چرخ برون نه
جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟
استادگی عکس درین آب روان چیست؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟
آسوده شود سیل چو پیوست به دریا
از بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟
جز خواهش الوان که کشیده است به خونت
دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟
تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور
حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟
چون دیده ارباب هوس، روز قیامت
در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟
ای سرو که عمری به رعونت گذراندی
جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟
مردم همه مهمان لب کشته خویشند
از گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟
حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است
ای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟
تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟
جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟
صائب قدم از دایره چرخ برون نه
جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
آرامش سیماب بر آیینه محال است
گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
شمعی که به منت دل بیمار نسوزد
در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
در خاطر عاشق نبود را تردد
در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
با دامن خلق است ترا دست بدآموز
ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار
اما به جگرخواری زندان ادب نیست
خون جگرست آنچه به ابرام ستانی
رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
در کار بود سلسله، زندانی تن را
از خویش برون آمده در بند نسب نیست
مردم ز تکلف همه در قید فرنگند
هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست
آرامش سیماب بر آیینه محال است
گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست
خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی
در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست
شمعی که به منت دل بیمار نسوزد
در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست
در خاطر عاشق نبود را تردد
در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست
با دامن خلق است ترا دست بدآموز
ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟
هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار
اما به جگرخواری زندان ادب نیست
خون جگرست آنچه به ابرام ستانی
رزق تو همان است که موقوف طلب نیست
در کار بود سلسله، زندانی تن را
از خویش برون آمده در بند نسب نیست
مردم ز تکلف همه در قید فرنگند
هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست
صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی
چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است
هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد
داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست
چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
از دست عنان داده تر از موج سرابم
هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است
هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند به جز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد
داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست
چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
از دست عنان داده تر از موج سرابم
هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
محتاج به دریا نبود گوهر سیراب
در ملک قناعت دل و چشم نگران نیست
بر درد کشان ظلمت ایام بود صاف
بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیست
این پخته نمایان همه خامند سراسر
یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست
دل را تهی از شکوه به گفتار توان کرد
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست
از تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟
امید خراج از عدم آباد، فضولی است
ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیست
نگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسیر
آرام درین قافله چون ریگ روان نیست
کوتاه نظر عاقبت اندیش نباشد
تیری که هوایی است مقید به نشان نیست
یکرنگ بود سال و مه کوی خرابات
اینجا شب آدینه و روز رمضان نیست
کفاره تقصیر بود خواب پریشان
ما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
محتاج به دریا نبود گوهر سیراب
در ملک قناعت دل و چشم نگران نیست
بر درد کشان ظلمت ایام بود صاف
بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیست
این پخته نمایان همه خامند سراسر
یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست
دل را تهی از شکوه به گفتار توان کرد
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست
از تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟
امید خراج از عدم آباد، فضولی است
ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیست
نگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسیر
آرام درین قافله چون ریگ روان نیست
کوتاه نظر عاقبت اندیش نباشد
تیری که هوایی است مقید به نشان نیست
یکرنگ بود سال و مه کوی خرابات
اینجا شب آدینه و روز رمضان نیست
کفاره تقصیر بود خواب پریشان
ما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیست
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از شرم در بسته روزی نگشاید
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
جانها همه از شوق عدم جامه درانند
آرام درین قافله ریگ روان نیست
عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد
این تیر سبکسیر مقید به نشان نیست
از بستر نرم است گرانخوابی مخمل
بالین اگر از سنگ بود خواب گران نیست
از سنگ سبکبار شود نخل برومند
بر خاک نشینان سخن سخت گران نیست
با اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاست
صائب لب بی شکوه به غیر از لب نان نیست
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از شرم در بسته روزی نگشاید
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
جانها همه از شوق عدم جامه درانند
آرام درین قافله ریگ روان نیست
عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد
این تیر سبکسیر مقید به نشان نیست
از بستر نرم است گرانخوابی مخمل
بالین اگر از سنگ بود خواب گران نیست
از سنگ سبکبار شود نخل برومند
بر خاک نشینان سخن سخت گران نیست
با اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاست
صائب لب بی شکوه به غیر از لب نان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
منظور من آن موی میان است و میان نیست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیست
فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم
چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست
از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست
این با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟
فریاد که از بی دهنی درد دل ما
وقوف به تقریر زبان است و زبان نیست
نوری که بود روشن ازو دیده عالم
چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست
آن جام جهانی که جهان در طلب اوست
از دیده ادراک نهان است و نهان نیست
هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نیست
از بی بصری در نظر تنگ خسیسان
یوسف به زر قلب گران است و گران نیست
آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست
این طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شیرازه ازان موی میان است و میان نیست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیست
فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم
چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست
از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست
این با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟
فریاد که از بی دهنی درد دل ما
وقوف به تقریر زبان است و زبان نیست
نوری که بود روشن ازو دیده عالم
چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست
آن جام جهانی که جهان در طلب اوست
از دیده ادراک نهان است و نهان نیست
هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نیست
از بی بصری در نظر تنگ خسیسان
یوسف به زر قلب گران است و گران نیست
آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست
این طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شیرازه ازان موی میان است و میان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بوی سر زلف تو به شیدایی من نیست
آوازه حسن تو به رسوایی من نیست
هر چند که حسن تو درین شهر غریب است
در عالم انصاف به تنهایی من نیست
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
زلف تو حریف دل هر جایی من نیست
چون کشتی طوفان زده آرام ندارم
هر چند که عاشق به شکیبایی من نیست
در صبح ازل سیر کنم شام ابد را
کوته نظری پرده بینایی من نیست
دستم رود از کار ز دامان تو دیدن
مژگان تو هر چند به گیرایی من نیست
در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
رنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیست
ایام خزان گرمتر از فصل بهارم
واسوختگی سرمه گویایی من نیست
دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
زنگار بر آیینه بینایی من نیست
بی پرده تر از راز دل باده کشانم
صائب کسی امروز به رسوایی من نیست
آوازه حسن تو به رسوایی من نیست
هر چند که حسن تو درین شهر غریب است
در عالم انصاف به تنهایی من نیست
در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
زلف تو حریف دل هر جایی من نیست
چون کشتی طوفان زده آرام ندارم
هر چند که عاشق به شکیبایی من نیست
در صبح ازل سیر کنم شام ابد را
کوته نظری پرده بینایی من نیست
دستم رود از کار ز دامان تو دیدن
مژگان تو هر چند به گیرایی من نیست
در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
رنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیست
ایام خزان گرمتر از فصل بهارم
واسوختگی سرمه گویایی من نیست
دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
زنگار بر آیینه بینایی من نیست
بی پرده تر از راز دل باده کشانم
صائب کسی امروز به رسوایی من نیست