عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
او با تو ، تو را از او خبر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
هر کجا جامی است بی می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
هرچه مست آن هست بی وی هست نیست
یک جمال و صد هزاران آینه
در دو عالم غیر یک شی هست نیست
ناله نی بشنو ای جان عزیز
ناله ای چون نالهٔ نی هست نیست
کشتهٔ عشق است زنده جاودان
زنده ای مانند این حی هست نیست
رند سرمست ایمن است از هست و نیست
جام می را نوش تا کی هست نیست
این همه رفتند در راه خدا
در چنین ره نقش یک پی هست نیست
نیست همچون نعمت الله ساقئی
همدمی چون ساغر می هست نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
نقطه در دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف
فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد
ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد
می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی
هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد
گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی
عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غیری نمی یابد مجال
گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد
درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل
درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش می برد بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
چون درآید در شمار عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چون برآید آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپیدا شود
گر ز پیش دیده بردارد نقاب
چشم نابینای ما بینا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز یقین
قطره با دریا شود دریا شود
دست با او در کمر بازی کند
کو به عشقش می برد بی پا شود
سید ما چون سخن گوید ز حق
نعمت الله این چنین گویا شود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
مه ز برج شرف چو طالع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واقع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طالع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
جامع صورتین واقع شد
چون جمالش در آینه بنمود
نام آئینه کون جامع شد
این عجب بین که واضع اشیاء
هم به موضوع خویش واقع شد
هر که بی جام می دمی دم زد
حیف از آن دم زدن که ضایع شد
همت ما محیط می جوید
مکنش عیب اگرچه طالع شد
یار ما نیست آنکه چون زاهد
به خیالی ز دوست قانع شد
نعمت الله چو در سخن آمد
روح قدسی رسید و سامع شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
هر که را شیخ آن چنان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره ای کرد او بود پرگار
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه خواهی از او همان یابی
زان که او را هم این هم آن باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
شرفش بر همه جهان باشد
دایره ای کرد او بود پرگار
او چو قطب است و در میان باشد
صورتش خلق و معنیش حق است
راحت جان انس و جان باشد
هر که با او نشست سلطان شد
زانکه او پادشه نشان باشد
هرچه خواهی از او همان یابی
زان که او را هم این هم آن باشد
همه محکوم حضرتش باشند
حکم او بر همه روان باشد
نعمت الله مرید حضرت اوست
لاجرم پیر عاشقان باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
گفتم به خواب بینم گفتا خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمهٔ حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمهٔ حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
کرمش گنج بی کران باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
هر که او عاشق است جان دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
هر کجا صاحبجمالی رو نمود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
روی خود را به نور دل بنمود
نظری خوش به چشم ما فرمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به ما پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم به جای خود فرمود
آتشی رو نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانهٔ همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
نظری خوش به چشم ما فرمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به ما پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم به جای خود فرمود
آتشی رو نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانهٔ همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ساقی ما به ما کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می میخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می میخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر در طلب اوئی ناگه به برت آید
ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید
گر آینهٔ روشن اندر نظری آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انکار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود
نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید
گر آینهٔ روشن اندر نظری آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انکار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود
نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
آب چشم ما به روی ما فتاد
مردم دیده در این دریا فتاد
رند سرمستی به میخانه رسید
سر به پای خم نهاد از پا فتاد
برنخیزد جاودان هر کس که او
در خرابات آمد و آنجا فتاد
ما ز دریائیم و دریا عین ما
چشم ما روشن به عین ما فتاد
همدم جامیم و با ساقی حریف
این چنین ذوق خوشی ما را فتاد
دل برفت از ما و در دریا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خویش دید
بر در یکتای بی همتا فتاد
مردم دیده در این دریا فتاد
رند سرمستی به میخانه رسید
سر به پای خم نهاد از پا فتاد
برنخیزد جاودان هر کس که او
در خرابات آمد و آنجا فتاد
ما ز دریائیم و دریا عین ما
چشم ما روشن به عین ما فتاد
همدم جامیم و با ساقی حریف
این چنین ذوق خوشی ما را فتاد
دل برفت از ما و در دریا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خویش دید
بر در یکتای بی همتا فتاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
در دیدهٔ ما نور رخ یار توان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید