عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۳ - برای وثوق الدوله به فرنگستان فرستاده شد
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
گرد اندوه پذیرد ز طرب سینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی است
تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است
می توان خواند از جبین باغبان حال چمن
پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است
هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!
سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است
وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست
چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است
می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان
با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است
خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است
در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است
هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ
دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است
نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست
چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است
تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند
یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است
دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را
دست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است
تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است
می توان خواند از جبین باغبان حال چمن
پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است
هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!
سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است
وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست
چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است
می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان
با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است
خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است
در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است
هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ
دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است
نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست
چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است
تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند
یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است
دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را
دست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۶
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۳
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۷
ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۵
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
(چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه مهتاب می توان چیدن)
به یک ترشح ساغر، ز چهره ساقی
هزار لاله سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب به غیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۶۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۶
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۹
بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت
ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بر بیطار فرست
اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دین مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه
ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه
واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه
گاه بی زخمه به خرگاه تو بر بط زنمی
تا کسی نشنودی بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بدیهه کنمی
به زمانی نهمی پیش تو بیتی پنجاه
عذرها دارم پیوسته درست و نه درست
گر بخواهی همه پیش تو بگویم ،تو بخواه
دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه
اولین عذر من آنست که من مردی ام
دوستدار می ومعشوق و تو هستی آگاه
هر زمان تازه یکی دوست در آید زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روی به جاه
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه
رود می گیرم و می گویم هان تا فردا
شغل فردا بین چون بیش بود سیصد راه
خدمت سلطان ناکرده و نادیده ترا
باد و تقصیر چنین برشوی از روی اله (؟)
چون برون آیم ازین پرسم از حال و زکر
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه
گاه گویند فلان اشترگم کرده هوید
گاه گویند فلان ترک بیفکنده کلاه
من همی گویم اشتر بر بیطار فرست
اسب را بینی برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دین مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه
گنهان من بیچاره بدین عذر ببخش
راد مردان به چنین عذر ببخشند گناه
تا نگویی که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوی در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنینست و خدای از دل من هست آگاه
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ور چه هستم به دل و مردی و احسان برناه
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
به تو آراسته این مجلس و این بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جایی که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جایی که نه آب ونه گیاه
دوستان را ز تو همواره همین باد که هست
عز بی خواری و پاداشن بی بادافراه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید