عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
گر نقاب از جمال باز کنی
کار بر عاشقان دراز کنی
ور چنین زیر پرده بنشینی
پرده از روی کار باز کنی
از همه کون بی نیاز شود
عاشقی را که اهل راز کنی
جگرم خون گرفت از غم آن
که مبادا که در فراز کنی
گرچه چون شمع سوختم ز غمت
هر زمانم به زیر گاز کنی
گفتیم ساز کار تو بکنم
چون مرا سوختی چه ساز کنی
وعده دادی به وصل جان مرا
عمر بگذشت چند ناز کنی
بکشد ناز تو به جان عطار
گر به وصلیش بی نیاز کنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی
ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی
چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی
مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم
ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی
ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید
تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که می‌گردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور می‌بینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جان‌های ایشان ابر بوده است
که می‌بارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لب‌های چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماه‌روی خوش‌سخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آورده‌ام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم می‌شود موی
سیه می‌گرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زین‌سان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بربندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که درآید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من می‌کند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راهبر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پرده‌در من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچون گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی والسلام
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز
من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سری مویم نبود از خود خبر
دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد
برنیامد یک دم از من بر مراد
جملهٔ عمرم که در غم بوده‌ام
مستمند کوی عالم بوده‌ام
بر دل پر خون من چندان غمست
کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است
دایما حیران و عاجز بوده‌ام
کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام
مانده‌ام زین جمله غم در خویش من
بر سری چون راه گیرم پیش من
گر نبودی نقد چندینی غمم
زین سفر بودی دلی بس خرمم
لیک چون دل هست پر خون، چون کنم
با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم
گفت ای مغرور شیدا آمده
پای تا سر غرق سودا آمده
نامرادی و مراد این جهان
تابجنبی بگذرد در یک زمان
هرچ آن در یک نفس می‌بگذرد
عمر هم بی آن نفس می‌بگذرد
چون جهان می‌بگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هرک دلبندد درو دل زنده نیست
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
مادری که بر خاک دختر می‌گریست
مادری بر خاک دختر می‌گریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست
گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و می‌داند به حق
کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور
فرخ او چون حال می‌داند که چیست
داند او تا بر که می‌باید گریست
مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که می‌گریم چو باران زار زار
من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتاده‌ام حیران شده
این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد
من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا
در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید
ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست
هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند
گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار مردی راه‌بین هنگام مرگ
راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام
پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیده‌ام بهر کفن
اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید
وان کفن در آب چشم آغشته‌ام
ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشه‌ای با باد نتوانست زیست
سایه از خورشید می‌جوید وصال
می‌نیابد، اینت سودا و محال
گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار
هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم
کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم
نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا
نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم
هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایستهٔ غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گر نه عشقت سایهٔ من شد چرا هر گه که من
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جملهٔ عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب
فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب
این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان
وان پیش دو شمامهٔ کافور یا دو سیب
بردوش غایه کش او زهره می‌رود
چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب
یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی
چون سامری هزارش چاکر گه فریب
آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی
تا روی او بدید پس آن طرفه‌ها و زیب
غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی
هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب
بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل
بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست
ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست
یا به جز عشق تو از تو یادگارم هست نیست
یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست
یا به جز بیدادی تو کارزارم هست نیست
یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست
یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست
یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست
یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست
یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست
یا فراقت را به جز ناله شعارم هست نیست
یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست
گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست
یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
زینهاد این یادگار از دست رفت
در غم تو روزگار از دست رفت
چون مرا دل بود با او برقرار
دل شد و با دل قرار از دست رفت
سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش
در غم تو هر چهار از دست رفت
پای من در دام تو بس سخت ماند
گر نگیری دست کار از دست رفت
یار بودی مر مرا از روی مهر
یاری اکنون کن که یار از دست رفت
اینهمه خوارست کاندر عاشقی
چون سنایی صد هزار از دست رفت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشه‌ای از شارهٔ دوست
کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بی‌غارهٔ دوست
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست
هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد
نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
چنین گیرم که این عالم همه یکسر ترا باشد
نه آخر هر فرازی را نشیبی در قفا باشد
سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر
مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
هر دل که قرین غم نباشد
از عشق بر او رقم نباشد
من عشق تو اختیار کردم
شاید که مرا درم نباشد
زیرا که درم هم از جهانست
جانان و جهان بهم نباشد
با دیدن رویت ای نگارین
گویی که غمست غم نباشد
تا در دل من نشسته باشی
هرگز دل من دژم نباشد
پیوسته در آن بود سنایی
تا جز به تو متهم نباشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود
زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود
هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار
ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار
زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار
رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار
بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار
ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
از فلک در تاب بودم دی و دوش
وز غمت بی تاب بودم دی و دوش
با لب خشک از سرشک دیدگان
در میان آب بودم دی و دوش
گاه می‌خوردم گه از بحر دعا
روی در محراب بودم دی و دوش
بی رخ تو در میان بحر آب
با نبید ناب بودم دی و دوش
از کمان هجر در صحرای درد
تیر در پرتاب بودم دی و دوش
صحبت دیدار تو جستم همی
گر چه با اصحاب بودم دی و دوش
بی تو لرزان و طپان بر روی خاک
راست چون سیماب بودم دی و دوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
در عشق تو ای نگار خاموش
بفزود مرا غمان و شد هوش
من عشق ترا به جان خریدم
تو مهر مرا به یاوه مفروش
هرگز نشود غمت ز یادم
تو نیز مرا مکن فراموش
شد خواب ز چشم من رمیده
تا هست غم توام در آغوش
ما را چه کشی به چشم آهوی
مار ا چه دهی تو خواب خرگوش
آویخته شد دلم نگون سار
همچون سر زلفت از بر دوش
تا آب رخم فراق تو ریخت
آمد دل من ز درد در جوش
تا کی ز تو خواهم استعانت
یک روز حدیث بنده بنیوش
گر زهر هلاهل از تو یابم
با یاد تو زهر باشدم نوش
امشب به جهنم ز جور عشقت
گر زان که نجستم از غمت دوش