عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوست
آیینه دار راز نهان است روی دوست
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست
محو کدام آیینه سیما شود کسی؟
آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوست
رهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشق
برداشته است دست اشارت به سوی دوست
در پرده سوخت شهپر مرغ نگاه را
آه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوست
درد طلب کجاست، که هر ذره خاک من
چون مور پر برآورد از جستجوی دوست
هر چند دوست را سر ما نیست از غرور
ما هم ز انفعال نداریم روی دوست
اوراق دل ز منت شیرازه فارغ است
تا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوست
از سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهان
صائب برون نمی رود از خاک کوی دوست
آیینه دار راز نهان است روی دوست
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست
محو کدام آیینه سیما شود کسی؟
آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوست
رهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشق
برداشته است دست اشارت به سوی دوست
در پرده سوخت شهپر مرغ نگاه را
آه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوست
درد طلب کجاست، که هر ذره خاک من
چون مور پر برآورد از جستجوی دوست
هر چند دوست را سر ما نیست از غرور
ما هم ز انفعال نداریم روی دوست
اوراق دل ز منت شیرازه فارغ است
تا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوست
از سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهان
صائب برون نمی رود از خاک کوی دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
از لبش آنها که خود را در شراب افکنده اند
خویش را از آب حیوان در سراب افکنده اند
تا گل رخسار شبنم خیز او را دیده اند
عندلیبان مهر گل را بر گلاب افکنده اند
سر به معشوق حقیقی می کشد عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
خاکسارانی که راه عشق را طی کرده اند
آسمانها را مکرر در رکاب افکنده اند
قطره هایی کز سرانجام فسردن آگهند
از صدف خود را در آغوش سحاب افکنده اند
جز ره باریک دل در دامن دشت وجود
تا نظر جولان کند دام سراب افکنده اند
هوشیاران می رمند از چشم شیر حادثات
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
ساده لوحانی که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
چون نخیزد شور محشر صائب از گفتارشان؟
اهل معنی کم نمک در چشم خواب افکنده اند؟
خویش را از آب حیوان در سراب افکنده اند
تا گل رخسار شبنم خیز او را دیده اند
عندلیبان مهر گل را بر گلاب افکنده اند
سر به معشوق حقیقی می کشد عشق مجاز
زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
خاکسارانی که راه عشق را طی کرده اند
آسمانها را مکرر در رکاب افکنده اند
قطره هایی کز سرانجام فسردن آگهند
از صدف خود را در آغوش سحاب افکنده اند
جز ره باریک دل در دامن دشت وجود
تا نظر جولان کند دام سراب افکنده اند
هوشیاران می رمند از چشم شیر حادثات
میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند
ساده لوحانی که دل بر قصر دولت بسته اند
دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند
چون نخیزد شور محشر صائب از گفتارشان؟
اهل معنی کم نمک در چشم خواب افکنده اند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
محبت حسن را سرگرم در بیداد می سازد
دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد
به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم
که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد
به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی
که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد
مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل
که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد
نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل
به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد
پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان
که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد
نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟
که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد
دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد
به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم
که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد
به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی
که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد
مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل
که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد
نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل
به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد
پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان
که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد
نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟
که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
زبی پروایی آن بیدرد قدر ما نمی داند
زخوبی شیوه ای جز ناز و استغنا نمی داند
زپیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بررویی که قدر دیده بینا نمی داند
به زنگار خط مشکین سزاوارست رخساری
که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی داند
بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده ام دادن
که بیتاب محبت مهلت فردا نمی داند
زدندان ندامت پشت دستی می جهد سالم
که دامانی بغیر از دامن شبها نمی داند
چنان عام است احسان محیط بیکران او
که خود را قطره ناقص کم از دریا نمی داند
به کوری می شود نقد حیاتش خرج آب و گل
گرانجانی که راه عالم بالا نمی داند
جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی داند
مگر بی روزنی تاریک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی داند
چنان بی پرده شد سودای عالمگیر ما صائب
که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی داند
زخوبی شیوه ای جز ناز و استغنا نمی داند
زپیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بررویی که قدر دیده بینا نمی داند
به زنگار خط مشکین سزاوارست رخساری
که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی داند
بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده ام دادن
که بیتاب محبت مهلت فردا نمی داند
زدندان ندامت پشت دستی می جهد سالم
که دامانی بغیر از دامن شبها نمی داند
چنان عام است احسان محیط بیکران او
که خود را قطره ناقص کم از دریا نمی داند
به کوری می شود نقد حیاتش خرج آب و گل
گرانجانی که راه عالم بالا نمی داند
جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی داند
مگر بی روزنی تاریک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی داند
چنان بی پرده شد سودای عالمگیر ما صائب
که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۴
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۵
جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۳
دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۵
سخن طراز چرا مهر برزبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
نمی شودکه قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رودزیان نکند
کسی که در خم زلفی سبی بسر نبرد
چوصبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین روبه آسمان نکند
ز خون صید جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۳
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۷
اول ثنای عشق فصیحان اداکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۷
ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۱
می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۷
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۲
ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۹
بس است روی دلی مشت استخوان مرا
ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم
اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
ز چشم شیر فتد برق در نیستانم
ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است
زبان چو برگ توان رفت از گلستانم
نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن
چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم
همین بس است که در آستانه عشقم
اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم
مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب
که مغز می شود از بوی گل پریشانم
اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد
اگر گهر نبود من به خاک یکسانم
شوم به خانه مردم نخوانده چون مهمان
که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم
ز ابر آب گرفتن وظیفه صدف است
من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۵
نه می به جام و نه گل در کنار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم