عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زد
باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد
شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت
تا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زد
گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند
دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد
خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد
غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد
دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد
مهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد
زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش
کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟
ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من
بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد
سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟
رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه
در میان راه در دامان منزل خواب زد
نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را
خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد
قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد
شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت
تا سحر پروانه من سینه بر مهتاب زد
گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند
دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد
خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد
غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد
دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد
مهر بر لب زن که از یک خنده بیجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد
زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش
کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟
ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من
بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد
سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟
رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه
در میان راه در دامان منزل خواب زد
نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را
خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد
قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد
چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست
می توان میخانه ها زین باده بیرنگ زد
درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است
بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد
خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند
تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد
نیست امید برومندی ز خال نوخطان
حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد
شیر در دست هجوم مور عاجز می شود
چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟
نامه سربسته از تاراج مضمون ایمن است
در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد
از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست
هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
هر که بر دار فنا مردانه پشت پا نزد
غوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت
تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد
خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل
هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد
هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم
تیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد
گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم
قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد
از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون
مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست
هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد
غوطه در سرچشمه خورشید چون عیسی نزد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت
تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد
خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل
هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد
هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم
تیشه خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد
گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم
قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد
از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون
مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست
هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
بی علایق چون شود سالک به منزل می رسد
چون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسد
بردباری پیشه خود کن که در راه سلوک
هر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسد
دست رد ما را به درگاه قبول حق رساند
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
بیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قرار
اول سیرست چون سالک به منزل می رسد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
من به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزم
چون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسد
گرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده را
دانه دلها چو می سوزد به حاصل می رسد
چون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسد
بردباری پیشه خود کن که در راه سلوک
هر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسد
دست رد ما را به درگاه قبول حق رساند
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
بیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قرار
اول سیرست چون سالک به منزل می رسد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
من به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزم
چون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسد
گرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده را
دانه دلها چو می سوزد به حاصل می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
بیشتر دست سبکباران به منزل می رسد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
تا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حق
پی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسد
بی پروبالی است در راه طریقت بال و پر
کشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسد
نیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته را
کی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟
ناله من دور گرد محفل قرب است و بس
ورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسد
شد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهر
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
شوخی لیلی گذشته است از بیابان طلب
تا غبار هستی مجنون به محمل می رسد
غفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده است
صیدبندان را مدد از صید غافل می رسد
خون مرغان چمن را بیغمی افسرده است
نغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسد
خون صید لاغر ما قابل اقبال نیست
خونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسد
گر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجوم
رشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسد
گرچه ما را طالع بزم شراب یار نیست
از برون بوی کباب ما به محفل می رسد
بر سر چاه زنخدان ماه کنعان مرا
کاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسد
صید فربه می شود نازک خیالان را نصیب
روزی ماه نو از خورشید کامل می رسد
بیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیب
آنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسد
هر که را آزادگی صائب ولی نعمت شود
چون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
تا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حق
پی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسد
بی پروبالی است در راه طریقت بال و پر
کشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسد
نیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته را
کی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟
ناله من دور گرد محفل قرب است و بس
ورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسد
شد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهر
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
شوخی لیلی گذشته است از بیابان طلب
تا غبار هستی مجنون به محمل می رسد
غفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده است
صیدبندان را مدد از صید غافل می رسد
خون مرغان چمن را بیغمی افسرده است
نغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسد
خون صید لاغر ما قابل اقبال نیست
خونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسد
گر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجوم
رشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسد
گرچه ما را طالع بزم شراب یار نیست
از برون بوی کباب ما به محفل می رسد
بر سر چاه زنخدان ماه کنعان مرا
کاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسد
صید فربه می شود نازک خیالان را نصیب
روزی ماه نو از خورشید کامل می رسد
بیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیب
آنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسد
هر که را آزادگی صائب ولی نعمت شود
چون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
از حریص افزون به قانع فیض احسان می رسد
روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد
حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار
هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد
بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان می رسد
حلقه درگاه امیدست چشم انتظار
بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد
حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه
ناله بلبل به فریاد گلستان می رسد
وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد
تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد
حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار
هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد
بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان می رسد
حلقه درگاه امیدست چشم انتظار
بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد
حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه
ناله بلبل به فریاد گلستان می رسد
وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد
تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
حلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شد
روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد
راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد
من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام
ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد
بر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کند
گوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شد
از بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماست
بحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شد
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما پرده های خواب شد
از توکل هر که پشت خویش بر دیوار داد
بی سخن خاک مراد خلق چون محراب شد
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شد
شانه از موج طراوت کشتی دریایی است
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
هیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت
گرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد
حلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شد
روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد
راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد
من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام
ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد
بر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کند
گوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شد
از بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماست
بحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شد
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما پرده های خواب شد
از توکل هر که پشت خویش بر دیوار داد
بی سخن خاک مراد خلق چون محراب شد
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شد
شانه از موج طراوت کشتی دریایی است
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
هیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت
گرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۶
بر من از روشندلی وضع جهان هموار شد
خار در پیراهن آتش گل بی خار شد
خودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار من
تا درین بستانسرا دست و دلم از کار شد
دور گردان را وصال پرده داران هم خوش است
طوطی ما از ادب یکرنگ با زنگار شد
گر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار را
نقطه بی طالع من بس که بی پرگار شد
هر که را بیماری چشم تو بر بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش بیمار شد!
ننگ قیمت بر ندارد گوهر روشندلان
ای خوش آن گوهر که آب از گرمی بازار شد
مستی غفلت میان دیده و دل شد حجاب
پرده خوابم نقاب دولت بیدار شد
در شبستان فنا صبح امیدی می شود
هر نفس کز زندگانی صرف استغفار شد
وحشت ارباب بینش را فزاید رنگ و بو
شبنم از نزدیکی گل آتشین رفتار شد
عالم پرشور بر روشن ضمیران دوزخ است
در بهشت افتاد تا آیینه ما تار شد
شبنم گستاخ گردد حلقه بیرون در
هر کجا مژگان من خار سر دیوار شد
بیش ازین صائب نمی باشد عبادت را اثر
رفته رفته رشته تسبیح من زنار شد
خار در پیراهن آتش گل بی خار شد
خودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار من
تا درین بستانسرا دست و دلم از کار شد
دور گردان را وصال پرده داران هم خوش است
طوطی ما از ادب یکرنگ با زنگار شد
گر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار را
نقطه بی طالع من بس که بی پرگار شد
هر که را بیماری چشم تو بر بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش بیمار شد!
ننگ قیمت بر ندارد گوهر روشندلان
ای خوش آن گوهر که آب از گرمی بازار شد
مستی غفلت میان دیده و دل شد حجاب
پرده خوابم نقاب دولت بیدار شد
در شبستان فنا صبح امیدی می شود
هر نفس کز زندگانی صرف استغفار شد
وحشت ارباب بینش را فزاید رنگ و بو
شبنم از نزدیکی گل آتشین رفتار شد
عالم پرشور بر روشن ضمیران دوزخ است
در بهشت افتاد تا آیینه ما تار شد
شبنم گستاخ گردد حلقه بیرون در
هر کجا مژگان من خار سر دیوار شد
بیش ازین صائب نمی باشد عبادت را اثر
رفته رفته رشته تسبیح من زنار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۸
جذبه شوق تو هر کس را گریبان گیر شد
هر سر مو بر تنش در قطع ره شمشیر شد
نوبهار زندگی را در خزان از سر گرفت
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
عاشق مسکین نظر بندست هر جا می رود
دیده آهو به مجنون حلقه زنجیر شد
یک دل آشفته عالم را پریشان می کند
آخر از دلگیری ما عالمی دلگیر شد
اشک چون کم شد، به مژگان زور می آرد نگاه
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
شهپر پرواز مرغ روح را در گل گرفت
هر که صائب در جهان آلوده تعمیر شد
هر سر مو بر تنش در قطع ره شمشیر شد
نوبهار زندگی را در خزان از سر گرفت
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
عاشق مسکین نظر بندست هر جا می رود
دیده آهو به مجنون حلقه زنجیر شد
یک دل آشفته عالم را پریشان می کند
آخر از دلگیری ما عالمی دلگیر شد
اشک چون کم شد، به مژگان زور می آرد نگاه
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
شهپر پرواز مرغ روح را در گل گرفت
هر که صائب در جهان آلوده تعمیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
یار ساقی گشت و مطرب هم نوا پرداز شد
چرخ گو ناسازشو چون صحبت ما ساز شد
از تماشای رخت اشکم سبک پرواز شد
آفت چشم است چون آیینه خوش پرداز شد
دیده هر کس به کبک خوشخرام او فتاد
سینه اش از زخم ناخن سینه شهباز شد
بر نیاید پرده شرم و حیا با حسن شوخ
نغمه رسوای جهان از پرده های ساز شد
تا برون کردم ز خاطر خار خار آشیان
از قفس بر روی من درهای رحمت باز شد
از شکستن ساز می گردد خلاص از گوشمال
ایمن از گردون شدم تا بخت من ناساز شد
نیست استاد آن که گاهی تیرش آید بر هدف
آن کماندارست پیش ما که جمع انداز شد
ناقصان را در ترقی خودنمایی لازم است
مشک چون گردید خون می بایدش غماز شد
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
بی تکلف می تواند آسمان پرواز شد
همچو مغز پسته طوطی در شکر پنهان شده است
کلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد
چرخ گو ناسازشو چون صحبت ما ساز شد
از تماشای رخت اشکم سبک پرواز شد
آفت چشم است چون آیینه خوش پرداز شد
دیده هر کس به کبک خوشخرام او فتاد
سینه اش از زخم ناخن سینه شهباز شد
بر نیاید پرده شرم و حیا با حسن شوخ
نغمه رسوای جهان از پرده های ساز شد
تا برون کردم ز خاطر خار خار آشیان
از قفس بر روی من درهای رحمت باز شد
از شکستن ساز می گردد خلاص از گوشمال
ایمن از گردون شدم تا بخت من ناساز شد
نیست استاد آن که گاهی تیرش آید بر هدف
آن کماندارست پیش ما که جمع انداز شد
ناقصان را در ترقی خودنمایی لازم است
مشک چون گردید خون می بایدش غماز شد
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
بی تکلف می تواند آسمان پرواز شد
همچو مغز پسته طوطی در شکر پنهان شده است
کلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر
از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد
داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا
چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد
خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه
سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر
از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد
داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا
چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد
خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه
سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شد
موجه بیتابی من لنگر آرام شد
کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب
دیده ما را سفیدی جامه احرام شد
برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من
خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد
روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه
چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد
آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور
اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد
غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو
چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد
شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من
تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد
پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت
غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد
از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست
نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد
دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست
کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد
بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم
می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد
مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم
خشکی سودای ما را روغن بادام شد
علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من
نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد
موجه بیتابی من لنگر آرام شد
کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب
دیده ما را سفیدی جامه احرام شد
برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من
خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد
روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه
چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد
آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور
اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد
غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو
چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد
شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من
تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد
پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت
غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد
از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست
نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد
دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست
کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد
بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم
می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد
مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم
خشکی سودای ما را روغن بادام شد
علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من
نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟
دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟
زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک
همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟
بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم
گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟
دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار
پنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟
عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست
کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد
سردی از حد می برد باد خزان با گلستان
ناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟
عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد
همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟
نیست گر آب مروت در نظر احباب را
گریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟
نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل
یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟
کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار
خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟
صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب
کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟
بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر
تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟
دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟
زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک
همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟
بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم
گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟
دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار
پنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟
عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست
کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد
سردی از حد می برد باد خزان با گلستان
ناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟
عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد
همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟
نیست گر آب مروت در نظر احباب را
گریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟
نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل
یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟
کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار
خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟
صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب
کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟
بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر
تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد
بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد
می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد
خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد
غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد
چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد
می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد
سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد
صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد
راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد
چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد
بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد
صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق
طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد
بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا
تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد
بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات
فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد
می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان
گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد
در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد
عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد
شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم
گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد
خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است
خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد
خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست
آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد
اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه
دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد
غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی
کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد
چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من
تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد
می توان از جوش خون گل یکایک را شنید
گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد
شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت
بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد
سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب
چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد
صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت
شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد