عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شد
فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد
سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر
تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد
در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست
در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد
ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است
می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد
پنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبرد
شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد
از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
سازد اسباب توجه را فزون درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
فتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است
چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد
فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد
سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر
تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد
در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست
در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد
ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است
می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد
پنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبرد
شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد
از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
سازد اسباب توجه را فزون درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
فتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است
چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد
جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد
از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد
نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد
شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد
تا غبار خط به روی آتشین او نشست
چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد
هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل
چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد
می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد
رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را
می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد
روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد
از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من
خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد
جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد
از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان
لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد
نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را
گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد
شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد
تا غبار خط به روی آتشین او نشست
چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد
هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل
چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد
می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی
چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد
آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب
تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد
داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا
شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد
رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را
می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد
روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق
شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد
از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من
خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
دل پریشان از پریشان گردی نظاره شد
از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد
روزی سختی کشان از سنگ می آید برون
کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟
می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد
درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد
دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد
در حریم حسن چون آیینه محرم می شود
هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد
در تماشاگاه او چون دیده قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد
در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد
در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد
گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد
نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد
آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد
آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد
گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد
چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟
سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد
روزی سختی کشان از سنگ می آید برون
کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟
می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم
تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد
درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد
غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد
دستگیری از غریق امید نتوان داشتن
هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد
در حریم حسن چون آیینه محرم می شود
هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد
در تماشاگاه او چون دیده قربانیان
جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد
در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار
پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد
در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد
گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد
نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد
عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد
آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت
شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد
آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش
از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد
گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم
زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد
چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟
سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد
گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد
کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد
با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟
من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد
کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک
هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد
یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر
هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد
گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد
کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد
با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟
من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد
کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک
هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد
یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر
هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد
تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد
بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد
در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد
فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد
گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد
بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد
تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند
خون می هرگز و بال گردن مینا نشد
تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام
گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد
بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام
این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد
در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند
عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد
فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار
قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد
گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد
بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح
ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد
می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی
هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد
شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب
در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد
سفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم
سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد
تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند
هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است
در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد
هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد
وای بر پیری که از بار گران زندگی
ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد
در رضای حق بود صائب بهشت جاودان
وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد
می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی
هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد
شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب
در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد
سفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم
سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد
تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند
هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است
در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد
هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد
وای بر پیری که از بار گران زندگی
ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد
در رضای حق بود صائب بهشت جاودان
وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
از تماشایی صفای روی جانان کم نشد
عالمی گل چید و برگی زین گلستان کم نشد
گرچه ذرات جهان را چشم بینش آب داد
قطره ای از چشمه خورشید تابان کم نشد
کاسه اهل کرم خاکی نمی گردد ز جود
ماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشد
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
شورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشد
کام ما را خنده پنهان او شیرین نکرد
ز آب گوهر تلخی دریای عمان کم نشد
در همه روی زمین یک گردن بی طوق نیست
حلقه ای هر چند ازان زلف پریشان کم نشد
عاشق از پاس ادب در وصل هجران می کشد
حسرت طوطی زقرب شکرستان کم نشد
این جواب آن غزل صائب که نصرت گفته است
شد جهان پرشور و گردی زان نمکدان کم نشد
عالمی گل چید و برگی زین گلستان کم نشد
گرچه ذرات جهان را چشم بینش آب داد
قطره ای از چشمه خورشید تابان کم نشد
کاسه اهل کرم خاکی نمی گردد ز جود
ماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشد
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
شورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشد
کام ما را خنده پنهان او شیرین نکرد
ز آب گوهر تلخی دریای عمان کم نشد
در همه روی زمین یک گردن بی طوق نیست
حلقه ای هر چند ازان زلف پریشان کم نشد
عاشق از پاس ادب در وصل هجران می کشد
حسرت طوطی زقرب شکرستان کم نشد
این جواب آن غزل صائب که نصرت گفته است
شد جهان پرشور و گردی زان نمکدان کم نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشد
زال را سیمرغ می باید به زیر پر کشد
از نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساخت
هر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشد
جز در دل نیست راهی کعبه مقصود را
پا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشد
بر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن است
رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد
نظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکتر
باده می گردد گران چون محتسب ساغر کشد
حسن عالمسوز را از خط سپندی لازم است
آتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشد
هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست
اهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشد
جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم
خجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشد
دل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشت
جوش این می چون صراحی گردن از خم برکشد
نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد
آنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد
زال را سیمرغ می باید به زیر پر کشد
از نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساخت
هر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشد
جز در دل نیست راهی کعبه مقصود را
پا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشد
بر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن است
رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد
نظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکتر
باده می گردد گران چون محتسب ساغر کشد
حسن عالمسوز را از خط سپندی لازم است
آتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشد
هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست
اهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشد
جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم
خجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشد
دل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشت
جوش این می چون صراحی گردن از خم برکشد
نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد
آنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد
ریشه جوهر برون زآیینه روشن کشد
می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازی هدف
این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش
گر در ایام حیات از دست من دامن کشد
نیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
ریشه جوهر برون زآیینه روشن کشد
می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن
در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد
از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب
با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد
خانه زنبور شد از گردن افرازی هدف
این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد
خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش
گر در ایام حیات از دست من دامن کشد
نیست صائب گوشه ای از گوشه دل امن تر
وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
نقطه خال لبت خط بر سویدا می کشد
در گوشت حلقه در گوش ثریا می کشد
حسن را در عشق می جوید دل بینای ما
بوی یوسف از گریبان زلیخا می کشد
داغ سودا می زند چشمک به برگ لاله ام
ناله زنجیر، شوقم را به صحرا می کشد
چون حبابم چشم بر سر جوش صاف باده نیست
قسمت من انتظار درد مینا می کشد
تا به فردای جزا زهر ندامت می خورد
هر که امروز انتظار عیش فردا می کشد
ابر چشمم چون به میدان جگرداری رود
قطره اشک مرا بر روی دریا می کشد
صائب از افسانه زلف دراز او مگو
آخر این سر رشته افسون به سودا می کشد
در گوشت حلقه در گوش ثریا می کشد
حسن را در عشق می جوید دل بینای ما
بوی یوسف از گریبان زلیخا می کشد
داغ سودا می زند چشمک به برگ لاله ام
ناله زنجیر، شوقم را به صحرا می کشد
چون حبابم چشم بر سر جوش صاف باده نیست
قسمت من انتظار درد مینا می کشد
تا به فردای جزا زهر ندامت می خورد
هر که امروز انتظار عیش فردا می کشد
ابر چشمم چون به میدان جگرداری رود
قطره اشک مرا بر روی دریا می کشد
صائب از افسانه زلف دراز او مگو
آخر این سر رشته افسون به سودا می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشد
تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد
در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد
جلوه معشوق خوشتر می نماید از کنار
موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد
در دل من درد را نشو و نمای دیگرست
زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد
رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت
سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد
بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد
می کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند
کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد
لذت پرواز در یک دم تلافی می کند
هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد
سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین
در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد
گوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده است
از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد
تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد
در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد
جلوه معشوق خوشتر می نماید از کنار
موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد
در دل من درد را نشو و نمای دیگرست
زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد
رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت
سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد
بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران
چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد
می کند در پرده گرد از دیده یعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد
عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند
کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد
لذت پرواز در یک دم تلافی می کند
هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد
سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین
در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد
گوشه چشمی که از وحشی غزالان دیده است
از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
کی سر از تیغ شهادت جان روشن می کشد؟
شمع در راه نسیم صبح گردن می کشد
نیست مانع حسن را مستوری از خون ریختن
گل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشد
یار را از اوج استغنا فرود آورد عجز
از گریبان مسیح این خار سوزن می کشد
بیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجل
ورنه خار از انتظار برق گردن می کشد
از رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشید
رهروی کز سایه خود کوه آهن می کشد
عشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماست
نور خورشید این پریشانی زروزن می کشد
منعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزود
مور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشد
نیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرا
رشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشد
حسن از آیینه های پاک نتواند گذشت
چشم حیران ماه را در دام روزن می کشد
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
شبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشد
تا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده است
صائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد
شمع در راه نسیم صبح گردن می کشد
نیست مانع حسن را مستوری از خون ریختن
گل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشد
یار را از اوج استغنا فرود آورد عجز
از گریبان مسیح این خار سوزن می کشد
بیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجل
ورنه خار از انتظار برق گردن می کشد
از رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشید
رهروی کز سایه خود کوه آهن می کشد
عشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماست
نور خورشید این پریشانی زروزن می کشد
منعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزود
مور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشد
نیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرا
رشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشد
حسن از آیینه های پاک نتواند گذشت
چشم حیران ماه را در دام روزن می کشد
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
شبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشد
تا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده است
صائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
تیرگی از مد احسان جان روشن می کشد
رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد
نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص
قانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشد
بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان
از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد
می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من
خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد
با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من
آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد
می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد
دیده ای کز سرمه توحید روشن گشته است
از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد
زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی
از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد
نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص
قانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشد
بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان
از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد
می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من
خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد
با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من
آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد
می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد
دیده ای کز سرمه توحید روشن گشته است
از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد
زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی
از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
گرچه عمری شد صبا مشق ریاحین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
سر و بالای تو فریاد از لب جو می کشد
آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد
بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز
گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد
دیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرا
از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد
بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو
مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد
صائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد
بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز
گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد
دیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرا
از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد
بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو
مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد
صائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد