عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند
گریه پا در رکابم شهر را هامون کند
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند
دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار
پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند
پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد
وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند
کار با عمامه و دور شکم افتاده است
خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند
رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند
آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند
صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود
خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند
گریه پا در رکابم شهر را هامون کند
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند
دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار
پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند
پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد
وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند
کار با عمامه و دور شکم افتاده است
خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند
رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند
آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند
صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود
خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
کی گره باز از دل من باده گلگون کند؟
نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند
خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد
ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند
چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است
نیست ممکن کاسه خود را گدا وارون کند
سالها می بایدش زد غوطه در دریای خون
هر سبکدستی که خار از پای ما بیرون کند
گردد از چین جبین حرص طمعکاران زیاد
پیچ و تاب تشنه را موج سراب افزون کند
کو تهی دست درازش را بود در آستین
هر که می خواهد به احسان خلق را ممنون کند
نیست ممکن تشنه را سیراب سازد آب تلخ
تا خط ظالم چها با آن لب میگون کند
می دهد روزی به ارباب قناعت بی طلب
آن که خاک بسته لب را طعمه از قارون کند
گوشه گیرانند ایمن از غبار حادثات
آب گوهر را کجا سیلاب دیگرگون کند؟
می کند در خانه گلگشت خیابان بهشت
هر که صائب می تواند مصرعی موزون کند
نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند
خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد
ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند
چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است
نیست ممکن کاسه خود را گدا وارون کند
سالها می بایدش زد غوطه در دریای خون
هر سبکدستی که خار از پای ما بیرون کند
گردد از چین جبین حرص طمعکاران زیاد
پیچ و تاب تشنه را موج سراب افزون کند
کو تهی دست درازش را بود در آستین
هر که می خواهد به احسان خلق را ممنون کند
نیست ممکن تشنه را سیراب سازد آب تلخ
تا خط ظالم چها با آن لب میگون کند
می دهد روزی به ارباب قناعت بی طلب
آن که خاک بسته لب را طعمه از قارون کند
گوشه گیرانند ایمن از غبار حادثات
آب گوهر را کجا سیلاب دیگرگون کند؟
می کند در خانه گلگشت خیابان بهشت
هر که صائب می تواند مصرعی موزون کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
گرنه دل را زلف مشکینش نگهداری کند
کیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟
حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاه
مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند
می تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلب
میوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کند
چون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپر
ماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کند
ایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کف
پنجه با دریای خونخوار از سبکباری کند
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون گریه ما را عنانداری کند؟
جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کند
سرگرانی با فرودستان زنقص گوهرست
گوهر غلطان میسر نیست خودداری کند
می تواند ساخت از دست سلیمان پایتخت
مور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند
کیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟
حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاه
مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند
می تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلب
میوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کند
چون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپر
ماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کند
ایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کف
پنجه با دریای خونخوار از سبکباری کند
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون گریه ما را عنانداری کند؟
جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کند
سرگرانی با فرودستان زنقص گوهرست
گوهر غلطان میسر نیست خودداری کند
می تواند ساخت از دست سلیمان پایتخت
مور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
هر که اوقات گرامی صرف خودسازی کند
خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند
همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن
هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند
هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود
به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند
غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان
این سزای آن که با عالم زبان بازی کند
آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد
چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند
شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام
وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند
آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا
این زمان در ساغر می چهره پردازی کند
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند
دلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیست
نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند
بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند
در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند
همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن
هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند
هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود
به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند
غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان
این سزای آن که با عالم زبان بازی کند
آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد
چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند
شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام
وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند
آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا
این زمان در ساغر می چهره پردازی کند
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند
دلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیست
نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند
بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند
در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰
زلف دلها را به دور خط نگهبانی کند
چون شود معزول عامل سبحه گردانی کند
دست گلچین می شود هر خار مژگانی که هست
از عرق چون چهره ساقی گل افشانی کند
شکر قاتل را به خاموشی ادا کردم که نقش
خامه نقاش را تحسین به حیرانی کند
چون صنوبر در سر هر موی دارد ناله ای
هر که دلهای پریشان را نگهبانی کرد
معنی فرمانروایی نیست جز اجرای حکم
در سرای خویش هر موری سلیمانی کند
شرط مهمانی غذای روح سامان دادن است
اهل دل راهر که می خواهد که مهمانی کند
از گرانجانان سبکروحی که کلفت می کشد
با سبکروحان نمی باید گرانجانی کند
زندگانی تلخ بر دریا شود هر گه صدف
دست خود را باز پیش ابر نیسانی کند
قد چو خم شد، زود می آید بسر دوران عمر
وسعت میدان چه با این اسب چوگانی کند؟
زخمی شمشیر زهرآلود منت، از کریم
مد احسان را شمار چین پیشانی کند
نغمه داودی اینجا در پس صد پرده است
پیش صائب کیست بلبل تا غزلخوانی کند؟
چون شود معزول عامل سبحه گردانی کند
دست گلچین می شود هر خار مژگانی که هست
از عرق چون چهره ساقی گل افشانی کند
شکر قاتل را به خاموشی ادا کردم که نقش
خامه نقاش را تحسین به حیرانی کند
چون صنوبر در سر هر موی دارد ناله ای
هر که دلهای پریشان را نگهبانی کرد
معنی فرمانروایی نیست جز اجرای حکم
در سرای خویش هر موری سلیمانی کند
شرط مهمانی غذای روح سامان دادن است
اهل دل راهر که می خواهد که مهمانی کند
از گرانجانان سبکروحی که کلفت می کشد
با سبکروحان نمی باید گرانجانی کند
زندگانی تلخ بر دریا شود هر گه صدف
دست خود را باز پیش ابر نیسانی کند
قد چو خم شد، زود می آید بسر دوران عمر
وسعت میدان چه با این اسب چوگانی کند؟
زخمی شمشیر زهرآلود منت، از کریم
مد احسان را شمار چین پیشانی کند
نغمه داودی اینجا در پس صد پرده است
پیش صائب کیست بلبل تا غزلخوانی کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند
تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند
پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند
رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند
شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند
قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند
خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند
می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند
می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند
عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟
قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند
عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند
تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند
پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند
رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند
شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند
قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند
خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند
می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند
می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند
عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟
قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند
عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند
هر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل را
سنگ بهر شیشه هستی مهیا می کند
دامن همت به دست آور درین گلشن که سرو
طی راه عالم بالا به یک پا می کند
کار روشن گوهران هرگز نیفتد در گره
کشتی می بادبان از ابر پیدا می کند
دست ناشستن زدنیا بیجگر دارد ترا
ورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کند
جمع می سازد دل صدپاره را سودای عشق
لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند
قهرمان عشق را آیین و رسم دیگرست
دار منصور از کلام راست بر پا می کند
صحبت همت بلندان کیمیای دولت است
تاج بخشی ساغر از بالای مینا می کند
می تواند بر کمر زد دست در دیوان حشر
هر که امروز از بصیرت کار فردا می کند
خامشی از هرزه گویان است در دیوان عشق
دل همان از ساده لوحی نامه انشا می کند
گر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیست
روزگاری شد که صائب مشق سودا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند
هر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل را
سنگ بهر شیشه هستی مهیا می کند
دامن همت به دست آور درین گلشن که سرو
طی راه عالم بالا به یک پا می کند
کار روشن گوهران هرگز نیفتد در گره
کشتی می بادبان از ابر پیدا می کند
دست ناشستن زدنیا بیجگر دارد ترا
ورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کند
جمع می سازد دل صدپاره را سودای عشق
لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند
قهرمان عشق را آیین و رسم دیگرست
دار منصور از کلام راست بر پا می کند
صحبت همت بلندان کیمیای دولت است
تاج بخشی ساغر از بالای مینا می کند
می تواند بر کمر زد دست در دیوان حشر
هر که امروز از بصیرت کار فردا می کند
خامشی از هرزه گویان است در دیوان عشق
دل همان از ساده لوحی نامه انشا می کند
گر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیست
روزگاری شد که صائب مشق سودا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند
آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند
لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند
یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند
نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر
می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند
گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار
دامن خود را به این امید، گل وا می کند
صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است
زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند
آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند
لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند
یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند
نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر
می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند
گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار
دامن خود را به این امید، گل وا می کند
صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است
زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند
ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند
در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند
نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند
شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند
صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند
ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند
در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند
نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند
شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند
صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند
شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند
شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند
زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند
سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند
بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟
می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند
سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند
دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند
ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند
می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند
شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند
شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند
زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند
سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند
بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟
می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند
سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند
دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند
ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند
می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
محو جانان خویش را جانان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند
هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است
کوه را ابر سبک جولان تصور می کند
سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس
جان بی تن را تن بی جان تصور می کند
باده جان بخش را مخمور در دلهای شب
در سیاهی چشمه حیوان تصور می کند
هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق
خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند
حیرت دیدار روی هر که را با خود کند
عالمی را همچو خود حیران تصور می کند
بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی
هر سر موی مرا مژگان تصور می کند
در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی
هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند
هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد
دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند
بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند
می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند
می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند
بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند
می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند
می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
خصم غالب را زبون صبر و تحمل می کند
از تواضع سیل را مغلوب خود پل می کند
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما آب در مل می کند
با خود آرایان بسر بردن جنون می آورد
طره دستار اینجا ناز کاکل می کند
نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه در منقار بلبل می کند؟
رتبه افتادگی از کیمیا بالاترست
قطره ناچیز را گوهر تنزل می کند
خرده ای چون غنچه هر کس را که باشد در گره
زیر چندین پرده از رخسار او گل می کند
می خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود
کسب خود را پرده روی توکل می کند
از دل پرخون بود گفتار دردآلود من
در بساط شیشه تا می هست قلقل می کند
قامت خم بیش می سازد شتاب عمر را
سیل را پا در رکاب سرعت این پل می کند
حسن صائب رام می گردد ز استغنای عشق
چاره این صید وحشی را تغافل می کند
از تواضع سیل را مغلوب خود پل می کند
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما آب در مل می کند
با خود آرایان بسر بردن جنون می آورد
طره دستار اینجا ناز کاکل می کند
نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه در منقار بلبل می کند؟
رتبه افتادگی از کیمیا بالاترست
قطره ناچیز را گوهر تنزل می کند
خرده ای چون غنچه هر کس را که باشد در گره
زیر چندین پرده از رخسار او گل می کند
می خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود
کسب خود را پرده روی توکل می کند
از دل پرخون بود گفتار دردآلود من
در بساط شیشه تا می هست قلقل می کند
قامت خم بیش می سازد شتاب عمر را
سیل را پا در رکاب سرعت این پل می کند
حسن صائب رام می گردد ز استغنای عشق
چاره این صید وحشی را تغافل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
فکر جمعیت عبث دل را پریشان می کند
آن که سر داده است ما را فکر سامان می کند
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون گردید، در تن کار پیکان می کند
هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل
آتش سوزنده را بر خود گلستان می کند
می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را
کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند
لذت آزادگی یار بر او بادا حرام
بنده خود خلق را هر کس به احسان می کند
خرج ابر از کیسه دریاست، حیرانم چرا
اینقدر استادگی با تشنه جانان می کند
غیرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش
چون صدف لب باز پیش ابر نیسان می کند
در چنین وقتی که می ریزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتیب دیوان می کند
آن که سر داده است ما را فکر سامان می کند
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون گردید، در تن کار پیکان می کند
هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل
آتش سوزنده را بر خود گلستان می کند
می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را
کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند
لذت آزادگی یار بر او بادا حرام
بنده خود خلق را هر کس به احسان می کند
خرج ابر از کیسه دریاست، حیرانم چرا
اینقدر استادگی با تشنه جانان می کند
غیرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش
چون صدف لب باز پیش ابر نیسان می کند
در چنین وقتی که می ریزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتیب دیوان می کند