عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
کسی کو روز و شب خوش نیست با او
شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست
که باشی تو که او خون تو ریزد
وگر ریزد جز اینت خونبها نیست
دوای جان مجوی و تن فرو ده
که درد عشق را هرگز دوا نیست
درین دریای بی پایان کسی را
سر مویی امید آشنا نیست
تو از دریا جدایی و عجب این
که این دریا ز تو یکدم جدا نیست
تو او را حاصلی و او تورا گم
تو او را هستی اما او تورا نیست
خیال کژ مبر اینجا و بشناس
که هر کو در خدا گم شد خدا نیست
ولی روی بقا هرگز نبینی
که تا ز اول نگردی از فنا نیست
چو تو در وی فنا گردی به کلی
تو را دایم ورای این بقا نیست
ز حیرت چون دل عطار امروز
درین گرداب خون یک مبتلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمیدانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
کسی کو روز و شب خوش نیست با او
شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست
که باشی تو که او خون تو ریزد
وگر ریزد جز اینت خونبها نیست
دوای جان مجوی و تن فرو ده
که درد عشق را هرگز دوا نیست
درین دریای بی پایان کسی را
سر مویی امید آشنا نیست
تو از دریا جدایی و عجب این
که این دریا ز تو یکدم جدا نیست
تو او را حاصلی و او تورا گم
تو او را هستی اما او تورا نیست
خیال کژ مبر اینجا و بشناس
که هر کو در خدا گم شد خدا نیست
ولی روی بقا هرگز نبینی
که تا ز اول نگردی از فنا نیست
چو تو در وی فنا گردی به کلی
تو را دایم ورای این بقا نیست
ز حیرت چون دل عطار امروز
درین گرداب خون یک مبتلا نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست
چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست
هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای
تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست
چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم
پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست
چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را
در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست
چون رسیدی تو به تو هم هیچ باشی هم همه
چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست
آنچه میجویی تویی و آنچه میخواهی تویی
پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست
کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون
هیچکس را هست صاعی جز تو را دربار نیست
چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست
جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست
جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد
گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست
گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس
ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست
هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد
هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست
هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه
چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست
راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید
حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست
هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد
جای او جز کنج خلوتخانهٔ اسرار نیست
در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز
زانکه آن جز در درون مرد معنیدار نیست
در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد
جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست
تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز
چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست
گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست
بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست
تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد
بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست
چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست
هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای
تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست
چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم
پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست
چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را
در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست
چون رسیدی تو به تو هم هیچ باشی هم همه
چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست
آنچه میجویی تویی و آنچه میخواهی تویی
پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست
کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون
هیچکس را هست صاعی جز تو را دربار نیست
چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست
جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست
جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد
گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست
گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس
ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست
هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد
هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست
هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه
چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست
راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید
حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست
هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد
جای او جز کنج خلوتخانهٔ اسرار نیست
در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز
زانکه آن جز در درون مرد معنیدار نیست
در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد
جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست
تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز
چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست
گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست
بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست
تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد
بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
هر که درین درد گرفتار نیست
یک نفسش در دو جهان کار نیست
هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت
دیدهٔ او محرم دیدار نیست
هر که ازین واقعه بویی نبرد
جز به صفت صورت دیوار نیست
خوار شود در ره او همچو خاک
هرکه در این بادیه خونخوار نیست
ای دل اگر دم زنی از سر عشق
جای تو جز آتش و جز دار نیست
پردهٔ این راز که در قمر جان است
جز قدح دردی خمار نیست
آنکه سزاوار در گلخن است
در حرم شاه سزاوار نیست
گلخنی مفلس ناشسته روی
مرد سراپردهٔ اسرار نیست
کعبهٔ جانان اگرت آرزوست
در گذر از خود ره بسیار نیست
گرچه حجاب تو برون از حد است
هیچ حجابیت چو پندار نیست
پردهٔ پندار بسوز و بدانک
در دو جهانت به ازین کار نیست
چند کنی از سر هستی خروش
نیست شو اندر طلب یار، نیست
از طمع خام درین واقعه
سوختهتر از دل عطار نیست
یک نفسش در دو جهان کار نیست
هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت
دیدهٔ او محرم دیدار نیست
هر که ازین واقعه بویی نبرد
جز به صفت صورت دیوار نیست
خوار شود در ره او همچو خاک
هرکه در این بادیه خونخوار نیست
ای دل اگر دم زنی از سر عشق
جای تو جز آتش و جز دار نیست
پردهٔ این راز که در قمر جان است
جز قدح دردی خمار نیست
آنکه سزاوار در گلخن است
در حرم شاه سزاوار نیست
گلخنی مفلس ناشسته روی
مرد سراپردهٔ اسرار نیست
کعبهٔ جانان اگرت آرزوست
در گذر از خود ره بسیار نیست
گرچه حجاب تو برون از حد است
هیچ حجابیت چو پندار نیست
پردهٔ پندار بسوز و بدانک
در دو جهانت به ازین کار نیست
چند کنی از سر هستی خروش
نیست شو اندر طلب یار، نیست
از طمع خام درین واقعه
سوختهتر از دل عطار نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست
واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
در طبع روزگار وفا و کرم مجوی
کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست
رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی
کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست
کامیدهای باطل ما را شمار نیست
عطاروار از همه عالم طمع ببر
کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست
واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
در طبع روزگار وفا و کرم مجوی
کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست
رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی
کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست
کامیدهای باطل ما را شمار نیست
عطاروار از همه عالم طمع ببر
کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
در ره عشاق نام و ننگ نیست
عاشقان را آشتی و جنگ نیست
عاشقی تردامنی گر تا ابد
دامن معشوقت اندر چنگ نیست
ننگ بادت هر دو عالم جاودان
گر دو عالم بر تو بیاو تنگ نیست
پیک راه عاشقان دوست را
در زمین و آسمان فرسنگ نیست
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ
بیدلان عشق را فرهنگ نیست
راست ناید نام و ننگ و عاشقی
درد در ده جای نام و ننگ نیست
نیست منصور حقیقی چون حسین
هر که او از دار عشق آونگ نیست
شد چنان عطار فارغ از جهان
کآسمان با همتش هم سنگ نیست
عاشقان را آشتی و جنگ نیست
عاشقی تردامنی گر تا ابد
دامن معشوقت اندر چنگ نیست
ننگ بادت هر دو عالم جاودان
گر دو عالم بر تو بیاو تنگ نیست
پیک راه عاشقان دوست را
در زمین و آسمان فرسنگ نیست
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ
بیدلان عشق را فرهنگ نیست
راست ناید نام و ننگ و عاشقی
درد در ده جای نام و ننگ نیست
نیست منصور حقیقی چون حسین
هر که او از دار عشق آونگ نیست
شد چنان عطار فارغ از جهان
کآسمان با همتش هم سنگ نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت
بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند
بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست
دل بر سر ره ماند که میدید که هستش
مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست
این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق
یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست
در ماتم این درد که دورند از آن خلق
آشفته و سرگشته چو من نوحهگری نیست
زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز
کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست
جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست
گفتا نهای واقف که مرا نیشکری نیست
از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد
زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست
عطار چو کس را خطری نیست درین راه
تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست
وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت
بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند
بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست
دل بر سر ره ماند که میدید که هستش
مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست
این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق
یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست
در ماتم این درد که دورند از آن خلق
آشفته و سرگشته چو من نوحهگری نیست
زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز
کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست
جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست
گفتا نهای واقف که مرا نیشکری نیست
از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد
زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست
عطار چو کس را خطری نیست درین راه
تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
عشق جز بخشش خدایی نیست
این به سلطانی و گدایی نیست
هر که او برنخیزد از سر سر
عشق را با وی آشنایی نیست
عشق وقف است بر دل پر درد
وقف در شرع ما بهایی نیست
هر که را باز عشق صید کند
بازش از چنگ او رهایی نیست
کار آن کس که عاشقی ورزد
به جز از عین بی نوایی نیست
چون رسیدم به نزد آن معشوق
کار جز عیش و دلگشایی نیست
هرچه عطار گوید از سر عشق
به یقین دان که جز عطایی نیست
این به سلطانی و گدایی نیست
هر که او برنخیزد از سر سر
عشق را با وی آشنایی نیست
عشق وقف است بر دل پر درد
وقف در شرع ما بهایی نیست
هر که را باز عشق صید کند
بازش از چنگ او رهایی نیست
کار آن کس که عاشقی ورزد
به جز از عین بی نوایی نیست
چون رسیدم به نزد آن معشوق
کار جز عیش و دلگشایی نیست
هرچه عطار گوید از سر عشق
به یقین دان که جز عطایی نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
درد دل من از حد و اندازه درگذشت
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
بر روی من چو بر جگر من نماند آب
بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
زان غصهها که بر من بی خواب و خور گذشت
اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید
آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت
در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایهای ز خواری خود در به در گذشت
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
بر روی من چو بر جگر من نماند آب
بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
زان غصهها که بر من بی خواب و خور گذشت
اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید
آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت
در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایهای ز خواری خود در به در گذشت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
تا دل من راه جانان بازیافت
گوهری در پردهٔ جان بازیافت
دل که ره میجست در وادی عشق
خویش را گم کرد ره زان بازیافت
هر که از دشورای هستی برست
آنچه مقصود است آسان بازیافت
یک شبی درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پریشان بازیافت
چون به تاریکی زلفش راه برد
زنده گشت و آب حیوان بازیافت
آفتاب هر دو عالم آشکار
زیر زلف دوست پنهان بازیافت
آنچه خلق از دامن آفاق جست
او نهان سر در گریبان بازیافت
میندانم تا ز جان برخورد نیز
آنکه روی و زلف جانان بازیافت
هر که زلفش دید کافر شد به حکم
وانکه درویش دید ایمان بازیافت
طالب درد است عطار این زمان
کز میان درد درمان بازیافت
گوهری در پردهٔ جان بازیافت
دل که ره میجست در وادی عشق
خویش را گم کرد ره زان بازیافت
هر که از دشورای هستی برست
آنچه مقصود است آسان بازیافت
یک شبی درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پریشان بازیافت
چون به تاریکی زلفش راه برد
زنده گشت و آب حیوان بازیافت
آفتاب هر دو عالم آشکار
زیر زلف دوست پنهان بازیافت
آنچه خلق از دامن آفاق جست
او نهان سر در گریبان بازیافت
میندانم تا ز جان برخورد نیز
آنکه روی و زلف جانان بازیافت
هر که زلفش دید کافر شد به حکم
وانکه درویش دید ایمان بازیافت
طالب درد است عطار این زمان
کز میان درد درمان بازیافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقر را پایان که یافت
در میان این دو ششدر کل خلق
جمله مردند و اثر زیشان که یافت
رخنه میجویی خلاص خویشتن
رخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
ذرهای وصلش چو کس طاقت نداشت
قسم موجودات جز هجران که یافت
ذرهای این درد عالم سوز را
در زمین و آسمان درمان که یافت
آفتاب آسمان غیب را
در فروغش کفر با ایمان که یافت
چون بتافت آن آفتاب آواز داد
کان هزاران ذره سرگردان که یافت
ابر بر دریا بسی بگریست زار
لیک دریا گشت و آن باران که یافت
گشت مستهلک درین دریا دو کون
گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت
چون دو عالم هست فرزند عدم
پس وجودی بی سر و سامان که یافت
چون دو عالم نیست جز یک آفتاب
ذرهای در سایهای پنهان که یافت
چون همه مردند و میمیرند نیز
آب حیوان زین همه حیوان که یافت
بر فلک رو این دم از عیسی بپرس
تا خری رهوار بی پالان که یافت
صد هزاران چشم صدیقان راه
گشت خونباران همه، باران که یافت
صد هزاران جان صدیقان راه
غرقهٔ این راه شد جانان که یافت
ای فرید از فرش تا عرش مجید
ذرهای هستی درین دیوان که یافت
پایگاه فقر را پایان که یافت
در میان این دو ششدر کل خلق
جمله مردند و اثر زیشان که یافت
رخنه میجویی خلاص خویشتن
رخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
ذرهای وصلش چو کس طاقت نداشت
قسم موجودات جز هجران که یافت
ذرهای این درد عالم سوز را
در زمین و آسمان درمان که یافت
آفتاب آسمان غیب را
در فروغش کفر با ایمان که یافت
چون بتافت آن آفتاب آواز داد
کان هزاران ذره سرگردان که یافت
ابر بر دریا بسی بگریست زار
لیک دریا گشت و آن باران که یافت
گشت مستهلک درین دریا دو کون
گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت
چون دو عالم هست فرزند عدم
پس وجودی بی سر و سامان که یافت
چون دو عالم نیست جز یک آفتاب
ذرهای در سایهای پنهان که یافت
چون همه مردند و میمیرند نیز
آب حیوان زین همه حیوان که یافت
بر فلک رو این دم از عیسی بپرس
تا خری رهوار بی پالان که یافت
صد هزاران چشم صدیقان راه
گشت خونباران همه، باران که یافت
صد هزاران جان صدیقان راه
غرقهٔ این راه شد جانان که یافت
ای فرید از فرش تا عرش مجید
ذرهای هستی درین دیوان که یافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هر دل که ز عشق بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی نهان رفت
از هستی خویش پاک بگریز
کین راه به نیستی توان رفت
تا تو نکنی ز خود کرانه
کی بتوانی ازین میان رفت
صد گنج میان جان کسی یافت
کین بادیه از میان جان رفت
راهی که به عمرها توان رفت
مرد ره او به یک زمان رفت
هان ای دل خفته عمر بگذشت
تا کی خسبی که کاروان رفت
ای جان و جهان چه مینشینی
برخیز که جان شد و جهان رفت
از جملهٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت
چون نیستی از زمین توان برد
کی هست توان بر آسمان رفت
محتاج به دانهٔ زمین بود
مرغی که ز شاخ لامکان رفت
عطار چو ذوق نیستی یافت
از هستی خویش بر کران رفت
در پردهٔ نیستی نهان رفت
از هستی خویش پاک بگریز
کین راه به نیستی توان رفت
تا تو نکنی ز خود کرانه
کی بتوانی ازین میان رفت
صد گنج میان جان کسی یافت
کین بادیه از میان جان رفت
راهی که به عمرها توان رفت
مرد ره او به یک زمان رفت
هان ای دل خفته عمر بگذشت
تا کی خسبی که کاروان رفت
ای جان و جهان چه مینشینی
برخیز که جان شد و جهان رفت
از جملهٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت
چون نیستی از زمین توان برد
کی هست توان بر آسمان رفت
محتاج به دانهٔ زمین بود
مرغی که ز شاخ لامکان رفت
عطار چو ذوق نیستی یافت
از هستی خویش بر کران رفت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
گر نبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
بی قراری پیشه کرد و روز و شب
یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
بس گهر کز قعر دریای ضمیر
بر سر آورد و به خون دل بسفت
پاکرو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
آنچه ما دیدیم در عالم که دید
وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت
آنچه بعد از ما بگویند آن ماست
زانکه راز گفت نیست از ما نهفت
تربیت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمییابیم جفت
تا تویی عطار زیر بار عشق
گردنان را زیر بار توست سفت
صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو میآید شگفت
کی توانستی گل معنی شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
بی قراری پیشه کرد و روز و شب
یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
بس گهر کز قعر دریای ضمیر
بر سر آورد و به خون دل بسفت
پاکرو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
آنچه ما دیدیم در عالم که دید
وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت
آنچه بعد از ما بگویند آن ماست
زانکه راز گفت نیست از ما نهفت
تربیت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمییابیم جفت
تا تویی عطار زیر بار عشق
گردنان را زیر بار توست سفت
صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو میآید شگفت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
کشتی عمر ما کنار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد
موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد
مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد
هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد
هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد
بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد
چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد
گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد
موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد
مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد
هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد
هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد
بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد
چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد
گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هر دل که ز خویشتن فنا گردد
شایستهٔ قرب پادشا گردد
هر گل که به رنگ دل نشد اینجا
اندر گل خویش مبتلا گردد
امروز چو دل نشد جدا از گل
فردا نه ز یکدگر جدا گردد
خاک تن تو شود همه ذره
هر ذره کبوتر هوا گردد
ور در گل خویشتن بماند دل
از تنگی گور کی رها گردد
دل آینهای است پشت او تیره
گر بزدایی بروی وا گردد
گل دل گردد چو پشت گردد رو
ظلمت چو رود همه ضیا گردد
هرگاه که پشت و روی یکسان شد
آن آینه غرق کبریا گردد
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
هرگه که فنا شود ازین هر دو
در عین یگانگی بقا گردد
حضرت به زبان حال میگوید
کس ما نشود ولی ز ما گردد
چیزی که شود چو بود کی باشد
کی نادایم چو دایما گردد
گر میخواهی که جان بیگانه
با این همه کار آشنا گردد
در سایهٔ پیر شو که نابینا
آن اولیتر که با عصا گردد
کاهی شو و کوه عجب بر هم زن
تا پیر تو را چو کهربا گردد
ور این نکنی که گفت عطارت
هر رنج که میبری هبا گردد
شایستهٔ قرب پادشا گردد
هر گل که به رنگ دل نشد اینجا
اندر گل خویش مبتلا گردد
امروز چو دل نشد جدا از گل
فردا نه ز یکدگر جدا گردد
خاک تن تو شود همه ذره
هر ذره کبوتر هوا گردد
ور در گل خویشتن بماند دل
از تنگی گور کی رها گردد
دل آینهای است پشت او تیره
گر بزدایی بروی وا گردد
گل دل گردد چو پشت گردد رو
ظلمت چو رود همه ضیا گردد
هرگاه که پشت و روی یکسان شد
آن آینه غرق کبریا گردد
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
هرگه که فنا شود ازین هر دو
در عین یگانگی بقا گردد
حضرت به زبان حال میگوید
کس ما نشود ولی ز ما گردد
چیزی که شود چو بود کی باشد
کی نادایم چو دایما گردد
گر میخواهی که جان بیگانه
با این همه کار آشنا گردد
در سایهٔ پیر شو که نابینا
آن اولیتر که با عصا گردد
کاهی شو و کوه عجب بر هم زن
تا پیر تو را چو کهربا گردد
ور این نکنی که گفت عطارت
هر رنج که میبری هبا گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
بودی که ز خود نبود گردد
شایستهٔ وصل زود گردد
چوبی که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
این کار شگرف در طریقت
بر بود تو و نبود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالی عدمت وجود گردد
ای عاشق خویش وقت نامد
کابلیس تو در سجود گردد
دل در ره نفس باختی پاک
تا نفس تو جفت سود گردد
دل نفس شد و شگفتت آید
گر یک علوی جهود گردد
هر دم که به نفس می برآری
در دیدهٔ دل چو دود گردد
بی شک دل تو از آن چنان دود
کوری شود و کبود گردد
عطار بگفت آنچه دانست
باقی همه بر شنود گردد
شایستهٔ وصل زود گردد
چوبی که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
این کار شگرف در طریقت
بر بود تو و نبود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالی عدمت وجود گردد
ای عاشق خویش وقت نامد
کابلیس تو در سجود گردد
دل در ره نفس باختی پاک
تا نفس تو جفت سود گردد
دل نفس شد و شگفتت آید
گر یک علوی جهود گردد
هر دم که به نفس می برآری
در دیدهٔ دل چو دود گردد
بی شک دل تو از آن چنان دود
کوری شود و کبود گردد
عطار بگفت آنچه دانست
باقی همه بر شنود گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر نکوییت بیشتر گردد
آسمان در زمین به سر گردد
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد
زآرزوی رخ تو هر روزی
روی بر خاک دربدر گردد
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
هر که بر یاد چشمهٔ نوشت
زهر قاتل خورد شکر گردد
درد عشق تو را که افزون باد
گر کنم چاره بیشتر گردد
چون ز عشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
چه دهی دم مرا دلم برسوز
کاتش از باد تیزتر گردد
بر رخم گرچه خون دل گرم است
از دم سرد من جگر گردد
دل عطار هر زمان بی تو
در میان غمی دگر گردد
آسمان در زمین به سر گردد
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد
زآرزوی رخ تو هر روزی
روی بر خاک دربدر گردد
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
هر که بر یاد چشمهٔ نوشت
زهر قاتل خورد شکر گردد
درد عشق تو را که افزون باد
گر کنم چاره بیشتر گردد
چون ز عشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
چه دهی دم مرا دلم برسوز
کاتش از باد تیزتر گردد
بر رخم گرچه خون دل گرم است
از دم سرد من جگر گردد
دل عطار هر زمان بی تو
در میان غمی دگر گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهی آشنا جوید درین بحر
بکل از خاکیان بیگانه گردد
چو در دریا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجیل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زنی از سر این بحر
دل خونابه را پیمانه گردد
بسی افسون کند غواص دریا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درین دریا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد یا نگردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهی آشنا جوید درین بحر
بکل از خاکیان بیگانه گردد
چو در دریا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجیل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زنی از سر این بحر
دل خونابه را پیمانه گردد
بسی افسون کند غواص دریا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درین دریا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد یا نگردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردت دوای جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
که بر من درد صد چندان نگردد
که یابد از سر زلف تو مویی
که دایم بی سر و سامان نگردد
که یابد از سر کوی تو گردی
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که یابد از می عشق تو بویی
که جانش مست جاویدان نگردد
ندانم تا چه خورشیدی است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقای کل نیابی
که تا جان فانی جانان نگردد
یقین میدان که جان در پیش جانان
نیابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نیست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشی بمیری چشم بسته
اگر خورشید تو رخشان نگردد
اگر آدم کفی گل بود گو باش
به گل خورشید تو پنهان نگردد
در آن خورشید حیران گشت عطار
چنان جایی کسی حیران نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
که بر من درد صد چندان نگردد
که یابد از سر زلف تو مویی
که دایم بی سر و سامان نگردد
که یابد از سر کوی تو گردی
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که یابد از می عشق تو بویی
که جانش مست جاویدان نگردد
ندانم تا چه خورشیدی است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقای کل نیابی
که تا جان فانی جانان نگردد
یقین میدان که جان در پیش جانان
نیابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نیست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشی بمیری چشم بسته
اگر خورشید تو رخشان نگردد
اگر آدم کفی گل بود گو باش
به گل خورشید تو پنهان نگردد
در آن خورشید حیران گشت عطار
چنان جایی کسی حیران نگردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
صبح بر شب شتاب میآرد
شب سر اندر نقاب میآرد
گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح
مست را در عذاب میآرد
ساقیا آب لعل ده که دلم
ساعتی سر به آب میآرد
خیز و خون سیاوش آر که صبح
تیغ افراسیاب میآرد
خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین که زهره رباب میآرد
صبحدم چون سماع گوش کنی
دیده را سخت خواب میآرد
مطرب ما رباب میسازد
ساقی ما شراب میآرد
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطار
از دل خود کباب میآرد
شب سر اندر نقاب میآرد
گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح
مست را در عذاب میآرد
ساقیا آب لعل ده که دلم
ساعتی سر به آب میآرد
خیز و خون سیاوش آر که صبح
تیغ افراسیاب میآرد
خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین که زهره رباب میآرد
صبحدم چون سماع گوش کنی
دیده را سخت خواب میآرد
مطرب ما رباب میسازد
ساقی ما شراب میآرد
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطار
از دل خود کباب میآرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد