عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۰
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۳
برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۱
زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
به نوش جاده نیش منتهی گردد
به زخم خار ز گلزار ناامید مباش
درابرهای سیه بیشتر بود باران
ز تیرگی شب تار ناامید مباش
می رسیده نگیرد قرار در مینا
به دور خط ز لب یار نا امید مباش
دلیل کعبه مقصود، نعل وارون است
ز چین ابروی دلدار ناامید مباش
نمی شود نکند آه کار خود آخر
ز آه سینه افگار ناامید مباش
نه از بهار خط سبز خال شد سر سبز؟
ز تخم سوخته زنهار نا امید مباش
اگر چورشته تن خویش را گداخته ای
ز فصل گوهر شهسوار ناامید مباش
به آفتاب رسد شبنم ازسحر خیزی
ز فیض دیده بیدار ناامید مباش
گرفت نبض خس و خار،برق آتشدست
ز خارخار دل زار ناامید مباش
به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد
عبث ز بستگی کارناامیدمباش
به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت
تو نیز از کشش یار ناامید مباش
به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر
ز پرده داری زنگار ناامید مباش
به مکر خویش گرفتار می شود غدار
ز مکر عالم غدار ناامید مباش
زحرف مور سلیمان شکفته شدصائب
درین بساط ز گفتار ناامید مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۴
خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۳
پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش
از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش
سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش
تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش
پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش
در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش
بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟
دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش
زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش
از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش
صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۰
از بیقراری دل اندوهگین خویش
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
در وادیی که روبه قفا می روند خلق
در قعر چاهم از نظر دوربین خویش
ای وای اگر مرا نکند آب،انفعال
زین تخمها که کاشته ام در زمین خویش
آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم
از جیب و دامن تهی خوشه چین خویش
یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست
ما صلح کرده ایم زدنیا به دین خویش
یک نقش بیش نیست نگین را و لعل او
دارد هزار رنگ سخن درنگین خویش
از بس گرفته است مرا در میان گناه
از شرم ننگرم به یسار و یمین خویش
دایم به خون گرم شفق غوطه می خورم
چون صبح صادق از نفس راستین خویش
چون شبنم است بستر و بالین من ز گل
در خارزار، از نظر پاک بین خویش
گرد یتیمی گهر پاک من شود
گرد از دلی که بسترم از آستین خویش
چون گل فریب خنده شادی نمی خوریم
نقش مراد ماست ز چین جبین خویش
صید مراد ازوست که درصید گاه عشق
گردد تمام چشم وبود درکمین خویش
صائب ز هر که هست به کردار کمترم
در گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش
خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش
در وادیی که روبه قفا می روند خلق
در قعر چاهم از نظر دوربین خویش
ای وای اگر مرا نکند آب،انفعال
زین تخمها که کاشته ام در زمین خویش
آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم
از جیب و دامن تهی خوشه چین خویش
یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست
ما صلح کرده ایم زدنیا به دین خویش
یک نقش بیش نیست نگین را و لعل او
دارد هزار رنگ سخن درنگین خویش
از بس گرفته است مرا در میان گناه
از شرم ننگرم به یسار و یمین خویش
دایم به خون گرم شفق غوطه می خورم
چون صبح صادق از نفس راستین خویش
چون شبنم است بستر و بالین من ز گل
در خارزار، از نظر پاک بین خویش
گرد یتیمی گهر پاک من شود
گرد از دلی که بسترم از آستین خویش
چون گل فریب خنده شادی نمی خوریم
نقش مراد ماست ز چین جبین خویش
صید مراد ازوست که درصید گاه عشق
گردد تمام چشم وبود درکمین خویش
صائب ز هر که هست به کردار کمترم
در گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۸
ز گنجهای گرانمایه بی نثار چه حظ؟
اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟
بهارتازه کند داغ تخم سوخته را
دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟
خوش است دامن تحریک نیم سوخته را
جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟
چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش
مرابه موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟
درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد
ترا که نیست جنون درسر،ازبهار چه حظ؟
تمام دلخوشی روزگار در عشق است
ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟
خوش است سوختن داغ با سیه چشمان
ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟
ز انتظار شود آب تلخ آب حیات
ز وصل باده گلرنگ بی خمار چه حظ؟
ترا که غم نگرفته است درمیان صائب
ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟
اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟
بهارتازه کند داغ تخم سوخته را
دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟
خوش است دامن تحریک نیم سوخته را
جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟
چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش
مرابه موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟
درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد
ترا که نیست جنون درسر،ازبهار چه حظ؟
تمام دلخوشی روزگار در عشق است
ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟
خوش است سوختن داغ با سیه چشمان
ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟
ز انتظار شود آب تلخ آب حیات
ز وصل باده گلرنگ بی خمار چه حظ؟
ترا که غم نگرفته است درمیان صائب
ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۲
هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۱
دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ
به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ
همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ
بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ
اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ
اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ
به ناامیدی من رحم کن که می سوزد
طبیب بر سر بالین من به جای چراغ
همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من
درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ
بس است معذرت کشتنم پشیمانی
که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ
اگر چه ریخت ز هم تاروپود فانوسم
به گردش است همان درسرم هوای چراغ
اگر ستاره به خورشید می رسد صائب
کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۳
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۸
نه شبنم است چمن را به روی آتشناک
عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک
چنین که از شب هستی دماغ من تیره است
به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابرنوبهار امساک
به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد
قدم برون منه از شاهراه سینه چاک
فروغ آینه جام جم به گرد رود
ز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاک
تو فکر نامه خود کن می پرستان را
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاک
به چشم همت ما سر گذشتگان صائب
یکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک
چنین که از شب هستی دماغ من تیره است
به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند ابرنوبهار امساک
به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد
قدم برون منه از شاهراه سینه چاک
فروغ آینه جام جم به گرد رود
ز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاک
تو فکر نامه خود کن می پرستان را
سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاک
به چشم همت ما سر گذشتگان صائب
یکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۵
از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک
از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک
بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک
آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک
جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک
باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک
از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک
دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک
باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟
صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک ؟
در زهد من نهفته بود رغبت شراب
چون نغمه های تر که بود در رباب خشک
از سوز عشق گریه من شد بدل به آه
خون مشک گشت درجگر این کباب خشک
بگذشت آب عمر و مرا دربساط ماند
چون موجه سراب همین پیچ و تاب خشک
آخر مروت است کز آن لعل آبدار
باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک
جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت
زنگ است سبزه ای که بروید ازآب خشک
باآبرو بساز که جاوید زنده ماند
چون خضر هرکه کرد قناعت به آب خشک
از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار
کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک
دایم بود چو آبله سیراب گوهرش
هرکس قدم به صدق نهد درسراب خشک
باور که می کند که ازان تیغ آبدار
چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟
صائب امید من ز بزرگان بریده شد
تاشد ز کوه قسمت سایل جواب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۹
از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۸
نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجل
که خود حساب نمی گردد از حساب خجل
نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر
چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل
چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی
ز تشنگان نبود موجه سراب خجل
ز سنگ ناوک ابرام بر نمی گردد
گدا نمی شود از سختی جواب خجل
پس ازتمام شدن ازچه روی می کاهد
ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل
دهد گشودن لب انفعال نادان را
که هست خانه مفلس ز فتح باب خجل
ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک
که کور فهم شد زود ازکتاب خجل
نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد
شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
که خود حساب نمی گردد از حساب خجل
نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر
چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل
چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی
ز تشنگان نبود موجه سراب خجل
ز سنگ ناوک ابرام بر نمی گردد
گدا نمی شود از سختی جواب خجل
پس ازتمام شدن ازچه روی می کاهد
ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل
دهد گشودن لب انفعال نادان را
که هست خانه مفلس ز فتح باب خجل
ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک
که کور فهم شد زود ازکتاب خجل
نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد
شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۶
زهی به جوش زرشکت شراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل