عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
چراغ حسن را دامان خط مستور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد
که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد
خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد
که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد
سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد
کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد
نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن
کمان دار را زه جرأت منصور می سازد
مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟
که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد
مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما
که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد
سخن در پایه پستی نمی ماند سخنور را
سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد
به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم
که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد
یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان
غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد
نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟
کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد
چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی
گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد
مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی
سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد
ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری
که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد
قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی
که حرف پوچ سر را خانه زنبور می سازد
به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری
نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد
زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون
خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد
که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد
خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد
که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد
سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد
کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد
نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن
کمان دار را زه جرأت منصور می سازد
مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟
که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد
مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما
که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد
سخن در پایه پستی نمی ماند سخنور را
سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد
به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم
که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد
یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان
غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد
نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟
کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد
چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی
گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد
مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی
سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد
ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری
که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد
قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی
که حرف پوچ سر را خانه زنبور می سازد
به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری
نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد
زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون
خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۸
برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد
که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد
زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد
مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی
که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد
خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را
نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد
خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت
بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد
گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی
نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد
هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل
من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد
چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم
رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد
زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم
که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟
که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد
زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد
مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی
که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد
خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را
نسیم بی ادب را غنچه تصویر می سازد
خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت
بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد
گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی
نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد
هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل
من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد
چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم
رگ سودا سرم را خامه تصویر می سازد
زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم
که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۰
غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد
مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد
همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد
چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟
سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد
زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد
غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد
مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد
تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری
که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد
دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند
به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟
نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را
که از بهر یتیمان مهره گهواره می سازد؟
مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد
همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد
چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟
سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد
زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد
غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد
مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد
تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری
که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد
دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند
به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟
نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را
که از بهر یتیمان مهره گهواره می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد
یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش
شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد
قیامت می کند در خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد
غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش
که روی تازه گل باغبان را تازه می سازد
زخط گفتم شود افسانه سودای من آخر
ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد
زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره خونم
که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد
کجا بر سینه صد پاره عاشق دلش سوزد؟
شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد
مشو غافل زشکر خنده صبح بناگوشش
که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد
چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او
زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد
زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را
به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد
اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور
که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد
در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد
شود در بر گریزان رتبه آزادگی ظاهر
خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد
مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد
نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من
که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد
نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
لبش از خنده دندان نما جان تازه می سازد
شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد
اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد
نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش
سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد
غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان
زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد
نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد
مدار امید آسایش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد
شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد
اگرچه صفحه روی تو از خط کافرستان شد
همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد
نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش
سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد
غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان
زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد
نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟
که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد
دل آزاده ما هم زبرگ عیش می بالد
لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد
مدار امید آسایش برون نارفته از عالم
نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد
فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش
که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
فرنگی طلعتی کز دین مرا بیگانه می سازد
اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد
خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد
زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه
کجا با دانه تفسیده هرگز دانه می سازد؟
مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من
که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد
نمی دانم گل از میخانه حسن که می آید
که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
مرا زیر و زبر یک جلوه مستانه می سازد
خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد
وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد
اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن
که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد
نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد
نباشد خنده بی گریه باغ آفرینش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد
زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند
اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد
خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را
سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد
به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را
که کار عالمی از همت مردانه می سازد
نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش
همان امیدواری استخوانم شانه می سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد
من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب
که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد
اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد
گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد
چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد
خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد
زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه
کجا با دانه تفسیده هرگز دانه می سازد؟
مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من
که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد
نمی دانم گل از میخانه حسن که می آید
که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
مرا زیر و زبر یک جلوه مستانه می سازد
خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد
وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد
اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن
که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد
نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد
نباشد خنده بی گریه باغ آفرینش را
که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد
زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند
اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد
خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را
سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد
به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را
که کار عالمی از همت مردانه می سازد
نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش
همان امیدواری استخوانم شانه می سازد
نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد
کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد
من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب
که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد
زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن
که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد
زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را
جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد
چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش
به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد
درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم
به انداز لب میگون او پیمانه می سازد
نشاط عید نتواند گشودن عقده دل را
کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد
درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد
حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد
می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد
گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟
سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب
به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۵
خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد
کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد
غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را
به روی تازه به با خرقه پشمینه می سازد
رخش از حلقه خط می کند پیدا نظربازان
چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد
ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان
مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد
صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد
مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟
به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن
ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد
به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب
گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد
کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد
غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را
به روی تازه به با خرقه پشمینه می سازد
رخش از حلقه خط می کند پیدا نظربازان
چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد
ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان
مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد
صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد
مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟
به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن
ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد
به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب
گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمی سازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد
نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد
به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد
نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد
ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد
شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد
نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد
به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد
نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد
نگردد سایه بال هما دام فریب ما
سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد
درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد
که دل را چون صدف گنجینه گوهر نمی سازد
ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش
که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد
وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد
چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب
که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
دماغ خشک ما را باده رنگین نمی سازد
شراب آتشین با کاسه چوبین نمی سازد
نگیرد رنگ از فانوس رنگین شعله سرکش
می گلگون رخ زرد مرا رنگین نمی سازد
هنرمندی اگر این قدر دارد، جز به خون خود
دهان تیشه فرهاد را شیرین نمی سازد
نسازد قدردان وقت را شور جنون غافل
که خواب بلبلان را فصل گل سنگین نمی سازد
به شکر، خسرو دوشاب دل، پیوست از شیرین
سر پوچ هوسناکان به یک بالین نمی سازد
زبس سود از سفر برخاست در ایام ما صائب
حنا را رفتن هندوستان رنگین نمی سازد
شراب آتشین با کاسه چوبین نمی سازد
نگیرد رنگ از فانوس رنگین شعله سرکش
می گلگون رخ زرد مرا رنگین نمی سازد
هنرمندی اگر این قدر دارد، جز به خون خود
دهان تیشه فرهاد را شیرین نمی سازد
نسازد قدردان وقت را شور جنون غافل
که خواب بلبلان را فصل گل سنگین نمی سازد
به شکر، خسرو دوشاب دل، پیوست از شیرین
سر پوچ هوسناکان به یک بالین نمی سازد
زبس سود از سفر برخاست در ایام ما صائب
حنا را رفتن هندوستان رنگین نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
قدح لبریز چون شد از شراب ناب می لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد
چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم
که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد
نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا
که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد
نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم
به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد
زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد
زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح
که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر
دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد
مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب
که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد
چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم
که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد
نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا
که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد
نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم
به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد
زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد
زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح
که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر
دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد
مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب
که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۴
سرشک گرم در چشم تر من خواب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خمار می مرا در گوشه میخانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
مرا صد آه یکبار از دل صد چاک می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد