عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۴
می کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۶
رهرو عشق کی اندیشه منزل دارد؟
کشتی بیجگران چشم به ساحل دارد
موج سد ره طوفان نشود دریا را
دل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟
نیست آیینه ما صاف چو شبنم، ورنه
می توان یافت که هر غنچه چه در دل دارد
گر چه مجنون سخن از محمل لیلی گوید
سخن مردم آگاه دو محمل دارد
نظر از دولت نظاره خود محروم است
قرب بسیار مرا دور ز منزل دارد
نیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدن
عشق بسیار ازین طایر بسمل دارد
صائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمع
تا دم بازپسین جای به محفل دارد
کشتی بیجگران چشم به ساحل دارد
موج سد ره طوفان نشود دریا را
دل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟
نیست آیینه ما صاف چو شبنم، ورنه
می توان یافت که هر غنچه چه در دل دارد
گر چه مجنون سخن از محمل لیلی گوید
سخن مردم آگاه دو محمل دارد
نظر از دولت نظاره خود محروم است
قرب بسیار مرا دور ز منزل دارد
نیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدن
عشق بسیار ازین طایر بسمل دارد
صائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمع
تا دم بازپسین جای به محفل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۷
خصم را عقل مقید به تحمل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۸
در خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰۹
بحر هر چند به بر همچو حبابم دارد
شوق سرگشته تر از موج سرابم دارد
می شود کوتهی راه ز تعجیل دراز
دور ازان کعبه مقصود شتابم دارد
من همان نقش سراپرده خوابم، هرچند
پیری از قامت خم پا به رکابم دارد
چون به افسانه توانم ز سر خود وا کرد؟
غفلتی را که کمند از رگ خوابم دارد
می شود چون تهی از باده، به سر می غلطم
همچو غم بر سر پا زور شرابم دارد
نیست افسوس به جانبازی پروانه مرا
گریه ساخته شمع کبابم دارد
تخم در سینه کهسار پریشان شده ام
سبز گردون مگر از اشک سحابم دارد
منم آن باده پرزور که مینای فلک
چاکها در جگر از زور شرابم دارد
باده دولت این نشأه بود پا به رکاب
مستی ساخته خلق خلق کبابم دارد
صائب این باکه توان گفت از پرکاری
تلخکام آن لب لعل از شکرابم دارد
شوق سرگشته تر از موج سرابم دارد
می شود کوتهی راه ز تعجیل دراز
دور ازان کعبه مقصود شتابم دارد
من همان نقش سراپرده خوابم، هرچند
پیری از قامت خم پا به رکابم دارد
چون به افسانه توانم ز سر خود وا کرد؟
غفلتی را که کمند از رگ خوابم دارد
می شود چون تهی از باده، به سر می غلطم
همچو غم بر سر پا زور شرابم دارد
نیست افسوس به جانبازی پروانه مرا
گریه ساخته شمع کبابم دارد
تخم در سینه کهسار پریشان شده ام
سبز گردون مگر از اشک سحابم دارد
منم آن باده پرزور که مینای فلک
چاکها در جگر از زور شرابم دارد
باده دولت این نشأه بود پا به رکاب
مستی ساخته خلق خلق کبابم دارد
صائب این باکه توان گفت از پرکاری
تلخکام آن لب لعل از شکرابم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۰
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه شوخ ترا نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودند
صبح از خنده خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست به جز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۱
رهرو عشق چه پروای مغیلان دارد؟
بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارد
این همان عشق غیورست که صد یوسف را
از فراموشی جاوید به زندان دارد
خط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفت
نه همین پاس دل مور سلیمان دارد
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند
این چه رنگ است که آن سیب ز نخدان دارد
نافه از چین نفس سوخته ای آورده است
سر پیوند به آن زلف پریشان دارد
صفحه خاک کجا و رقم عیش کجا؟
این سفال از نفس سوخته ریحان دارد
مرده خواب غرورند حریفان صائب
کیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارد
این همان عشق غیورست که صد یوسف را
از فراموشی جاوید به زندان دارد
خط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفت
نه همین پاس دل مور سلیمان دارد
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند
این چه رنگ است که آن سیب ز نخدان دارد
نافه از چین نفس سوخته ای آورده است
سر پیوند به آن زلف پریشان دارد
صفحه خاک کجا و رقم عیش کجا؟
این سفال از نفس سوخته ریحان دارد
مرده خواب غرورند حریفان صائب
کیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۲
تشنگان حال جگر سوختگان می دانند
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
خبر از تشنه ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده گل جلوه آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۳
سالک امید نجات از دل روشن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله صائب دل خسته شنیدن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۴
از بتان شسته عذاری که حجابی دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبی دارد
خار در دیده بی پرده شبنم شکند
از حیا چهره هر گل که نقابی دارد
به دل روشن اگر یار نمی پردازد
حسن مستور ز آیینه حجابی دارد
نتوان دید در آن روی عرقناک دلیر
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد
شب اندوه وفادار ندارد پایان
صبح عشرت نفس پا به رکابی دارد
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحرای طلب
گر همه سنگ نشان است شتابی دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه حیوان آورد
وادی عشق فریبنده سرابی دارد
تا به خاری نرساند ننشیند از پا
در جگر آبله تا قطره آبی دارد
شب تارش به دو خورشید بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابی دارد
مزرع ماست که آبش بود از دیده خویش
ور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبی دارد
خار در دیده بی پرده شبنم شکند
از حیا چهره هر گل که نقابی دارد
به دل روشن اگر یار نمی پردازد
حسن مستور ز آیینه حجابی دارد
نتوان دید در آن روی عرقناک دلیر
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد
شب اندوه وفادار ندارد پایان
صبح عشرت نفس پا به رکابی دارد
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحرای طلب
گر همه سنگ نشان است شتابی دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه حیوان آورد
وادی عشق فریبنده سرابی دارد
تا به خاری نرساند ننشیند از پا
در جگر آبله تا قطره آبی دارد
شب تارش به دو خورشید بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابی دارد
مزرع ماست که آبش بود از دیده خویش
ور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۵
لب لعل تو اگر جام شرابی دارد
دل ما نیز نمک خورده کبابی دارد
ای بسا خون که کند در دل صاحب نظران
چهره ای کز عرق شرم نقابی دارد
روی خوب از نگه گرم نماند سالم
رزق آتش شود آن گل که گلابی دارد
قرب سیمین بدنان آتش بی زنهارست
شبنم از صحبت گل چشم پرآبی دارد
از نمکدان تو هرچند اثر پیدا نیست
خوش نمک گردد ازو هر که کبابی دارد
وعده گاهش چمن سینه مجروح من است
هر که از خون جگر جام شرابی دارد
می کشد چون جگر صبح، نفس را به حساب
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
خضر را می برد از راه به افسون بیرون
وادی خشک جهان طرفه سرابی دارد
کرد مشتاق عدم سختی دوران جان را
سیل در دامن کهسار شتابی دارد
نعمت روی زمین قسمت بی شرمان است
جگر خویش خورد هر که حجابی دارد
نامه ماست که جنگ است جوابش صائب
ور نه هر نامه که دیدیم جوابی دارد
دل ما نیز نمک خورده کبابی دارد
ای بسا خون که کند در دل صاحب نظران
چهره ای کز عرق شرم نقابی دارد
روی خوب از نگه گرم نماند سالم
رزق آتش شود آن گل که گلابی دارد
قرب سیمین بدنان آتش بی زنهارست
شبنم از صحبت گل چشم پرآبی دارد
از نمکدان تو هرچند اثر پیدا نیست
خوش نمک گردد ازو هر که کبابی دارد
وعده گاهش چمن سینه مجروح من است
هر که از خون جگر جام شرابی دارد
می کشد چون جگر صبح، نفس را به حساب
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
خضر را می برد از راه به افسون بیرون
وادی خشک جهان طرفه سرابی دارد
کرد مشتاق عدم سختی دوران جان را
سیل در دامن کهسار شتابی دارد
نعمت روی زمین قسمت بی شرمان است
جگر خویش خورد هر که حجابی دارد
نامه ماست که جنگ است جوابش صائب
ور نه هر نامه که دیدیم جوابی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۶
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۷
هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۹
گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده شورست ازو گریه تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۰
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۱
نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۴
دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۶
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۷
دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد