عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۰
از دنیی دون اگر دری بر وی بست
یا خار جفای دهر بر پاش شکست
دانم به یقین نه در گمانم دیدم
در جنّت فردوس که با حور نشست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دل غمدیده بدنبال کسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است
چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون
کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
در راه عشق بسکه بپای دلم شکست
خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
گریم اگر بطرف چمن جای گریه است
کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
دست از شکست شیشه ما گو بدار چرخ
سنگی دگر بدامن صحرا نمانده است
زان در به عیش بسته که غم بسکه در دلم
پهلوی هم نشسته دگر جا نمانده است
تا کی طبیب رنج کشد در علاج من
چون دیگرم امید مداوا نمانده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر کسی را که چو من دیده خونباری هست
می توان یافت که در پای دلش خاری هست
دلخراش است دگر ناله ی مرغان چمن
در خم دام مگر تازه گرفتار هست
قفس ایکاش که بر شاخ گلی آویزند
بلبلی را که بدان حسرت گلزاری هست
مایه ی ریزش او می رسد از عالم غیب
هر کرا همچو صدف دست گهرباری هست
نیست از ضعف مرا قوت گفتار طبیب
من گرفتم که برش قوت گفتاری هست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمی آید
به جز آهی که آنهم از قفس بیرون نمی آید
نمی دانم که آسودست در محمل؟ همی دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمی آید
به گلزاری که بندم آشیان یا رب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمی آید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمی آید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زبامی چو بینم که ماهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا بدلجوئی من لعل تو خندان نشود
خاطرم جمع از آن زلف پریشان نشود
افتد از آب چو گوهر ز صفا می افتد
جای رحمست بر آن دیده که گریان نشود
آنکه از محنت هجر تو مرا گریان کرد
دارم امید که از وصل تو خندان نشود
خاکبازی برهت نیست مسلم بکسی
که بخاک از ستم عشق تو یکسان نشود
نیست بخشش هنر مرد سخاپیشه طبیب
کرم آنست که شرمنده احسان نشود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هرگز بیاد ما زر و گوهر نمی رسد
ما را بیغیر یار بخاطر نمی رسد
اشگی بدیده کی رسد از گرمی جگر
از شیشه این شراب بساغر نمی رسد
در پیش ما که بی سروسامان عالمیم
دردسری بمنت افسر نمی رسد
دل معرفت ز عشق پذیرد که آینه
روشنگری چو نیست بجوهر نمی رسد
تا کی طبیب شکوه کنی از جفای دهر
شرح غم فراق بآخر نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز عالم دلربایی بر نیامد
کزو شور و جفایی بر نیامد
چه گویم من تو خود دانی که بی زهر!
به باغ کس گیایی بر نیامد
نشد روزی به شب هرگز که آن روز
به دست غم خطایی بر نیامد
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ نوایی بر نیامد
هزاران دل به کوی غم فرو شد
که هیچ آوازه جایی بر نیامد
زمانه جامه راحت چنان بافت
کزو کس را قبایی بر نیامد
مجیر از دست عشق اندر گلی ماند
کزان گل هیچ پایی بر نیامد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند؟
در همه روی زمین بسته گشایی نماند
بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟
نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
قافله خرمی زان سوی عالم گذشت
وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت
دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند
بر سر کوی جهان انس مگیر ای مجیر!
کز همه دل خستگان جنس تو جایی نماند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بسته ای و گر چه نبندی؟
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
مرغ بر آتش نهاده، پر چه گشاید؟
در ره تو نقد تازه بستن دلهاست
از تو جز این یک دری دگر چه گشاید؟
عمر چو رفت از عنایت تو خیرد؟
دل چو تبه شد ز گلشکر چه گشاید؟
از تو نظر خواستی مجیر ولیکن
بسته غم را ازین قدر چه گشاید؟
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۲
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است
و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
کمتر بود از یکنفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن
دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟
پایی و سری نیست به زیر فلک دون
گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست
کس نوش نکردست ز خمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۵
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۹
کس را فلک ز دست حوادث امان نداد
عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست
او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید
کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
فرسود عمر خلق بر امید سود او
وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد
برخوان او نواله خوش هست لیکن او
کس را ز خوان، نواله بجز استوان نداد
بس کس که کرد دیده خود خانی از سرشگ
کین نیلگون سپهر مرا ملک خان نداد
گو کیست کز سپهر نمی دید و خون نخورد؟
یا کیست کز زمانه جوی خورد و جان نداد؟
مسکین جهان چگونه دهد جامه ای کزان؟
یک ریشه نقش بند به دست جهان نداد
از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان
چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد