عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۶
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۸
گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۹
زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۲
زین سعادت که ز بال و پر ما می ریزد
استخوان بندی اقبال هما می ریزد
به سبکدستی من نیست درین بزم کسی
اول از ناخن من رنگ حنا می ریزد
خار صحرای جنون می بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا می ریزد
رهروی را که بود درد طلب دامنگیر
خار در رهگذر راهنما می ریزد
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا می ریزد
از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزد
با دل خونشده بر گرد جهان می گردیم
تا نصیب این کف خون را به کجا می ریزد
می شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد
می شود دعوی خون روز قیامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ما می ریزد
استخوان بندی اقبال هما می ریزد
به سبکدستی من نیست درین بزم کسی
اول از ناخن من رنگ حنا می ریزد
خار صحرای جنون می بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا می ریزد
رهروی را که بود درد طلب دامنگیر
خار در رهگذر راهنما می ریزد
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا می ریزد
از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزد
با دل خونشده بر گرد جهان می گردیم
تا نصیب این کف خون را به کجا می ریزد
می شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد
می شود دعوی خون روز قیامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ما می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۳
صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزد
شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد
صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد
بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست
خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد
بر گریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد
نیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد
صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد
بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست
خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد
بر گریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد
نیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۴
محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد
سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد
نشأه باده توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد
چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد
پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد
عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد
ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد
سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد
نشأه باده توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد
چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد
پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد
عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد
ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۷
کوهکن کیست به گرد من شیدا برسد؟
جنبش قاف محال است به عنقا برسد
جگر تشنه صحرای علایق ترسم
سیل ما را نگذارد که به دریا برسد
عالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده است
به که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟
می گذراند کم نعمت باقی فردا
هر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسد
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا
به تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟
ناقص از تربیت چرخ نگردد کامل
باده خام محال است به مینا برسد
حیف و صد حیف که در دایره امکان نیست
اهل دردی که به درد سخن ما برسد
شهپر دامن عصمت به فلک می ساید
پی یوسف چه خیال است زلیخا برسد
از کمندش نجهد هیچ شکاری صائب
دست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد
جنبش قاف محال است به عنقا برسد
جگر تشنه صحرای علایق ترسم
سیل ما را نگذارد که به دریا برسد
عالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده است
به که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟
می گذراند کم نعمت باقی فردا
هر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسد
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا
به تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟
ناقص از تربیت چرخ نگردد کامل
باده خام محال است به مینا برسد
حیف و صد حیف که در دایره امکان نیست
اهل دردی که به درد سخن ما برسد
شهپر دامن عصمت به فلک می ساید
پی یوسف چه خیال است زلیخا برسد
از کمندش نجهد هیچ شکاری صائب
دست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۸
جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله زلف دراز
نامه شکوه ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۲
دل تهی ناشده از خویش به جایی نرسد
تا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسد
تیر را شهپر پرواز بود پاکی شست
آه با دامن آلوده به جایی نرسد
نیست در سینه هرکس که ز غفلت آهی
همچو کوری است که دستش به عصایی نرسد
در شفاخانه ایجاد به جز بیدردی
هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد
پنبه زاری است ترا گوش ز غفلت، ورنه
نفسی نیست که از غیب ندایی نرسد
قیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟
چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسد
گر مرا نیست چو خار سر دیوار گلی
گلم این بس که ز من زخم به پایی نرسد
نشود زشتی دنیا به تو روشن چون آب
تا ترا آینه دل به جلایی نرسد
کیست از اهل مروت که کند سیرابش؟
بر سر خار اگر آبله پایی نرسد
خرج ره می شود این خرده جانی که مراست
گر به فریاد من آواز درایی نرسد
چه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟
که ازو دست یتیمی به حنایی نرسد
دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب
نیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد
تا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسد
تیر را شهپر پرواز بود پاکی شست
آه با دامن آلوده به جایی نرسد
نیست در سینه هرکس که ز غفلت آهی
همچو کوری است که دستش به عصایی نرسد
در شفاخانه ایجاد به جز بیدردی
هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد
پنبه زاری است ترا گوش ز غفلت، ورنه
نفسی نیست که از غیب ندایی نرسد
قیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟
چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسد
گر مرا نیست چو خار سر دیوار گلی
گلم این بس که ز من زخم به پایی نرسد
نشود زشتی دنیا به تو روشن چون آب
تا ترا آینه دل به جلایی نرسد
کیست از اهل مروت که کند سیرابش؟
بر سر خار اگر آبله پایی نرسد
خرج ره می شود این خرده جانی که مراست
گر به فریاد من آواز درایی نرسد
چه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟
که ازو دست یتیمی به حنایی نرسد
دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب
نیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۳
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۴
خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شد
علم زلف درین گرد نهان خواهد شد
گرچه دست ستم زلف درازست، خطش
چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد
خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم
که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد
گرگ در پیرهن جلوه یوسف دارد
نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد
هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت
در ته خاک به چشم نگران خواهد شد
شوق خواهد تن افسرده ما را جان کرد
با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد
دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار
کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد
بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام
در نصیب صدف پاک دهان خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
نیست در سایه اقبال هما آرامش
استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا
عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد
چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل
که سرش در سر این خواب گران خواهد شد
قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب
خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد
علم زلف درین گرد نهان خواهد شد
گرچه دست ستم زلف درازست، خطش
چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد
خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم
که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد
گرگ در پیرهن جلوه یوسف دارد
نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد
هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت
در ته خاک به چشم نگران خواهد شد
شوق خواهد تن افسرده ما را جان کرد
با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد
دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار
کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد
بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام
در نصیب صدف پاک دهان خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
نیست در سایه اقبال هما آرامش
استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر ترا
عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد
چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل
که سرش در سر این خواب گران خواهد شد
قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب
خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۵
خارج از پرده آهنگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۶
هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۷
جگر پاره اگر مایده خوانم شد
چشم شور فلک سفله نمکدانم شد
تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا
غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد
دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید
پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد
تا درین عالم پرشور نظر کردم باز
تخته مشق دو صد خواب پریشانم شد
خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست
نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد
از خودی بود به من دامن صحرا زندان
رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد
رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید
چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد
کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم
دامن پاک، کلید در زندانم شد
صائب از خامه من سنبل تر می ریزد
تا دل آشفته آن زلف پریشانم شد
چشم شور فلک سفله نمکدانم شد
تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا
غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد
دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید
پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد
تا درین عالم پرشور نظر کردم باز
تخته مشق دو صد خواب پریشانم شد
خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست
نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد
از خودی بود به من دامن صحرا زندان
رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد
رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید
چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد
کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم
دامن پاک، کلید در زندانم شد
صائب از خامه من سنبل تر می ریزد
تا دل آشفته آن زلف پریشانم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۸
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد
گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد
چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد
جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد
اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد
می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد
تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد
می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد
کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد
کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد
گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد
چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد
جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد
اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد
می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد
تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد
می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد
کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد
کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۹
بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد
چون در فیض شود قبله ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد
بی نمک می شمرد مایده جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد
می کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد
آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد
نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد
خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد
گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد
گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد
چون در فیض شود قبله ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد
بی نمک می شمرد مایده جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد
می کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد
آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد
نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد
خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد
گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد
گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۰
اگر آن غمزه خونریز مصور می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۱
پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۲
صاف با ما دل آن شعله بیباک نشد
سوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشد
شبنم آورد سر از روزن خورشید برون
سر ما بود که شایسته فتراک نشد
علف تیغ جهانسوز حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشد
خنده صبح به خوناب شفق پیوسته است
هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد
ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت
هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد
نگشودند به رویش در جنت صائب
سینه هرکه به شمشیر جفا چاک نشد
سوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشد
شبنم آورد سر از روزن خورشید برون
سر ما بود که شایسته فتراک نشد
علف تیغ جهانسوز حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشد
خنده صبح به خوناب شفق پیوسته است
هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد
ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت
هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد
نگشودند به رویش در جنت صائب
سینه هرکه به شمشیر جفا چاک نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۳
عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟
پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده نابینا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد
با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مینا باشد
قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد
در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه صحرا باشد
چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه آغاز هویدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد
کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد
نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه فردا باشد
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟
پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده نابینا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد
با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مینا باشد
قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد
در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه صحرا باشد
چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه آغاز هویدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد
کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد
نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه فردا باشد